غزل شمارهٔ ۵ - ارباب زمستان
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان راولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسدزمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آیدکه لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آردولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آیدکه کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهترکه حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشودکجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیمچو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطیدخدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتمکه روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندتچرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بسکه میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را