صفحه 10 از 26 نخستنخست ... 8910111220 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 91 به 100 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #91

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بابا چنان فریادی میزنه که باعث میشه از ترس روی مبل جا به جا بشم... نتیجه ی فریادش لرزیه که به تنم افتاده... ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره... حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روی قلبش میذاره... درسته خیلی ترسیدم... درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز هم دلیلی برای شکسته شدن نمیبینم... اگه با شکسته شدن چیزی درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیز حل میشدو من الان به جای اینکه رو در روی پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم... همراهش بودم... یار و یاورش بودم
    بابا: چـــــــــــی؟ بری که یه گند دیگه بالا بیاری
    سعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندی بالا نیاوردم... من به خودم به گذشته ی خودم و الانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم... چون هیچوقت توی زندگی پام رو کج نذاشتم... حتی توی بدترین شرایط... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من میدونم مسیری که دارم توش قدم میذارم بهترین راه انتخاب برای منه... من نمیخوام با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رو مجبور به این کار کنه
    اولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود... خوشحالم که هنوز هم غرور شکسته شده ام رو به حراج نذاشتم
    همه ی سعیم رو کردم که صدام بلند نشه... که توهین نشه... که حرمتها شکسته نشه... نمیدونم تا چه حد موفق بودم... بابام با ناباوری به من نگاه میکنه... انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت... کم کم اخماش تو هم میره و بعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟... کاری نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیا دست کیه
    دستم رو روی قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه... حتی اگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره... محاله کسی رو به همسری قبول کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم... من چنین فردی رو نمیخوام
    بابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چی میخوای... تو چه بخوای چه نخوای من کار خودم رو میکنم...مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیم میگیرم
    ته دلم خالی میشه... یه خورده میترسم ولی همه ی ترس رو توی وجودم مخفی میکنم... واسه ی ترسیدن و لرزیدن خیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ی همیشه شکستم... با جدیتی که برای خودم هم نااشناست میگم: اشتباه نکنید آقای اختیاردار... تا من بله رو سر سفره ی عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعای همسری من رو داشته باشه... مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم برای بنده استعفا دادین...
    بابا با خشم به طرفم میاد
    ولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاری شد ادعای پدریتون میشه.........
    هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده... دستش میره بالا و حرف توی دهنم میمونه... چشمامو میبندمو سیلی محکمی رو روی گونه ی سمت چپم احساس میکنم...شدت ضربه به قدری زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روی مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداری جلوی بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت و پرتی رو بگی
    طاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه... لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرم
    بابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم... طاها و طاهر و حتی مونا با نگرانی به من نگاه میکنند... ولی نگرانی برای من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه... به ازدواج اجباری برای من محاله... حق من از زندگی این نیست... منی که آب از سرم گذشته دلیلی برای سکوت نمیبینم... حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگن
    با صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا... امشب دیگه کوتاه نمیام...
    بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صدای من سر جاش متوقف میشه
    -بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم... پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاه اومدم... من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم... تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولی امشب دیگه کوتاه نمیام... من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام... من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندم هم به دست شماها تباه بشه
    بابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزی بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم... به زمین زل میزنمو با ناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست... امشب ترنم میخواد حقشو بگیره... حق من مادریه که شما از من دریغ کردین... من فقط یه اسم میخوام... یه اسم از مادرم... بعد میرم... مهم نیست شما چی میگین... مهم نیست مردم چی میگن... مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روی شکسته شده های دل من قدم میزنید
    اشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرس مادرمه... یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم... شده کل این کشور رو بگردم میگردم... کل این کشور چیه شده همه ی دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادری که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین.....
    --------------
    دوستای گلم همه میگین بیشتر بذار ولی خیلی سخته.. من وقتی یه پست رو مینویسم بارها و بارها میخونم و تغییرش میدم همین هم باعث میشه طول بکشه... همین پستهای امروز ساعتها وقتم رو گرفت... این پست آخری رو دیگه جونی برام نمونده ویرایش کنم... رمانای قبلی رو درسته سریعتر میذاشتم ولی از احساسات تا این حد مایه نمیذاشتم... باور کنید من نمیخوام این رمان رو کشش بدم تمام چیزهایی که مینویسم لازمه ی بخش دوم و سوم داستانه.... دیگه نمیدونم چی بگم... فقط میگم یه خورده هم هوای من رو داشته باشین من هر روز پست میذارم ولی درس و دانشگاه و کارای دیگه هم هست... شرمنده اگه فکر میکنید که دارم کم کاری میکنم

  2. Top | #92

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم... با دیدن قیافه ی بابا حرف تو دهنم میمونه... صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده... رگهای گردنش از فرط عصبانیت متورم شده... لحظه به لحظه نگاهش عصبانی تر میشه... آتیش خشم رو تو چشماش میبینم... دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده
    وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندی میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه... ساکت شدی؟... خجالت نکش... ادامه بده... دنبال اون مادر نمک نشناست میگردی که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد...
    با داد میگه: آره؟
    با تعجب نگاش میکنم... معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم...
    همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوی دیدن تو رو با خودش به گور میبره... از همون روز اول بعش گفتم با ترک من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کرد
    با ناباوری بهش خیره میشم... غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ی تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی از وجودشه بگذره... درک حرفای بابا برام سخته... یاد حرفای مهربان میفتم... یاد حرفایی که در مورد زن های مطلقه میزد... من حق ندارم قضاوت کنم... مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه... بعضی موقع جدایی بهتر از تحمل کردنه... من به اندازه ی کافی به خونوادم فرصت دادم... میخوام برای یه بار هم که شده حرفای مادرم رو بشنوم... برای یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم... برای یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنم
    با داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال.....
    حرف تو دهنش میمونه... با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادی بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم...
    الهام... الهه... المیرا... اه.... چرا نگفت... چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد... خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو به زبون میاورد؟... دختره ی دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود... صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود...یعنی اسم مادرم چیه... چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند... من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هم میذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورده فکر کنم...
    صدای بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتری میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ی هفته ی دیگه آماده کنی... حوصله ی یه ماجرای جدید رو ندارم
    شاید حرفای بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم.... تو یه دنیای دیگه سیر میکنم... حس میکنم یه چیز بزرگی رو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه... ال... ال... یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟... نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم... نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟... واقعا نمیدونم چرا؟... یعنی این همه محبتی که در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟... من که اون رو ندیدم... پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتی که در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟
    صدای فریاد بابا رو میشنوم: شنیدی چی گفتم؟
    با صدای فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنم
    به زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم... من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رو نمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید... تنها چیزی که الان برای من مهمه مادرمه
    با شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد... طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخواد چیزی بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پاره میشه و روی زمین پرت میشم... مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن... یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه... اما این نگرانی رو برای خودم نمیبینم فکر میکنم برای رگهای گرفته شده ی قلب بابا نگران هستن.... نمیتونم احساسشون رو نسبت به خودم از توی چشماشون بخونم اما تو چهره ی طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش برای من نباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه... طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوی بابا چنگ میزنه... میخواد چیزی بگه که بابا با داد میگه:حق نداری از این دختره ی بیشعور طرفداری کنی... من امشب زبون این دختره ی زبون دراز رو کوتاه میکنم
    بعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستای طاهر بیرون میکشه و به سمت من میاد... طاهر بهت زده سرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه... بابا به من میرسه و منی رو که روی زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هل میده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره...طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه... ولی من آروم آرومم زیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم... تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزشش رو داره... برای پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم... با هر ضربه ای که به تنم وارد میشه صدای شکسته شدن دوباره ی قلبم رو احساس میکنم...نه ناله ای میکنم نه التماسی... حتی اشکی هم برای ریختن ندارم... هر چیزی تو این دنیا قیمتی داره... قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهای امروز منه... کتکهایی که قبل از جسم من به روحم وارد میشه... طاهر دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه... نمیدونم چی میشه که طاها هم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه... بالاخره تلاشهای طاها و طاهر برای جدایی بابا از من نتیجه میده
    طاها با ناراحتی میگه: بابا یه خورده آروم باشین این همه حرص خوردن واسه قلبتون ضرر داره
    همه ی بدنم درد میکنه اما درد بدنم با دردی که توی قلبم احساس میکنم قابل قیاس نیست...
    بابا با داد میگه: فقط کافیه هفته ی دیگه مخالفت کنی مطمئن باش زندت نمیذارم
    نگام به مونا میفته... با پوزخند نگام میکنه... بغض بدی تو گلوم میشینه... ولی اجازه آزاد شدن رو به بغضم نمیدم... اجازه اشک ریختن رو به چشمام نمیدم... اجازه ی هیچ عکس العمل احساسی رو به خودم نمیدم...به زحمت از روی زمین بلند میشم و به سختی به سمت اتاقم حرکت میکنم... به هیچکدومشون نگاه نمیکنم... به هیچکدومشون... با هر قدمی که ازشون دور میشم بیشتر به فاصله ی ایجاد شده ی بینمون پی میبرم... حس میکنم خیلی وقته که دنیام از دنیاشون جدا شده... حس میکنم بیشتر از همیشه باهاشون غریبه ام... شاید خیلی وقته که با هم غریبه شدیم... شاید همون چهار سال پیش... شاید هم هیچوقت براشون آشنا نبودم... شاید هم همه ی این آشنایی ها فقط تظاهر بود... یه تظاهر برای دیگران... چقدر بده که یه روزی به یه جایی برسی که به همه ی محبتهایی که تا الان بهت شده شک کنی و از خودت بپرسی تمام اون محبتها دروغی بود؟... با هر قدم که ازشون دور میشم احساس آرامش بیشتری میکنم... با خودم فکر میکنم امشب چقدر واژه ها برام غریبه شدن...

  3. Top | #93

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    [b][b]
    واژه های خونواده... پدر... مادر... آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن... حس میکنم هیچ تعلق خاطری به این خونه و آدماش ندارم...
    به در اتاقم میرسم... هنوز صدای داد و فریاد بابا و همچنین صدای طاها رو که سعی در آروم کردن بابا داره رو میشنوم... نگاهی به عقب میندازم... هیچکس نگران من نیست... هیچکس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمیکنه... هیچکس... نه مونا... نه طاها... نه بابا... حتی طاهر هم بابا رو روی مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده... حس اضافه بودن میکنم... حس بدیه... ایکاش هیچکس بهش دچار نشه... حس میکنم تو این دنیا واسه هیچکس مهم نیستم
    تنها کورسوی امیدم مادرمه
    زمزمه وار میگم: ترنم جای تو اینجا نیست... خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمیشی... شاید هم هیچوقت جزئی از آدمای این خونه نبودی
    نگام رو ازشون میگیرم... دستم به سمت دستگیره ی در میره... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دستم دستگیره ی در رو لمس میکنه... دومین قطره ی اشک از چشمم به پایین میچکه...هنوز صدای بابا به گوشم میرسه... هنوز هم داره تهدیدم میکنه...دستگیره در رو پایین میارم و به آرومی در رو باز میکنم... اشکام همینجور روون هستنو من هیچ کاری نمیتونم کنم... یه وقتایی حتی اگه همه ی سعیت رو هم کنی باز هم نمیتونی جلوی شکسته شدنت رو بگیری... فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه که هیچکس امشب اشکهای من رو ندید... با اینکه اشکام دور از چشم بقیه سرازیر شد ولی مقاومتم تا آخرین لحظه نشکست... در این لحظه هیچ چیز نمیتونه دل ناآرومه من رو آروم کنه... به آرومی به اتاقم میرمو در رو پشت سرم میبندم... از داخل در اتاق رو قفل میکنمو به سمت تختم میرم... وقتی به تخت میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنمو به سقف اتاقم زل میزنم...
    زمزمه وار میگم: ماندانا زودتر بیا... به وجودت نیاز دارم
    این بار میخوام بر خلاف 4 سال قبل از ماندانا کمک بگیرم... مطمئنم کوتاهی نمیکنه... هر چند خیلی شرمندش میشم ولی چاره ای برام نمونده... دیگه نمیتونم اینجا بمونم... میخوام برم... با اینجا موندن هیچ چیز درست نمیشه... برای رفتن به کمک کسی نیازمندمو اون کس کسی نیست جز ماندانا... تنها کسیه که بهش اعتماد کامل دارم... به عنوان یه دختر توی این جامعه که همه گرگن در لباس میش زندگی خیلی سخته... امکان اینکه آسیب ببینم زیاده... ادعای زرنگی ندارم یه دختر هر چقدر هم که زرنگ باشه باز هم امکان اینکه ازش سواستفاده بشه هست... نمیخوام ریسک کنم...نمیخوام تو این یه مورد ریسک کنم... انتخاب الانه من همه ی آیندم رو تحت شعاع قرار میده... بهترین راه کمک گرفتن از مانداناست... ایکاش خدا عمری بهم بده تا کارایی رو که ماندانا در حقم کرده رو جبران کنم ... چاره ای برام نمونده و گرنه ماندانا رو به زحمت نمنداختم اگه بخوام اینجا بمونم به هیچ جا نمیرسم... اشکام رو پاک میکنمو سعی میکنم آروم بگیرم
    زیر لب زمزمه میکنم: اگه اینجا بمونی به زور شوهرت میدن و بعد هم مثله این چهار سال سراغی ازت نمیگیرن... آخرش هم یکی میشی مثله مهربان... در به در یه خونه... یه زن مطلقه که هیچ جایی تو این خونه نداری... با گذشته ی سیاهی که من دارم محاله مورد خوبی برام پیش بیاد معلوم نیست مرتیکه چه مشکلی داره که میخواد من رو بگیره
    میدونم بی انصافیه... میدونم حق ندارم ندیده و نشناخته قضاوت کنم ولی این رو هم خوب میدونم که وقتی دلم جای دیگه گیره نمیتونم کس دیگه ای رو وارد زندگیم کنم... تا زمانی که مهر سروش از دلم بیرون نره هیچ پسری رو وارد زندگیم نمیکنم... پس بهترین راه همینه... هم فرصتی برای پیدا کردن مادرم به دست میارم هم کسی نمیتونه من رو مجبور به ازدواج کنه... اونا میخوان از دست من خلاص بشن و رفتن من بهترین راه برای خلاصیه اوناست و صد البته خلاصی خود منه... چه برای من چه برای اونا همین راه بهترین گزینه ست... تمام این سالها تنها بودم ولی الان که ماندانا داره میاد میتونم رو کمکش حساب کنم... مطمئنم اگه خودم هم بخوام ماندانا تنهام نمیذاره... همونجور که دراز کشیدمو برای آیندم برنامه ریزی میکنم به پهلو میشم که یهو دردی بدی توی پهلوم میپیچه... به سرعت روی تخت میشینمو دستم رو روی پهلوم میذارم... از شدت درد اخمام تو هم میره... بلوزم رو بالا میزنمو نگاهی به پهلوم میندازم... پهلوم کبود شده... دستی روش میکشم که باعث میشه درد بدی رو احساس کنم... لابد یکی از لگدهای بابام به پهلوم اثابت کرده... وقتی بهش دست میزنم درد میگیره در غیر این صورت دردی احساس نمیکنم... یاد صورتم میفتم... با ناراحتی از تختم پایین میامو به سمت آینه میرم... با دیدن قیافه ی خودم جلوی آینه خشکم میزنه... گوشه ی لبم پاره شده و خون کنار لبم خشک شده... چند قطره ای از خون روی بلوزم ریخته...اثر انگشتهای بابا هنوز هم روی صورتم هست... لابد همه ی بدنم هم کبود شده... تا فردا مطمننا اثر انگشتا از بین میره و کبودی سیلی ها نمایان میشه
    زمزمه وار میگم: فردا با این قیافه چه جوری به شرکت برم؟
    پوزخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم لابد سروش با دیدن حال زار من خیلی خوشحال میشه
    تصمیم میگیرم یه دوش بگیرم... به سمت کمد میرمو یه دست لباس تمیز ازش خارج میکنم... کشوی کمد رو باز میکنم حوله ی تمیزی رو بیرون میکشم... کشو رو میبندمو به سمت حموم میرم... در حموم رو باز میکنمو وارد میشمم... دلم عجیب گرفته... آهی میکشمو لباسام رو توی رختکن آویزون میکنم... دونه دونه لباسام رو از تنم در میارم... همه ی بدنم درد میکنه... ولی کبودی زیادی روی بدنم دیده نمیشه
    با پوزخند مسخره ای میگم: فردا باید یه نگاه به بدنت بندازی نه الان که جای همه ضربه ها تازه ست
    به سمت شیر آب گرم و سرد میرم... اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز میکنم... و تا ولرم شدن آب به این فکر میکنم که فردا با این قیافه ی درب و داغون چه جوری تو خیابون راه برم... دستم رو زیر آب میگیرم وقتی از ولرم بودن آب مطمئن میشم به زیر دوش میرمو سعی میکنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره های آب تسکین بدم... گوشه ی لبم بدجور میسوزه... اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر میشه...

  4. Top | #94

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    حوصله ی شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم... حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشمو بدون اینکه نگاهی به قیافه ی زارم توی آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رو برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم...« از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی»
    آهی میکشمو نگاهی به بسته ی قرص که تو دستمه میندازم
    زیر لب میگم: فقط همین امشب... بدجور اعصابم داغونه... محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره
    یه قرص از بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفای دکتر تو گوشم میپیچه...« مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟»
    با اعصابی خرد بسته ی قرص رو توی کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم... اون یه دونه قرص رو هم راهی سطل آشغالی که گوشه ی اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم... هنزفری و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... خوابم نمیاد.... حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم... همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفری رو به گوشیم وصل میکنم... آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روی تخت دراز میکشم... هنزفری رو توی گوشم میذارمو دکمه ی پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:
    ميبوسمت ميگي خداحافظ
    با شروع شدن آهنگ لبخندی رو لبم میشینه
    اين قصه از اين جا شروع ميشه
    من بغض كردم تو چشات خيس
    دست دوتامون داره رو ميشه
    عاشق این آهنگم...
    تو سمت روياي خودت ميري
    ميري و من چشامو ميبندم
    زیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست... دلم را میشکنی... هزاران هزار تکه میکنی... بر روی تکه تکه هایش با آرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیری... ولی باز فراموش نمیشی... ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونی
    ما خواستيم از هم جدا باشيم
    زمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیری چقدر راحت میشد
    پس من چرا با گريه ميخندم...!؟
    دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم... توی دنیای خودم غرق میشم... توی شیرینی ها و تلخی های زندگی... توی رویاهای آینده... به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم
    .
    .
    .
    اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره... میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم... با دردی که در بدنم میپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ی آهنگ میره... بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکش میمونمو به ادامه ی آهنگ گوش میدم
    تو فكر ميكردي بدون من
    دلشوره از دنياي ما ميره
    یه خورده احساس خستگی میکنم... درد پهلوم دوباره کمتر شده...چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم... سخته... مدام حرفای بابا... مونا... سروش... تو گوشم میپیچن...
    اين جا يكي هم درد من ميشه
    آهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست... کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم... چشمامو باز میکنم به سقف خیره میشم...
    اون جا يكي دستاتو ميگيره...!
    گفتي ميتوني بري اما...
    بغض تو دستاتو برام رو كرد!
    ما هر دو از رفتن پشيمونيم...
    کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشن
    جون دوتامون زودتر برگرد ...!!!
    جون دوتامون ...!
    چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم

  5. Top | #95

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل سیزدهم
    به زحمت چشمامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت شش و نیمه... هنوز خسته ام... از اونجایی که دیشب تا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد... روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که از شدت درد صورتم جمع میشه... با دردی که توی بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکای بابا میفتم... ماجرای دیشب مثله یه پرده سینما جلوی چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه پر سوز و گدازی بکشم... همونجور که به اتفاقات دیشب فکر میکنم از روی تخت بلند میشم ولی در کمال تعجب متوجه میشم یه چیزی دور گردنم پیچیده شده... رو لبه تخت میشینمو با تعجب دستم رو به سمت گردنم میبرم... به چیزی که دور گردنمه چنگ میزنم و به شدت اون رو میکشم که باعث میشه هر چیزی که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه... دستم رو بالا میارمو به هنزفری پاره شده توی دستم نگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه... از بی حواسی خودم حرصم میگیره... از رو لبه ی تخت بلند میشمو دنبال گوشیم میگردم... بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا میکنم... نیمی از هنزفری به گوشیم وصله و نیمه ی دیگش تو دستمه... کلا پدر هنزفری رو در آوردم... هنزفری رو از گوشیم جدا میکنمو نگاهی به گوشیم میندازم... خاموشه
    زیر لب میگم: لابد شارژش تموم شده
    به سمت شارژر گوشیم که روی میز افتاده میرمو شارژر رو به گوشیم وصل میکنم... بعد هم به سمت پریز برق میرمو شارژر رو به برق میزنم... با ناراحتی نگاهی به هنزفری میندازمو زیر لب غر غر میکنم و اون رو توی سطل آشغال اتاقم پرت میکنم
    -تو رو چه به آهنگ گوش کردن تو این بی پولی فقط و فقط به اموال خودت ضرر میزنی... بعد هم میگی پول کم آوردم... آخه نصف شب آدم گوشیش رو بغل میکنه و میگیره میخوابه
    سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام چشمم به تختم میفته... به سمت تختم میرمو بعد از مرتب کردن تختم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هفت شده و من هنوز خونه ام... با گام های بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهای موردنظرم رو از کمد خارج میکنم... بعد از عوض کردن لباسام چند قدمی که با میز آرایش فاصله دارم رو طی میکنم و خودم رو به میزآرایش میرسونم تا آرایش مختصری کنم... بالاخره یه جوری باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم... نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم رو پایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه... بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو از داخل آینه نگاه میکنم... باورم نمیشه این دختری که داخل آینه میبینم خودم هستم... وضع خیلی بدتر از اونیه که فکرش رو میکردم... صورتم خون مرده شده...
    زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود... پس چرا من اون لحظه متوجه ی اون همه درد نشدم
    دستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم... عجیب درد میگیره...
    دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم... حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینمو حرف هر کس و ناکسی رو بشنوم... با دلی مالامال از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصری میکنم.... هر چند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده... نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اول مشخصه که کتک خوردم... گونه ی سمت چپم یه خورده ورم داره... زخم گوشه لبم هم بد جور توی ذوق میزنه.... فقط تونستم خون مردگی رو بپوشونم
    شونه ای بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیال
    با ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کیفم میرم... کیفم رو برمیدارمو شال رو روی سرم مرتب میکنم... نگاهی به گوشیم میندازم شارژش خیلی کمه... شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم... گوشیم رو هم روشن میکنمو توی جیب مانتوم میذارم... با قدمهای بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم... دستگیره ی در رو پایین میکشمو در رو به طور کامل باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم... بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم... دوست ندارم چشمم به این خونه و آدمای این خونه بیفته... دیشب تا دیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سری بهم بزنه
    پوزخندی میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها....
    حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم... سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشم


  6. Top | #96

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندی رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم... نمیدونم دیشب دوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوی خاک میده... چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکت میکنم با اینکه توی این خیابونا از خاک خبری نیست ولی بعد از بارون این بو توی خیابونا بیداد میکنه... یاد شرکت میفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم... همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیر برسم... با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم... اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دوم هم خبری نیست روی نیمکتای آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم... بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره اتوبوس میرسه... اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روی زمین پرت میشه... با حرص سری تکون میدمو کیفم رو از روی زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم... روی اولین جای خالی میشینمو بی توجه به آدمای داخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنم
    زیر لب زمزمه میکنم: عجب روزی شود امروز... شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشه
    آهی میکشمو به شرکت فکر میکنم... اولین روز کاری رو هم خراب کردم
    نمیدونم چقدر گذشت... کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم... اونقدر با عجله همه ی این کارا رو انجام دادم که متوجه ی هیچ چیز نشدم... سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودی شرکت میندازم
    زمزمه وار میگم: ترنم یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده ای
    چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسور حرکت میکنم... خوشبختانه آسانسور تو طبقه ی همکف هست و دیگه واسه ی این یه مورد معطلی ندارم... سریع به داخل آسانسور میرمو دکمه ی مورد نظر رو فشار میدم... بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو به بیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم... خبری از منشی نیست... با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه ای صبر میکنم ولی باز هم خبری از منشی نمیشه... گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم... به ناچار به سمت در اتاق سروش میرم... سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صدای بفرمایید سروش رو میشنوم... در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم...
    سروش همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم سپهری خبری از مترجم جدید نشد
    سرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلام
    سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم... هیچ حرفی نمیزنه... بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب... بالاخره تشریف فرما شدی
    زمزمه وار میگم: معذرت میخوام... اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسید
    سروش: جنا.....
    نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردی میگه:مهم نیست نیست... واسه کار آماده ای؟
    بالاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتم
    میخواد چیزی بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه... با دهن باز نگام میکنه
    با بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟
    با حرف من به خودش میاد...با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟
    با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنم
    با ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: ترنم چه بلایی سر صورتت اومده؟
    از ترنم گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم....نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم
    بعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
    با چند گام بلند فاصله ی بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟
    دستامو تو جیب مانتوم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم... به سمت یکی از مبلایی که توی اتاقش خودنمایی میکنه حرکت میکنم
    وقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی... پس هر چی میپرسم باید جواب بدی؟
    با این حرفش پوزخندی رو لبم میشینه... مثله بچه ها رفتار میکنه... یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم... موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه... دستم رو روی پهلوم میذارمو به آرومی میشینم... سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینم
    سروش با تعجب میگه: ترنم چی شده؟
    از این همه تغییر رفتارش در تعجبم... مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفای دیشب از دست من عصبانی باشه... پس چرا الان برای منی که مایه ی عذابشم اظهار نگرانی میکنه... من خودم رو برای بدترین چیزا آماده کرده بودم اما مثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه... سروش غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه ککه توی عمرم دیدم... یه روز فکر نمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد... یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد... اون روز توی باغ با خودم میگفتم محاله بهم دست درازی کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت... دیشب با اون همه حرفی که بارش کردم میگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد... و الان فکر میکردم با خشونت باهام برخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم... سروش واقعا غیرقابل پیش بینیه

  7. Top | #97

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سروش با حرص میگه: ترنم یا مثله بچه ی آدم میگی چه مرگت.......
    دستمو از روی پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقای راستین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجا استخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسم
    با خشم نگام میکنه... به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره... کشوی میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره... با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنم کشو شکسته شده... دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روی میز، روبه روی من پرت میکنه
    سروش: فقط امضا کن... همه چیز از قبل آماده شده
    شروع به خوندن نوشته ها میکنم...
    سروش با لحن مسخره ای میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتی
    همونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردی میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا... اون روزا براماز هر آشنایی آشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه ای غریبه تر هستین پس دلیلی برای اعتماد وجود نداره... گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه دختر بی پناه رو داشت اصلا کار درستی نیست
    هیچ صدایی ازش در نمیاد...حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... عکس العملای بچه گانش زیاد برام مهم نیست
    بی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم... با خوندن قرارداد لحظه به لحظه اخمام بیشتر تو هم میره... با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه میکنم
    با لبخند مرموزس بهم خیره شده... حالا اون خونسرده و من عصبانی
    بی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه.... خودکاری رو از جیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم
    بعد با حالت مسخره ای خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید خانم مهرپرور
    با عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟
    اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردی میگه: کدوم کارا خانم مهرپرور... خونسردی تون رو حفظ کنید... از خانم با شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیده
    بعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره ای بهم زل میزنه
    -این مسخره بازیا رو تمومش کن... یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟
    تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودی... میخوای بگی معنی این جمله ی ساده رو هم نمیدونی... از اونجایی که بنده فداکار خلق شدم... فداکاری میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ی مهم رو توضیح بدم... اگه بخوام واضح تر بگم... یعنی جنابعالی باید به مدت 12 ماه برام کار کنی
    لعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزی نمیگم
    میخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدی بذار اینجوری بگم... خانم مهرپرور شما باید به مدت سیصد و ش.........
    با جیغ میگم: تمومش کن
    با جیغ من ساکت میشه... یه ابروشو بالا میبره و با لبخندی پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو
    -این بازی مسخره ای رو که امروز شروع کردی؟
    سروش: مگه بچه ام بخوام باهات خاله بازی کنم
    میخوام چیزی بگم که خودکار رو روی میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردی به طرف میزش حرکت میکنه
    همونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی...آخرش مجبوری واسم کار کنی پس نه وقت من رو بگیر نه وقت خودت رو
    -قرار ما یه ماهه بود
    با تمسخر میگه: من هم علاقه ای ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ی این شرکت تصمیم نمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ی جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد
    - من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنم
    پشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره... از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقای رمضانی پیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو داد
    با حرص میگم: این هم جز نقشه هاته
    نگاه مرموزی بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن... نظرت چیه واسه ی آقای رمضانی زنگ بزنمو از رفتارای اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه...
    - خیلی پستی
    اخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی... مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ی رفتارای اخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاری نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت... بهتره همین حالا اون قرارداد رو امضا کنی...
    با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟... آقای رمضانی خودش به من گفت فقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج.......
    با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم... اون موضوع کنسل شد... الان باید به مدت یه سال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی برای من یا شرکتم به وجود بیاری آقای رمضانی مسئول کارای تو میشه
    با تعجب نگاش میکنم
    با داد میگه: بجای اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن

  8. Top | #98

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -سروش چرا مزخرف میگی... کارای من چه ربطی به آقای رمضانی داره؟
    صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوری میکنم... از اونجایی که آقای رمضانی تو رو معرفی کرد........
    -معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم
    با لبخند مرموزی میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئئول همه چیز باشه
    با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردی سروش
    بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخوای امضا کنی.. باشه... فقط بدون خودت خواستی
    بهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردی گوشی تلفن رو برمیداره و شماره ای رو میگیره... بعد از چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میاد
    سروش: سلام آقای رمضانی
    با شنیدن اسم آقای رمضانی رنگم میپره... خیلی نامردی سروش... خیلی خیلی نامردی... نمیدونم آقای رمضانی چی میگه ولی جواب سروش رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقای رمضانی.. حق با شماست
    ......
    سروش: راستش غرض از مزا.........
    همونجور که داره حرف میزنه خودکاری رو از روی میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنم
    وقتی سرمو به نشونه ی نه تکون میدم... لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه
    سروش: بله بله داشتم میگفتم غرض از مزاحمت.......
    دیگه زاقت نمیارمو خودکار رو از روی میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزی نگه
    سروش با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس... میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستم
    با ابرو اشاره میکنه امضا کنم... یه نگاه عصبی بهش میندازمو... قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمو اونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنم
    سروش هم خوشحال از پیروزی خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنه
    با عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه
    زمزمه وار میگه: خوبه
    میخوام چیزی بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده... به جای اینکه بهم بگی نامردی و پستی و از این حرفا... درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیری
    با حرص از جام بلند میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟
    سروش: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ی کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ی اول رو تو اتاق خودم بمون تا اتاقت آماده بشه
    با تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه... برای دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند... فعلا جای خالی ندارم... اتاقت هم هنوز آماده نیست
    به جز حرص خوردن کاری از دستم برنمیاد... به میزی که گوشه ی اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کارات سر و سامون بده تا ببینم چی میشه
    با حرص به سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کیفم رو گوشه ی میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تا متنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روی میز گذاشته شده برمیدارم... تعدادشون خیلی زیاده
    به آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟
    همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصر
    با دهن باز بهش خیره میشم
    که با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیای یا با بهونه های الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشه
    با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم... نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجور احساس گرسنگی میکنم... کارم هم هنوز تموم نشده... سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم... سروش روی مبل دو نفره لم داده و به سقف زل زده... دهنم از تعجب باز مونده... انگار سنگینی نگاه من رو روی خودش احساس میکنه چون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنه
    با جدیت میگه: چیه؟
    زیرلب میگم: هیچی
    و دوباره مشغول کارم میشم... اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت... مترجم توی اتاق رئیس شرکت کار میکنه... رئیس شرکت به جای کار کردن رو مبل لم داده... محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته... سرم تکون میدمو سعی میکنم از فکر سروش و رفتارای عجیب و غریبش بیرون بیام... دوباره مشغول کارم میشمم... حدود یک ساعت دیگه یکسره کار میکنم تا ترجمه ی متون تموم میشه... سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم اما بدون اینکه نگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شد
    نگاهی بهش میندازم... همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه... سری تکون میدمو میگم: فقط مونده تایپش
    سروش: برو خونه... ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بده
    با تعجب میگم: ساعت 4 که شرکت تعطیله
    سروش: تا ساعت 6 شرکت تعطیل نمیشه

  9. Top | #99

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شونه ای بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم... چند جایی کار دارم
    سروش: هرجور که مایلی
    بعد از تموم شدن حرفش از روی مبل بلند میشه و کتش رو که روی یکی از مبلا افتاده برمیداره... همونجور که کت اسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم... یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متنهای ترجمه شده رو ازت بگیرم
    دستش به سمت دستگیره ی در میره تا بازش کنه
    با صدای آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار.....
    توی حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام... باید نگاه کنم تا مشکلی توی ترجمه ها نباشه
    میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشه
    آخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنی
    دوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم
    از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شد... سرم رو روی میز میذارمو چشمامو میبندم
    زمزمه وار میگم: خداجون پس کی تموم میشه... هنوز یک سومش رو تایپ کردم... احساس ضعف و گرسنگی هم میکنم
    نمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرم
    با صدای بسته شدن در از خواب میپرم... سروش رو جلوی در میبینم که با پوزخند نگام میکنه
    سروش: سرعت المعلت ستودنیه... چند ساعته تایپ رو تموم کردی که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو با خیال راحت خوابیدی
    یه چیزی ته دلم میگه: بیچاره شدی؟
    میخوام چیزی بگم که خمیازه نمیذاره... جلوی دهنم رو میگیرمو خمیازه ای میکشم
    سروش خندش میگیره ولی سعی میکنه جدی باشه
    سروش: چاپشون کردی؟
    با ترس و لرز میگم: راستش خواب موندم
    سری تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برم
    نمیدونم چه جری بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردم
    سروش: با توام... میگم چاپشون کن دیرم شده... نکنه هنوز خوابی؟
    -راستش... چه جوری بگم....
    سروش با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزی شده؟
    سری تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه... یعنی هم آره هم نه
    با کلافگی میگه: مثله بچه ی ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟
    دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم
    انگار متوجه ی حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟
    -باور کن از قصد نبود... اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندم
    با داد میگه: منو مسخره ی خودت کردی؟... خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی... من فردا صبح زود این ترجمه ها رو میخوام... امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم
    -به خدا از روی قصد نبود
    سروش: چه سهوی چه عمدی... من الان باید چیکار کنم؟
    -امشب همه رو آماده میک.....
    میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری
    با ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟... نکنه یه چیزی هم بدهکار شدم؟
    نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم... ساعت سه و ربعه... اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم...
    با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده... امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدم
    سروش: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟
    بهش حق میدم... اینبار اشتباه از من بود... با ناراحتی برگه ی ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم... ده دقیقه ای همینجور تایپ میکنم که با صدای سروش یه خودم میام
    سروش: این بار رو استثنا میبخشم... ولی این رو بدون دفعه ی بعد از این خبرا نیست
    با تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده... یکی از کارتای شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت 12 به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کن
    باورم نمیشه... لبخند کمرنگی رو لبام میشینه
    با دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از 12 بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیست
    با لحن شادی میگم: قول میدم قبل از 12تمومش کنمو بفرستم
    با اخم سری تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شد
    یه باشه ی زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم... فلش رو از کیفم در میارمو به کامپیوتر وصل میکنم... فایل رو تو فلشم کپی میکنم... بعد از برداشتن فلشم کامپیوتر رو خاموش میکنمو برگ های ترجمه شده رو به همراه فلش داخل کیفم میذارم... سروش همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه... از جام بلند میشمو به سمت میز سروش حرکت میکنم
    با لحن خشنی میگه: کجا؟
    بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: برای برداشتن کار.....
    وسط حرفم میپره و با لحن آرومتری میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشه


  10. Top | #100

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    616
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 349 بار در 169 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سری تکون میدمو نگامو ازش میگیرم... با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم... یکی رو تو جیب مانتوم میذارم رو یکیش هم با خودکاری که روی میزه شمارم رو مینویسم... خودکار رو روی میز میذارمو با سرعت به سمت سروش حرکت میکنم... همینکه ه سروش میرس کارت رو به طرفش میگیرم... کارت رو از دستم میگیره و ناهی به شماره ی من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش... خوشم نمیاد مسائل شخصی رو مسال کاری تاثیر بذاره
    سری تکون میدم... هیچی نمیگه.... به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه... بدون اینکه تعارفی کنه که خانما مقدم ترن و از این حرفا خودش زودتر از اتاق خارج میشه... من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم... سروش به سمت منشی میره و میگه: خانم سپهری در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟
    بدون اینکه توجهی به ادامه ی حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم... وقتی به آسانسور میرسم میبینم روی در آسانسور کاغذی چسبونده شده که در اون نوشته خراب است... به ناچار راه پله رو در پیش میگیرم... تند تند پله ها پشت سر میذارمو بالاخره به طبقه ی همکف میرسم... همونجور که نفس نفس میزنم از ساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توی راه به یه سوپرمارکت میرمو یه شیرکاکائوی کوچیک با یه کیک میخرم تا توی اتوبوس بخورم... بدجور گرسنمه... بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودم رو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم... اکثر صندلیها پر شده... بالاخره یه جای خالی کنار یه پیرزن پیدا میکنمو یه سلام زیر لبی بهش میگمو کنارش میشینم
    پیرزن: سلام دخترم...
    لبخندی میزنمو چیزی نمیگم... شیرکاکائو و کیکم رو در میارمو میخوام بخورم که یاد پیرزن میفتم
    -بفرمایید
    پیرزن: وای دخترجون اینا چیه میخوری؟
    با تعجب نگاش میکنم که میگه: هیچی غذای خونه نمیشه
    تازه منظورش رو میفهمم و با مهربونی میگم: از اونجایی که سرم شلوغه وقت نمیکنم برم خونه چیزی بخورم
    پیرزن: درس میخونی؟
    همونجور که نی رو توی پاکت شرکاکائو فرو میکنم میگم: نه کار میکنم
    پیرزن: حالا که داری میخونی این آشغالا رو بریز دور رسیدی خونه یه چیز بخور
    ای خدا چه غلطی کردم یه تعارف زدما
    -مادر من حالا حالاها خونه نمیرم.. هنوز کارم تموم نشده
    پیرزن: پس تو اتوبوس چیکار میکنی؟
    سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم
    -مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار......
    میپره وسط حرفمو میگه: جامعه خراب شده دختر... برو خونه... پدر و مادرت برات پول خرج میکنند تا به یه جایی برسی اونوقت تو این وقت بعداز ظهر تو خیابونا ول میچرخی
    ترجیح میدم چیزی نگم... نی شبر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم میگه: امان از دست شما جوونا
    یه گاز به کیکم میزنمو میگم: مادر من شغل ایجاب میکنه از این آشغالا تو شکمم بریزم
    یه خورده اخماشو باز میکنه و میگه: دخترجون بهتره بری خونه... گول این پسرای تیتش مامانی رو نخور... از نهارت میزنی.. از پولت میزنی
    با دهن باز به پیرزنه نگاه میکنمو اون همونجور ادامه میده: از وقتت میزنی... خونوادت رو فریب میدی... آخرش چی برات میمونه بی آبرویی
    نگاهی به صورتم میندازه و میگه: آدم با یه دعوای کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمیکنه و به حرف پرای غریبه گوش نمیده
    ای بابا... به خدا این پیرزنه یه چیزش میشه ها... چه غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردم
    ترجیح میدم جوابشو ندم با ناراحتی کیک و شیرکاکائوم رو میخورم و وقتی به ایستگاه بعدی میرسم یه خداحافظی سرسری با پیرزن میکنمو پیاده میشم
    هر چند موقع پیاده شدن بهم گفت: تو هم جای نوه ام میمونی حرفام رو به دل نگیر
    هر چند بهش گفتم به دل نگرفتم حق با شماست
    اما ته دلم یه خورده بهم برخورد... از قضاوتهای اشتباه دیگران بدم میاد... بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن و یه خورده هم پیاده روی بالاخره به مطب میرسم... به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم... وقتی به طبقه ی مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم... این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن... از بس تو فکر بودم اصلا متوجه ی آسانسور نشدم... به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم... خدا رو شکر به جز منشی کسی تو مطب نیست... در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره... میخواست چیزی بگه که با دیدن قیافه ی من حرف تو دهنش میمونه
    لبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت......
    سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله... از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاین
    با اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزی نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونه
    با لبخند میگم:ک شرمنده یه خورده دیر شد... با اجازه
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    به سمت اتاق دکتر حرکت میکنم... از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم... یا دیر میرسم... یا حرف میشنوم... یا همه از دیدن قیافه ی کتک خوردم دهنشون باز میمونه... همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکه منتظر اجازه ای از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشم



صفحه 10 از 26 نخستنخست ... 8910111220 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن