ديشب به تو افسانه دل گفتم و رفتم
وز خوي تو، چون موي تو، آشفتم و رفتم
بوي آغوش تو را از نفس گل شنوم
گل نورسته مگر دوش در آغوش تو بود؟
رفتم از کوي تو چون بوي تو، همراه نسيم
اين گلستان به خس و خار چمن ارزاني
هنوز گردش چشمي نبرده از هوشت
که ياد خويش هم از دل شود فراموشت
عشق آموز، اگر گنج سعادت خواهي
دل خالي ز محبت، صدف بي گهر است
گر به کار عشق پردازد رهي عيبش مکن
زان که غير از عاشقي، کاري نمي آيد از او
سخت ترین کار در دنیا
بحث کردن با فردیست
که به خودش قول داده است، که نفهمد!
ناامیدی ترسناکتر از پیری است زیرا در پیری جسم انسان مچاله میشود ولی در ناامیدی روح مچاله میشود ...
تا هنگامی که برداشت جامعه از آزادی این باشد که «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی که من میپسندم»، هیچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت!
آدمی که طرز تلقی و افکارش را عوض نمیکند شبیه به آب راکدیست که محل زیست سوسماری خطرناک میشود
همیشه مقداری:
حقیقت پشت جمله "شوخی کردم"
یه کم کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"
قدری فضولی پشت"به من چه اصلن"
اندکی درد پشت "اشکالی نداره"هست
هیچ جهنمی
سوزانندهتر از جهل نیست؛
که اگر مراقب خودتان نباشید،
شما را در تنور خود
کباب خواهد کرد...
هرکسی یک دردی دارد
یکی نانش بیات است
یکی جواهرش ریز و کوچک