زمان هايي هست كه شك مي كني. به خودت, به همه.
مي ماني. نمي داني خودت هستي؟ يا آينه اي كه ديگري را منعكس مي كند.
گاهي فكر مي كني بايد رها شوي..رها..رها..و بروي تا انتهاي دنيا. آنجا كه هيچ چيز نيست. تنها بنشيني, هزار سال, مثل بودايي ها, مثل جوكي ها, يا مثل عيسي…تا خودت را پيدا كني.
تا بداني اصلا جدا از ديگران حس زندگي كردن هست يا نه. تا بداني كجا خودت هست و كجا تصوير ديگران.يا فكر مي كني امروز ديگر بايد تنها شوي…تنهاي تنها, و جراتش را نداشته باشي. هرگز نداني تنها كه باشي در درون خودت كدام ها را كم مي آوري. يك كلام, جسارتش را نداشته باشي كه از تمام دنيا تنها شوي. حتي براي لحظه اي.
بايد بروم…بايد بروم يك جاي دور, آن سوي دنيا, شايد روي كره ي ماه, آنجا كه هيچ كس نيست, آنجا بايد فكر كنم, بايد يك آينه دستم بگيرم و به چشم هايم خيره شوم, بايد بروم آنجا كه نان نباشد, آنجا كه درد نباشد, آنجا كه تنهايي و دلتنگي هم نباشد, آنجا كه كلام نباشد,
آنجا بايد بنشينم,بايد لبخند بزنم, بايد با خودم حرف بزنم, با خودم بخندم,آنجا تا سرحد جنون اشك خواهم ريخت, آنجا تا سرحد جنون فرياد خواهم زد, آنجا تا سرحد جنون آواز خواهم خواند, آنجا تا سر حد آنجا تا سرحد جنون تنها خواهم بود. آنجا تا سرحد جنون بي آزار خواهم بود.جنون خواهم رقصيد, آنجا تا سر حد جنون چرخ خواهم زد, آنجا تا سر حد جنون قهقهه خواهم زد.
باور دارم, روزي خواهد آمد, آن روز من هستم,من…خلاء, خلاء, خلاء…آنجا فكر خواهم كرد. آنجا خودم تنها فكر خواهم كرد, تنها ي تنها.