حوصله ی شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم... حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشمو بدون اینکه نگاهی به قیافه ی زارم توی آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رو برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم...« از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی»
آهی میکشمو نگاهی به بسته ی قرص که تو دستمه میندازم
زیر لب میگم: فقط همین امشب... بدجور اعصابم داغونه... محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره
یه قرص از بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفای دکتر تو گوشم میپیچه...« مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟»
با اعصابی خرد بسته ی قرص رو توی کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم... اون یه دونه قرص رو هم راهی سطل آشغالی که گوشه ی اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم... هنزفری و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... خوابم نمیاد.... حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم... همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفری رو به گوشیم وصل میکنم... آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روی تخت دراز میکشم... هنزفری رو توی گوشم میذارمو دکمه ی پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:
ميبوسمت ميگي خداحافظ
با شروع شدن آهنگ لبخندی رو لبم میشینه
اين قصه از اين جا شروع ميشه
من بغض كردم تو چشات خيس
دست دوتامون داره رو ميشه
عاشق این آهنگم...
تو سمت روياي خودت ميري
ميري و من چشامو ميبندم
زیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست... دلم را میشکنی... هزاران هزار تکه میکنی... بر روی تکه تکه هایش با آرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیری... ولی باز فراموش نمیشی... ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونی
ما خواستيم از هم جدا باشيم
زمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیری چقدر راحت میشد
پس من چرا با گريه ميخندم...!؟
دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم... توی دنیای خودم غرق میشم... توی شیرینی ها و تلخی های زندگی... توی رویاهای آینده... به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم
.
.
.
اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره... میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم... با دردی که در بدنم میپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ی آهنگ میره... بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکش میمونمو به ادامه ی آهنگ گوش میدم
تو فكر ميكردي بدون من
دلشوره از دنياي ما ميره
یه خورده احساس خستگی میکنم... درد پهلوم دوباره کمتر شده...چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم... سخته... مدام حرفای بابا... مونا... سروش... تو گوشم میپیچن...
اين جا يكي هم درد من ميشه
آهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست... کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم... چشمامو باز میکنم به سقف خیره میشم...
اون جا يكي دستاتو ميگيره...!
گفتي ميتوني بري اما...
بغض تو دستاتو برام رو كرد!
ما هر دو از رفتن پشيمونيم...
کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشن
جون دوتامون زودتر برگرد ...!!!
جون دوتامون ...!
چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم