من از چشمان او خواندم، ک او دیگر نمی آید
ولی اینگونه بی مهری از عاشق بر نمی آید
برایم باورش سخت است، اهل بی وفایی نیست
به او اینطور تهمت های شرم آور نمی آید
تورا از دور میبینم، برایش چای میریزی
دلم از غصه میگیرد، صدایم در نمی آید
قسم میخورد میماند، ولی طاقت نمی آورد
همیشه حرف و اعمالش به یکدیگر نمی آید
ببیند حال و روزم را اگر کافر شود گریان
نمی دانم چرا رحمی از این کافر نمی آید
برایش شعر میخوانم و بعدش فال میگیرم
و حافظ هم نمی داند چرا غم سر نمی آید
بهرام_شیری