فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.
سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند.
فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.
فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟
فقیر : من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.
فرمانده: تو در این مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟
فقیر: (از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم)
(یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم)
* * * * *
ناسزایی را که بینی بخت یار .......... عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز .......... با ددان آن به، که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو، پنجه کرد .......... ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار .......... پس به کام دوستان مغزش برآر