بیا و مرا به روشنایی یک شب شیشه ای پیدا کن .
در آن هنگام که دستانم
امید زیستن را با تمام وجودش می فشارد.
و چشمانت
که از آغازِ این خواستن با من تلاقی می کند .
من از رنج های بی واهمه می ترسم
از اُمیدهای واهی
از نگرشِ بین این دو
که کدام یک را باید انتخاب کنم؟
بیا و مرا دعوت کن
به روشنایی چشم هایت .
جایی میان بودن و ماندن
جایی که تو را پیدا کنم
و به لحظه ای که دوباره از تو آغاز شوم.
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397