نمایش نتایج: از 1 به 10 از 152

موضوع: یک دقیقه مطالعه

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 73.0.3683.103
    چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
    زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد.
    هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.


    چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
    تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
    میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد.
    رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
    خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی
    پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 73.0.3683.103
    روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت:


    «شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت؟» خیام پرسید: «این پرسش برای چیست؟»
    آن جوان گفت: «من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...»
    خیام خندید و گفت: «آدم بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی؟» بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد.

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 73.0.3683.103
    ابوعلی سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سرآمد عصر شد.
    روزی به مجلس درس ابن مسکویه، دانشمند معروف آن زمان، حاضر شد. با کمال غرور، گردویی را به جلو ابن مسکویه افکند و گفت: «مساحت سطح این را تعیین کن!»
    ابن مسکویه جزوه هایی از یک کتاب که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود (کتاب طهارة الاعراق) به جلو ابن سینا گذاشت و گفت:
    «تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم. تو به اصلاح اخلاق خود محتاج تری از من به تعیین مساحت سطح این گردو».
    بوعلی از این گفتار شرمسار شد و این جمله، راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 73.0.3683.103
    اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود؛
    باید آنرا ستایش کنی!
    حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی
    بهتر رشد میکند!
    تقدیر کنید ، ستایش کنید؛
    تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود ...


    الهی قمشه ای

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 73.0.3683.103
    یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس، یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید! هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است... مسابقه شروع شد و هر کس تلاش کرد که بادکنک دیگران را بترکاند؛ بعد از یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
    سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت:
    «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند! زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد!


    ما انسان‌ها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.
    قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می‌توانیم با هم بخوریم. با هم رانندگی کنیم. با هم شاد باشیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟!...»

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیریت
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    2
    نوشته ها
    4,252
    پسندیده
    4,138
    مورد پسند : 3,176 بار در 2,076 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 73.0.3683.103
    حکیمی به دهی سفر كرد...
    زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از حکیم خواست تا دَمی مهمان وی باشد.
    حکیم پذیرفت و به سوی خانه‌ی زن روان شد.
    كدخدای دهكده، هراسان خود را به حکیم رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید!
    حکیم به كدخدا گفت: یكی از دستانت را به من بده!
    كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت.
    آنگاه حکیم گفت: حالا كف بزن!
    كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند؟!
    حکیم لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
    بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند...

  7. کاربر مقابل پست mohsen32 عزیز را پسندیده است:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن