@موقعی که آمدی یادت هست؟ تو میدانستی فاصله چیست، تو معنی وابستگی را میدانستی . تو دوست داشتن را خوب حفظ بودی قبلا تجربه اش را داشتی خودت گفته بودی یادت هست؟ از ریز تا درشتش را نباید میگفتی بهم ولی گفتی یادت هست؟ تو، این تو می دانستی که فراموشی چیست. فراموشی صرفا یک واژه هست و معنایی که دارد هیچوقت برای یک فرد عاشق عملی نیست. تجربه اش را داشتی یادت هست؟ تو سبز شدی سرراهم تو امدی به سمتم، در روزی که میدانستی این آمدن رفتنی دارد باز آمدی و مرا درگیر یک دوست داشتنی کردی که خوب می دانستی تا ابد این دوست داشتن را در خاطرم، در یادم همه جا با خودم این ور آن ور میبرم. یادت هست همیشه مرا تجسم میکردی و میگفتی فاصله را هیچ نمیبینی و مدام این تصور را داشتی که کنارتم حالا تو بیا مغزم را بشکاف بیا و واقعیت را با دستان خودت لمس کن، دلم را کالبدشکافی کن تمام من تویی، حال به من بگو چرا واژه ها از من فراری هستند، چرا دلخوشی به هیچ چیز ندارم، این تو، مگر چند، تو بودی. در وجودم که نمی تواند فراموشت کند نقش بستی و حکاکی شده ای در تمام من انگار تو همه سرای من شده ای حالا کجایی حالا داری برای غریبه ی دیگر از دوست داشتن می گویی ول کن غریبه را مگر من با همه چیزت نساختم . حتی روزی که قصد فراموشیم داشتی کمکت کردم که فراموشم کنی،وقتی میدیدم نیت کرده ای برای رفتن و میان رفتن و نرفتن، بغض گلویت را می رنجاند آهسته و کم کم مجال دادم به تو تا بتوانی ترکم کنی.هرچیزی که تو دوست داشتی از اولش مگر باب دلت نبود برایت تا پایانش یادم می آید، میگفتی داروهایت را قطع کرده ای چون من را به حریم خصوصی ات راه داده ای. حالا در کنار دیگری چه؟ میخوری داروهایت را یا نه دیگری در کار نیست؟ تو ترک کردی مرا و فراموش من چه کنم با تو و این مغز و دلی که دارم لبالب از تو راستی میخواهم فراموشت کنم اگر آماده ای بگو بسم الله نه، چه میگویم من، من که روزی چندبار فال میگیرم تا تو برگردی.. من حتی در نوشته هایم تو را نمیرنجانم چه برسد به واقعیت، راستی فراموش کردم بگویم سلام عزیزم خوبی؟ ن:محمدرضا نعمت پور
می خواستم آدم بزرگی شوم فقط؛بزرگ شدم.