صبح ،قبل از این که از خونه بزنم بیرون و برم شرکت ، براش تو یه کاغذ نوشتم "امروز هوا ابریه،اگه بی من رفتی بیرون چتر هم باخودت ببر" و چسبوندمش به درِ یخچال و رفتم...
غروب که از شرکت برگشتم دراز کشیده بود رویِ مبل و داشت موهای خرمایی رنگش رو دور انگشتاش میچرخونوند و رمانِ صد سال تنهایی رو برای بار دوم میخوند...
لباس هام رو که عوض کردم ،براش نوشتم " امروز خیلی خسته بودم، این لباس سبزه رو که پوشیدی خیلی خوشگل تر شدی و خستگیم در رفت وقتی دیدمت" و چسبوندمش به درب کمدش ...
شب که خواستیم بخوابیم، کنار تخت وایساد و دستش رو برد پشت سرش و موهاش رو باز کرد و بعد از این که یه کش و قوس به بدنش داد ،اومد کنارم خوابید.
روی پیشونیش یه آبشار سقوط کرده به سمت چشمهی چشم هاش،توی اون چشمه،پشتِ پلک هاش ،انگار که یک ماهی راهش رو گم کرده و داره دنبال دریا میگرده و همش در حال چرخیدن از اینور پلک ها به اونوره پلک هاست...
صورتم رو میبرم نزدیکش و گوشه چشمش رو میبوسم و در گوشش میگم: " دیدنِ خواب دیدنِ تو آرامبخش ترین لحظه ی شب منه..."
همیشه وقتی از خواب بیدار میشه ،پرده هارو میزنه کنار و روبروی من ، جلویِ آیینه وایمیسه و سرش رو به سمت شونه هاش خم میکنه و موهاش رو شونه میکنه...
منم از همون روی تخت نگاهش میکنم و دست میکشم به موهاش و میگم: "کاش یه تار از موهات روی اون شونه جا بمونه.تا من با همون یک تار مو سال ها زندگی کنم...
برمیگرده و بهم میخنده، بعد با انگشتش بهم اشاره میکنه که دنبالم بیا و خودش میدوئه و از اتاق میره بیرون.
از جام بلند میشم، میرم تو پذیرایی، درِ همه پنجره ها بازه و یک بادِ مرده روی پرده ها شکم میندازه..میچرخم تا دور و اطرافم رو ببینم و پیداش کنم، رو همهی دیوار ها پُره از کاغذهایی با نوشته های من و باد اونارو بالا و پایین میکنه.
صدای بسته شدنِ در میاد، میرم سمت در
، یه تیکه کاغذ رو در چسبیده که روش با دست خط خودم نوشته " باور کن رفتنش رو "
.
| #امیرحسین_سرمنگانی |
.