غول چراغ جادو، به جوانی که او را یافته بود گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم!
جوان هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد!
بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر آرزو کرد!
آرزوهایش شد شش آرزو، بعد با هر کدام از این آرزو ها سه آرزوی دیگر خواست!
و...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر،
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو!
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر!
بیشتر و بیشتر...
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند، عشق می ورزیدند و محبت می کردند، جوان وسط آرزوهایش می نشست، آنها را روی هم می ریخت...
تا شد مثل یک تپه طلا!
و نشست به شمردنشان تا اینکه پیر شد...
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود!
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند!
آرزوهایش را شمردند،
حتی یکی از آنها هم کم نشده بود !
همه شان نو بودند و برق می زدند...