آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشیدسوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسیدداغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکیدآن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپیدجان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امیدآخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید