چراغ را
تو به دست من داده ای
تا مرا، تو
روشن تر ببینی و
تو را، من
تاریک تر
چراغ را
تو به دست من داده ای
تا مرا، تو
روشن تر ببینی و
تو را، من
تاریک تر
انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد.
از هر درختی
طنابی آویخته است
که هر روز می تواند گناه تازهای گردنم بیندازد
و مرگ پیرمردی است
که صد بار اگر صدایش کنم
یک بار می شنود.
در زندگی
بسیار خندیده ام
مثل کودکی
در مجلس عزا.
در قهوه خانه ی ساحلی می نشینم
و به کشتی هایی خیره می شوم
که در بی نهایت زاده می شوند
و تو را می بینم که
از قاره ی روبرو می آیی
و بر روی آب , شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آن که بمیری.
چیزی میان ما دگرگون نشده است
اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند
آن که بمیرد
دیگر باز نمی گردد!
بیچاره شمعدانی
این روزها که ناخوشم
دو سه برگش خشک شده
چه میشود کرد
لیوان آب ما یکی ست.
پرندگانم را آزاد کردم
زیرا فهمیدم
نداشتن
تنها راه از دست ندادن است