-یه هفته از ماجرای اون ایمیلا میگذشت و توی اون هفته کار من گریه و زاری شده بود... مامان و ترانه چند بار مچ من رو حین گریه کردن گرفته بودن اما من کار زیاد سروش و دلتنگی خودم رو بهونه میکردم و از جواب دادن طفره میرفتم... بنفشه و ماندانا هم اصرار میکردن به خونوادم بگم ولی من قبول نمیکردم... شاید اگه اون روز سیاوش باهام تا اون حد تند برخورد نکرده بود عکس العمل من هم متفاوت میشد اما سیاوش مثله همیشه عصبی شد و عکس العمل من هم در برابر عصبانی شدن سیاوش فقط و فقط ترس و استرس بود و بس... من هر صبح و هر شب برای سیاوش زنگ میزدمو میگفتم خبری نشد؟... و اون هم عصبی تر از قبل میگفت نه... هر دومون درمونده شده بودیم... من و ماندانا بارها سر مسئله ی ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه ای نداشت
دکتر: هیچوقت به کسی شک نکردی؟
-نه... یعنی هیچکس برام مشکوک نبود... ولی بنفشه میگفت هر کسی هست آشناست
دکتر: یعنی از دوستات
-نمیدونم
سرمو بین دستام میگیرمو تکرار میکنم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... یه چیزایی هنوز که هنوزه برای خودم هم گنگه... مثلا زمان ارسال ایمیلا... همه ی ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنها بودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم...
دکتر با تعجب میگه: یعنی تا این حد باهات دشمنی داشت که اینقدر برنامه ریزی شده عمل میکرد؟
-من هم همین رو میگم... آخه کی میتونه تا این حد با من دشمن باشه؟... من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهای دخترونه خودم بودم... عضو هیچ گروه یا فرقه ی خاصی نبودم... اهل هیچ کار خلافی هم نبودم... اشتباهات من توی شیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟
دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم ولی نتیجه ای نداشت بعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ی دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم... بنفشه حرفایی میزد که به ظاهر منطقی به نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی برای اثبات حرفامون نداشتیم... بنفشه میگفت صد در صد کار یکی از آشناهاست... و بیشتر سر دوستام تاکید داشت
دکتر: کدوم؟
-نمیدونست فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشت
دکتر سری به نشونه ی مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشت
حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه
بنفشه: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده
-چه ربطی داره بنفشه... چرا چرت و پرت میگی
بنفشه: هنوز نفهمیدی دختره ی بی عقل؟
-چی رو؟
بنفشه: به نظر من کار یکی از اون دوستای بیشعورته... هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو... سروش بدتیکه ایه... حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنند
-بنفشـــــــــه
بنفشه: بنفشه و مرگ... خستم کردی... گوش میدی یا نه؟
-....
بنفشه: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و ماندانا باهاشون راحتی؟
-یعنی چی؟
بنفشه: یعنی اجازه میدی از کامپیوتر و وسایل شخصیت استفاده کنند
-منظورت اینه که........
بنفشه: بله... منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه
-آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم رو هک کنه... یعنی میخوای بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرد؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشه
بنفشه: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوری که این کارو با تو کرده... ولی با همه ی اینا حواست بهتره حواست به همه چیز باشه... خیلی نگرانتم... باز هم میگم به سروش و خونوادت بگو
-میترسم بنفشه... میترسم بهم شک کنند
صدای عصبی بنفشه رو میشنوم
بنفشه:آخه احمق جون همه که مثل سیاوش نیستن... عصبانیت بیمورد سیاوش دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اون با این مسئله برخورد کنند... بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاری... صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیری کنند
دکتر: بالاخره چی شد...گفتی؟
-نه... یعنی چه جوری بگم... حرفای بنفشه مجابم کرده بود ... اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوری ماجرا رو به سروش و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن... تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم... هر چند به نتیجه ای نرسیدم که چه جوری باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ی دیگه ای هم برام نمونده بود... میدونستم حق با بنفشه ست اما نمیدونستم چه جوری موضوع ایمیلا رو مطرح کنم