به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهء امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی آتش جاویدان را
دیدمت وای چه دیداری بود
این چه دیدار دل آ زاری بود
بی گمان برده ای از یاد مرا
که مرا با تو سر و کاری بود
این چه عشقست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کردهء من
عشق سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصهء عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک
ترسم این عشق سر انجام مرا
بکشد تا به سراپردهء خاک
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهء امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی آتش جاویدی را