نمی دانم چرا حرف زدنم نمی آید ...
انگار که با خودم قهر کرده ام ...
این روزهایی که می گذرد سیاه است ... نمی دانم شاید هم خاکستری ...
وقتی فکر میکنم بیشتر سیاه است ...
می دانی ...
آدم وقتی بیشتر درد دارد کمتر حرفش می آید ...
چند هفته ایست که یک بغض بزرگ تمام گلوم را پر کرده ...
نمی دانم نمی توانم حرف بزنم یا کسی را ندارم که براش حرف بزنم ...
اما ... عیب آدم ها اینجاست ... وقتی بزرگ می شوند فکر می کنند که نباید حرف بزنند ...
فکر می کنند که باید داغ را توی دلشان نگه دارند ... انگار که اگر حرف بزنند کوچک می شوند ...
این روزها فهمیده ام ...
ما آدم بزرگ ها راستی راستی بزرگ نیستیم ...
فقط ادای آدم بزرگ ها را در می آوریم ...
پوووووووووف ...
بزرگ شدن عجب سنگینی میکند روی قلب من ...