من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
دلتنگتم
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
دلتنگتم
به تنگی آویخته میمانم
دلخوشِ آسمانی که روزی نهنگی بزرگ بلعیدش
و وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود
تو در خلیج برایم دست تکان دادی
به تنگی آویخته میمانم
و ساده است:
من باختم
دلتنگتم
گریه میکنم
و شاخه ها صدایم میزنند
که به لانه بازگردم
تو اینجایی
نمیگذاری فراموشت کنم
دلتنگتم
وقتی آدم یک نفر را
دوست داشته باشد بیشتر تنهاست
چون نمیتواند به هیچ کس
جز همان آدم بگوید که
چه احساسی دارد
دلتنگتم
حالا که چمدانم را
این همه سنگین و بی کلید بستهام
تازه میپرسی کجا؟ از چه سبب؟
یعنی تو داستان دلبستگیهای مرا
به همین چیزهای معمولی ندانسته ای؟
لااقل یک بفرمایید ساده، یک سکوت
دلتنگتم
کسی چه میداند
من امروز چند بار فرو ریختم
چند بار دلتنگ شدم
از دیدن کسی که
فقط پیراهنش شبیه تو بود
گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه
دیوانه ترین حس دنیاست
دلتنگتم
نفسم باش مرا چون تو کسی نیست عزیز
شهر خالی ست مرا همنفسی نیست عزیز
حافظ از حال من سوخته آگاه تر است
زده ام فالی و فریاد رسی نیست عزیز
نیست حتا پر و بالی که به سویت بپرم
آسمان بی تو مرا جز قفسی نیست عزیز
کیمیایی و من خسته مسی ناچیزم
به سر کوی توام دسترسی نیست عزیز
قلب بیمار مرا عشق شما درمان است
غیر آغوش تو دل را هوسی نیست عزیز
دلتنگتم
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تورا
از تو گفتم با دلم ، کوتاه آمد؛ گریه کرد
.
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود، در دلِ سنگش اثر نکرد!
دلتنگتم
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
دلتنگتم
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
دلتنگتم