ققنوس مرغی است به غایت خوش رنگ و خوش آواز. منقار او سیصد و شصت سوراخ دارد و در کوه بلندی مقابل باد نشیند و آوایی خوش از منقار او برآید و به سبب آن مرغان بسیار جمع آیند. از آنها چندی گرفته و طعمه خود می سازد.
نزدیك به هزار سال عمر می كند و زمان مرگ خود را به خوبی می داند. در وقت مرگ هیزم فراوان گرد می آورد، آوازهای بسیار حزین از دل پر خون می خواند، دیگر حیوانات به دورش جمع می شوند و برخی در برابرش جان می دهند، در دم آخر چنان سخت بال بر هم می زند كه از آن آتش می جهد و او را با انبوه هیزم به آتش می كشد، بعد می سوزد و به كلی خاكستر می شود، و از میان خاكستر بچه ققنوسی پدید می آید، و چه كس تا كنون زاییدن پس از مردن را دیده است؟
ققنوس در پس عمری طولانی با رنج و درد، بی یار و فرزند، تنها و بی پیوند، بالاخره عمرش به سر می رسد و اجل او را می گیرد. در سراسر عالم هیچ كس را از مرگ رهایی نیست و عجیب آن كه هیچ كس را هم قصد و رغبتی به آن نیست. مرگ سخت و قسی است ولی باید با نرمی با آن رو به رو شد، و شاید در میان همه كارها از همه سخت تر همین باشد