صفحه 7 از 16 نخستنخست ... 56789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 61 به 70 از 152

موضوع: یک دقیقه مطالعه

  1. Top | #61

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 71.0.3578.98
    مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد.
    در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و. گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می‌کرد .


    سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
    روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد .
    عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید :
    این کیست ؟
    همسایه اش پاسخ داد :
    این یک عقاب است. سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
    عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .
    این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم.
    نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند.


    وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد.
    مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است كه باعث تفاوت مي گردد.
    بلند پرواز باش با عقابها زندگي كن

  2. Top | #62

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.109
    مرد جوانی از مشکلات خود به
    حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
    که راهنمایی اش کند.
    حکیم آدرسی به او داد و گفت به این
    مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی
    ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.


    مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت،
    با تعجب دید آنجا قبرستان است.


    به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند.


    دوست من اگر مشکلی داری،
    یعنی تو زنده ای...

  3. Top | #63

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.109
    نانوایی شلوغ بود و چوپان،مدام این‌پا و آن‌پا می‌کرد،
    نانوا به او گفت:چرا اینقدر نگرانی؟
    گفت:گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم،می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند!
    نانوا گفت:چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟
    گفت:سپرده‌ام،اما او خدای«گرگها»هم هست.

  4. Top | #64

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    تمام مردم ده کوچک ما خانوم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت


    . خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود!
    مردم می گفتند: جالبه... شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره!
    این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد!
    پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، به این حقیقت رسیده که دوستش دارم!
    با زن ها حرف بزنید. سکوت زنها رو آزار میده

  5. Top | #65

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    برف هفت سالگی را بخاطر صدای پدر دوست داشتم پاشو ببین چه برفی اومده!
    برف ده سالگی را بخاطر آدم برفی هایش،
    برف چهارده سالگی را بخاطر اخبار و تعطیلی هایش،


    برف هجده سالگی را درست یادم نیست درمیان افکار یخ زده بودم،


    برف بیست سالگی قدم زدن های عاشقانه و رد پاهایم،


    برف بیست و پنج سالگی به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد...


    ✍️ صادق هدایت

  6. Top | #66

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    «میلتون اریکسون» مبتکر نوعی درمان جدید است که نظر هزاران درمانگر را در ایالات‌ متحده‌ی امریکا به خود جلب کرده است. او وقتی دوازده ساله بود، گرفتار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به والدینش می‌گفت:


    پسرتان امشب را به صبح نخواهد رساند.


    «اریکسون» صدای گریه‌ی مادرش را شنید. با خود اندیشید:


    کسی چه می‌داند، شاید اگر من امشب را به صبح برسانم، مادرم این قدر رنج نکشد. و تصمیم گرفت تا سپیده‌ی صبح نخوابد.


    او با طلوع خورشید فریاد برآورد:


    آهای مادر! من هنوز زنده‌ام!


    همه‌ی کسانی که در خانه بودند، به قدری خوشحال شدند که«میلتون» تصمیم گرفت برای اینکه خانواده‌اش غصه نخورند، همواره سعی کند یک شب دیگر را به صبح برساند. او در سال ۱۹۹۰ در سن ۷۵ سالگی درگذشت و چند کتاب مهم درباره‌ی توانایی فوق‌العاده‌ی انسان برای غلبه بر محدودیت‌های خویش، از خود برجای گذاشت.

  7. Top | #67

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم


    آفتاب گفت: چگونه؟
    باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
    آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید...
    سرانجام باد تسلیم شد.
    آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
    در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
    دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.


    در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است...
    زندگی‌تان سرشار از مهربانی و تبسم

  8. Top | #68

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    دیشب خواب زن سابقم رو دیدم،موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت،تو یه کازینو کنار شوهرش نشسته بود و داشت ورق بازی می کرد.من هم اونجا نقش کارت پخش کن رو داشتم!آدم تو خواب به کجاها که نمیره.دو تا ورق بهشون دادم،انگار من رو نشناخته بودن،شوهرش یه نگاه به ورق هاش کرد و با تحقیر بهم گفت:این چه طرز دست دادنه؟این که همش دو لو خشته!
    زن سابقم نگاه دقیقی به من کرد و گفت:تو همون ابلهی نیستی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم؟
    گفتم:نه نه!شاید فقط یکم شبیهش باشم!
    اما اون اصرار داشت که حرفش درسته،آخر سر گفت:اگه راست میگی شلوارت رو در بیار،پشت پات یه خال داری.
    این شد که محافظ های شوهرش به زور شلوارم رو در آوردن و من یکهو از خواب بلند شدم،شر شر عرق می ریختم،با دلهره یه لیوان آب خوردم و خوابیدم.
    این بار خواب دیدم تو وان یه مسافرخونه قدیمی دارم خودم رو می شورم که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد زنی رو شنیدم،سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم،صدا از اتاق کناری بود،در رو با لگد باز کردم و دیدم زن سابقم پوست و استخون کنج دیوار وایساده و شوهرش تنفگ گرفته سمتش!وقتی من رو دید تفنگ رو گرفت طرفم و گفت:تو دیگه کی هستی؟
    زن سابقم با گریه گفت:این همون ابلهیه که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم!
    گفتم:نه،شاید یکم شبیهش باشم!
    شوهرش گفت:چرا لخت اومدی اینجا؟نکنه با این رابطه داری؟
    گفتم:من فقط داشتم خودم رو می شستم!
    پوزخند زد و انگشتش رو گذاشت رو ماشه و بنگ!با فریاد از خواب پریدم،سرم داشت می ترکید،این بار آرامبخش خوردم و خوابیدم.
    خواب دیدم تو خیابون برادوی قدم می زنم و بعد رفتم و از یه مرد مهربون یه هات داگ خریدم،دیگه خبری از زن سابقم نبود،مرد مهربون بهم گفت:از این سس خردل هم بزن
    منم با ولع همه سس رو خالی کردم،مرد مهربون گفت:وایسا بگم بازم واست بیارن.
    زنش رو صدا زد و گفت:عزیزم،یکم دیگه خردل بیار.
    وقتی زنش اومد دیدم زن سابقمه،منتها یکم چاق و گوشتی تر شده بود،گفت:کی اون همه سس رو تموم کرده؟
    یه نگاه به من کرد و به شوهرش گفت:این؟تو چطور گذاشتی ابلهی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم همه سس رو تموم کنه؟
    اما قبل از اینکه بگم من اون نیستم،فقط یکم شبیهشم زنگ زدن به پلیس!
    با گریه از خواب پریدم،از دیشب تا حالا دارم از خودم می پرسم که چرا خوابش رو دیدم؟غمگینم،من که فراموشش کرده بودم و اصلا بهش فکر نمی کردم،نکنه اون داشته به من فکر می کرده!
    انگار دوباره دلم واسش تنگ شد،اصلا چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟


    آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی

  9. Top | #69

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    جامعه پر است از دکترهای بیسواد،
    از دانشگاه رفته‌های بیسواد،
    سیاسیون بیسواد
    انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد ،بیسواد است.
    هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد.
    اگر درونت پر از خشم، نفرت، خودخواهی و غرور، نژادپرستی، حسادت و زباله‌های دیگر است ،
    بدان که هیچگاه چیزی را نیاموخته‌ای ،
    بدان که هنوز رشد نکرده‌ای.


    انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند ،
    اما زشت زندگی می کند.
    این همان چیزی است که تاکنون بشریت بر خود روا داشته است.


    صداقت یعنی دو گونه زندگی نداشتن .
    همان گونه زندگی کنیم که می گوییم .

  10. Top | #70

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,250
    پسندیده
    4,137
    مورد پسند : 3,168 بار در 2,073 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 72.0.3626.119
    شکسپیر میگوید:


    وقتی میتوانستم صحبت کنم، گفتند:
    گوش کن...
    وقتی میتونستم بازی کنم ، مرا کار کردن آموختند...
    وقتی کاری پیدا کردم ، ازدواج کردم...
    وقتی ازدواج کردم ، بچه ها آمدند...
    وقتی آنها را درک کردم ، مرا ترک کردند...!!!
    وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم، زندگی تمام شد !

صفحه 7 از 16 نخستنخست ... 56789 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن