صفحه 11 از 19 نخستنخست ... 910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 101 به 110 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -یه هفته از ماجرای اون ایمیلا میگذشت و توی اون هفته کار من گریه و زاری شده بود... مامان و ترانه چند بار مچ من رو حین گریه کردن گرفته بودن اما من کار زیاد سروش و دلتنگی خودم رو بهونه میکردم و از جواب دادن طفره میرفتم... بنفشه و ماندانا هم اصرار میکردن به خونوادم بگم ولی من قبول نمیکردم... شاید اگه اون روز سیاوش باهام تا اون حد تند برخورد نکرده بود عکس العمل من هم متفاوت میشد اما سیاوش مثله همیشه عصبی شد و عکس العمل من هم در برابر عصبانی شدن سیاوش فقط و فقط ترس و استرس بود و بس... من هر صبح و هر شب برای سیاوش زنگ میزدمو میگفتم خبری نشد؟... و اون هم عصبی تر از قبل میگفت نه... هر دومون درمونده شده بودیم... من و ماندانا بارها سر مسئله ی ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه ای نداشت
    دکتر: هیچوقت به کسی شک نکردی؟
    -نه... یعنی هیچکس برام مشکوک نبود... ولی بنفشه میگفت هر کسی هست آشناست
    دکتر: یعنی از دوستات
    -نمیدونم
    سرمو بین دستام میگیرمو تکرار میکنم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... یه چیزایی هنوز که هنوزه برای خودم هم گنگه... مثلا زمان ارسال ایمیلا... همه ی ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنها بودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم...
    دکتر با تعجب میگه: یعنی تا این حد باهات دشمنی داشت که اینقدر برنامه ریزی شده عمل میکرد؟
    -من هم همین رو میگم... آخه کی میتونه تا این حد با من دشمن باشه؟... من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهای دخترونه خودم بودم... عضو هیچ گروه یا فرقه ی خاصی نبودم... اهل هیچ کار خلافی هم نبودم... اشتباهات من توی شیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟
    دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم ولی نتیجه ای نداشت بعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ی دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم... بنفشه حرفایی میزد که به ظاهر منطقی به نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی برای اثبات حرفامون نداشتیم... بنفشه میگفت صد در صد کار یکی از آشناهاست... و بیشتر سر دوستام تاکید داشت
    دکتر: کدوم؟
    -نمیدونست فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشت
    دکتر سری به نشونه ی مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشت
    حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه
    بنفشه: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده
    -چه ربطی داره بنفشه... چرا چرت و پرت میگی
    بنفشه: هنوز نفهمیدی دختره ی بی عقل؟
    -چی رو؟
    بنفشه: به نظر من کار یکی از اون دوستای بیشعورته... هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو... سروش بدتیکه ایه... حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنند
    -بنفشـــــــــه
    بنفشه: بنفشه و مرگ... خستم کردی... گوش میدی یا نه؟
    -....
    بنفشه: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و ماندانا باهاشون راحتی؟
    -یعنی چی؟
    بنفشه: یعنی اجازه میدی از کامپیوتر و وسایل شخصیت استفاده کنند
    -منظورت اینه که........
    بنفشه: بله... منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه
    -آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم رو هک کنه... یعنی میخوای بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرد؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشه
    بنفشه: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوری که این کارو با تو کرده... ولی با همه ی اینا حواست بهتره حواست به همه چیز باشه... خیلی نگرانتم... باز هم میگم به سروش و خونوادت بگو
    -میترسم بنفشه... میترسم بهم شک کنند
    صدای عصبی بنفشه رو میشنوم
    بنفشه:آخه احمق جون همه که مثل سیاوش نیستن... عصبانیت بیمورد سیاوش دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اون با این مسئله برخورد کنند... بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاری... صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیری کنند
    دکتر: بالاخره چی شد...گفتی؟
    -نه... یعنی چه جوری بگم... حرفای بنفشه مجابم کرده بود ... اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوری ماجرا رو به سروش و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن... تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم... هر چند به نتیجه ای نرسیدم که چه جوری باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ی دیگه ای هم برام نمونده بود... میدونستم حق با بنفشه ست اما نمیدونستم چه جوری موضوع ایمیلا رو مطرح کنم

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اون روز صبح کلاس داشتم... زودتر از همیشه از خونه بیرون زدمو به ماندانا هم گفتم اگه میتونه زودتر خودش رو برسونه... زودتر از ماندانا به دانشگاه رسیدمو توی محوطه ی دانشگاه منتظر ماندانا شدم... ماندانا یه ربع بعد از من رسیدو وقتی من رو دید سریع پرسید چی شده... من هم که فقط منتظر همین سوالش بودم شروع به تعریف ماجرا کردم... بهش گفتم که میخوام همه چیز رو برای خونوادم تعریف کنم حرفای بنفشه رو هم براش گفتم... هیچی نمیگفت فقط به حرفام گوش میکردو به زمین خیره شده بود... وقتی حرفام تموم شد فقط یه حرف تحویلم داد... «هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده... »... جوابش فقط همین بود...اون روز سر هیچکدوم از کلاسها ننشستم... از اول تا آخر با ماندانا در مورد اتفاقات اخیر صحبت کردمو در نهایت هم به سیاوش خبر دادم که تصمیم گرفتم ماجرا رو به خونواده بگم...
    دکتر: عکس العملش چی بود؟
    -خیلی خوشحال شد و بهم اس داد که باید خیلی زودتر از اینا این کار رو میکردیم... بعدش هم به سروش زنگ زدمو گفتم با سیاوش به خونمون بیاد کار مهمی باهاش دارم... هر چند نگران شد و ماجرا رو جویا شد ولی من بهش گفتم نگران نباش مسئله ی چندان مهمی نیست...
    دکتر: آخه چرا این حرف رو زدی؟
    -نمیخواستم نگرانش کنم... ایکاش همون لحظه همه چیز رو تعریف میکردم... هر چند حالا که فکر میکنم میبینم حتی اگه همون لحظه هم همه چیز رو تعریف میکردم باز هم هیچی درست نمیشد
    دکتر: چرا اینطور فکر میکنی؟
    -چون کسی که با من دشمنی داشت دست بردار نبود تا نابودم نمیکرد آروم نمینشست
    دکتر: بعدش چی شد؟
    -بهش گفتم امروز که دیدمت همه چیز رو برات تعریف میکنم اون هم قبول کردو گفت تا ظهر خودش رو میرسونه... بعد از خداحافظی از سروش ماندانا رو به زور فرستادم بره سر کلاس بعدیش بشینه خودم هم به سمت خونه حرکت کردم ولی وقتی پامو تو خونه گذاشتم با جیغ و دادهای ترانه، چشمهای سرخ شده ی بابا، نفرینای مامان و اخمهای در هم برادرام مواجه شدم... توی اون لحظه توی دلم با خودم میگفتم...«خیلی دیر تصمیم گرفتی ترنم... خیلی»... میدونستم که بیچاره شدم مطمئن بودم که ماجرا هر چی هست مربوط به خودمه
    دکتر: پس بالاخره اقدام بعدی رو کرده بود؟
    -آره... عکسهای من و سیاوش رو واسه ترانه فرستاده بود
    دکتر: کدوم عکسها؟
    -از ترس من در شب دزدی سواستفاده کرده بود... وقتی شب دزدی از ترس به سیاوش چسبیده بودمو ول کنش نبودم اون طرف داشت با خیال راحت بر علیه من و سیاوش عکس میگرفت... تو اون عکسا من تو بغل سیاوش بودمو داشتم گریه میکردم... لحظه های بدی بود آقای دکتر... اون هم خیلی بد... ده دقیقه بعد از من سیاوش و سروش هم رسیدن... سروش با دیدن عکسها با ناباوری به من و سیاوش خیره شده بود...
    میپره وسط حرفمو میگه: مگه شماها در مورد اون شب به خونوادتون نگفته بودین؟
    -چرا به خونوادمون گفته بودیم... ولی دیگه اینقدر با جزئیات هم نگفته بودیم آخه چی میتونستم بگم میگفتم از ترس پریدم تو بغل سیاوش اون هم برای اینکه آروم بشم هیچی نگفت
    دکتر سری تکون میده و میگه: احتیاجی به توضیح بیشتر نیست خودم گرفتم... بقیه ماجرا رو بگو
    -سیاوش رنگ به رو نداشت... من هم خیلی ترسیده بودم
    یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد اون روز باعث میشه دلم آتیش بگیره... ناله های ترانه بدجور دلم رو میسوزونه
    ترانه: سیاوش اینا همش فتوشاپه مگه نه؟
    سیاوش با ترس و لرز حرف میزد: ترانه فتوشاپ نیست و.........
    ترانه: چی میگی سیاوش؟ یعنی چی فتوشاپ نیست؟
    بابا: ترنم اینجا چه خبره؟
    -بابا به خدا اونجور که شماها فکر میکنید نیست
    هنوز نگاه سرد سروش رو به خاطر دارم هنوز لحن سردش تنم رو میلرزونه
    -سروش به خدا داری اشتباه فکر میکنی؟
    سروش: تو از اشتباه درم بیار... تو بگو این عکسا چی میگن؟
    -به خدا این عکسا واسه شبه دزدیه... من خیلی ترسیده بودم... از ترس این عکس العمل رو نشون دادم... میتونی از سیاوش بپرسی
    ترانه: ترنم.......
    -ترانه به خدا من کاری نکردم... یه لحظه خودت رو بذار جای من... من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم شماها نبودین.. سروش هم نبود... تنها کسی که.......
    ترانه: اصلا چرا اونشب خونه ی خاله نرفتی؟...
    -ترانه.......
    ترانه: چیه؟... لابد همه ی اون ادا و اصولاتون هم مسخره بازی بود...
    - ترانه اگه من و سیاوش با هم صنمی داشتیم که اون عکسا رو واست نمیفرستادیم
    ترانه:حتما یکی شما دو نفر رو با هم دیگه دید و عکس گرفت شما هم اون دروغا رو سرهم کردین
    -ترانـــه
    مامان: ترانه و چی؟... یه جواب قانع کننده تحویلمون بدین... بهم بگو چرا اون روز خونه ی خالت نرفتی؟
    -شما که میدونید من از خاله خوشم نمیاد
    دکتر: بعدش چی شد؟
    -اون روز خیلی بحث کردیم... همه سعی در متهم کردن من و سیاوش داشتن... من و سیاوش حتی موضوع ایمیلها رو هم گفتیم ولی وضع بدتر شد البته نه برای سیاوش برای من... ترانه که اول میگفت این هم نمایش شما دو نفره ولی وقتی سیاوش باهاش حرف زد نظرش عوض شدو من رو متهم کرد...
    لبخند تلخی میزنم... حرفای ترانه تو گوشم میپیچه
    ترانه: لابد خونه ی خاله نرفتی تا سیاوش رو به خونه بکشونی و به هدفت برسی
    تو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود... داشتم از سروش هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر ترنم دادش بلند میشه
    سروش: خجالت نکشین... همین جور به زنم تهمت بزنید... بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیدا خیالتون......
    بابا: سرو........
    سروش: چیه پدرجون... میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار زنم کنه... هر چند به خاطر پنهون کاری به خاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم زن من خائن نیست...
    ترانه:اما........
    داد سروش توی اون لحظه ترانه رو هم ساکت کرد
    سروش:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید... من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم ترنم بیگناهه... به زن من به چشم یه خائن نگاه نکنید
    ترانه: سروش خودت هم.....
    سروش: ترانه خانم چطور در عرض پنج دقیقه شوهرت رو تبرئه کردی بعد از من انتظار داری این مزخرفات رو باور کنم
    سیاوش: سروش
    سروش: سیاوش حرف نزن... خودت هم خوب میدونی ترنم اهل این کارا نیست... برای خلاصی از این ماجراها همه تون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از ترنم هم سراغ ندارین... واقعا براتون متاسفم
    بعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید... من رو از خونه خارج کردو به سمت ماشین خودش هل داد...
    دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود
    لبخندی میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید... همه ی کلماتش سرشار از عشق بود... ... معلوم بود باورم داره... معلوم بود داره حقیقت رو میگه... چشماش مثله چشمای سیاوش پر از شک و تردید نبود... تنها چیزی که تو چشماش میشد دید نگرانی بود ... هر چند ظاهرش پر از اخم و خشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم... میدونستم خیلی نگرانه منه

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر: بعدش سروش چیکار کرد؟
    -با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونه دور شد... معلوم بود مقصدی نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد... حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچی نمیگفت... نه دادی نه فحشی نه فریادی نه سرزنشی نه کتکی هیچی... تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به رو به رو خیره شده بود و ماشین رو میروند... بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارک کرد... میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفت:« الان نه ترنم»... با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی نزنم تا یه خورده آروم بشه... اون هم سرش رو روی فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت... معلوم بود از درون داره خودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم... شاید اگه کسی توی اون لحظه سروش رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زمان دیگه ای ناآرومتره... تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه... میدونستم بیشتر از همیشه از دست من دلخوره... نه برای ایمیلا... نه برای عکسا... نه برای اینکه تو اون لحظه تو آغوش سیاوش رفتم فقط به خاطر یه چیز و اونم بدقولی... من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم... اما مخفی کردم و سروش رو آزردم... حدودای یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره سروش به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم و من هم همه چیز رو گفتم... آره آقای دکتر... همه چیز رو گفتم... سروش فقط گوش کردو در آخر گفت... اصلا ازت انتظار نداشتم...
    اشک از گوشه ی چشمام سرازیر میشه... چشمامو میبندمو حضور دکتر رو فراموش میکنم... خودم رو توی ماشین میبینم... سروش کنارمه و به اندازه ی همه ی دنیا ازم دلخوره
    -سروش به خدا ترسیدم
    سروش: من بهت اعتماد کردم ترنم... آزادت گذاشتم تا خودت همه ی مسائل رو بهم بگی
    -به خدا............
    هنوز دادش تو گوشمه
    سروش: خفه شو ترنم... فقط خفه شو... امروز این توهین هایی که به تو شد در اصل من رو زیر سوال برد... میفهمی؟... با هر حرفی که در موردت میزدند من میشکستم... اگه از اول به من میگفتی اجازه نمیدادم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته
    -به خدا ترسیدم
    سروش: از چی ترسیدی؟... ها... به من بگو از چی ترسیدی؟... از اینکه کتکت بزنم... که باهات بدرفتاری کنم؟... تا حالا از من رفتار این چنینی دیده بودی که اینطور برداشت کردی؟
    -این طور برداشت نکردم سروشم
    سروش: پس از چی ترسیدی؟
    همونجور که اشک میریختم جواب دادم
    -ترس من از فحش و بد و بیراه نبود... ترس من از کتک و سیلی و این حرفا هم نبود... من از ازدست دادنت ترسیدم... ترسیدم که تو هم مثله سیاوش برخورد کنی... از عکس العملت ترسیدم
    هنوز هم اشکی که از گوشه ی چشم سروش سرازیر شد مثلی خنجری قلبم رو تیکه پاره میکنه
    سروش: ترنم آخه چرا بهم اعتماد نکردی؟... من که همه جوره باهات راه اومدم پس چرا باورم نکردی؟... من کی مثله داداشم عمل کردم که این باره دوم باشه
    اون لحظه با هق هق جواب میدادم.. اصلا نمیدونم چه جوری متوجه ی حرفام میشد... از بس هق هق میکردم حرفام واضح شنیده نمیشد
    -شرمندتم سروش... تو رو خدا ببخش
    سروش: چند بار ترنم؟... چند بار ببخشم... من باید اینجوری بفهمم؟
    -به خدا امروز میخواستم بهت بگم
    سروش: یه هفته از جریان گذشته و تو تازه میخواستی امروز بهم بگی... این بود جواب اعتمادم
    -سروش تو رو خدا تو یکی باورم کن... میدونم اشتباه کردم ولی....
    سروش: میدونم... ولی یادت باشه به این راحتیا بخشیده نمیشی... فعلا میخوام اون آدم عوضی رو پیدا کنمو بفهمم هدفش از این کارا چیه؟...
    -سرو.......
    سروش: هیچی نگو ترنم... اینبار بهت سخت میگیرم تا واسه ی همیشه یادت بمونه که حق نداری هیچی رو از من مخفی کنی... از بس از اشتباهاتت راحت گذاشتم سرخود شدی... اگه از روز اول بهم حقیقت رو میگفتی کارمون به اینجا نمیکشید...
    -میتر.......
    سروش: بله بله.. میدونم خانم میترسیدن... اما با یه ترس بیجا باعث شدی امروز بهت تهمت بزنند... میدونی اون لحظه چه حالی داشتم؟... فکر میکنی واسه خودم ناراحت بودم؟... اگه اینجور فکر میکنی باید بگم خیلی احمقی... من امروز از خرد شدن تو شکستم... از اشکهای تو داغون شدم... از نگاه های پر از تردید دیگران عصبی شدم...
    -سروش به خدا خیلی شرمنده و پشیمونم
    سروش: شرمندگی و پشیمونیت کجای مشکل امروز رو حل میکنه؟
    اون لحظه هیچ جوابی برای حرفای منطقی سروش نداشتم... سکوت کردمو سروش هم تا میتونست از من و رفتاری که در پیش گرفته بودم گله کرد
    یاد حرفای آخرش میفتم
    سروش: از اونجایی که جدیدا خیلی بی پروا عمل میکنی تا حل شدن این مشکلات اخیر خودم میبرمت بیرون و خودم هم برمیگردونمت... بدون اجازه ی من حق نداری پات رو از خونه بیرون بذاری
    چشمامو باز میکنمو دکتر رو میبینم که با نگرانی بهم زل زده و هیچی نمیگه
    لبخندی مینزنمو ادامه میدم: حقم بود آقای دکتر... واقعا حقم بود... من باید به سروش میگفتم ولی پنهون کاری کردم
    دکتر: هر کسی ممکنه یه جاهایی اشتباه کنه
    -کار من خیلی بیشتر از یه اشتباه بود... سیاوش، بنفشه، ماندانا همه و همه اصرار داشتن که بگم ولی من نگفتم...باز هم نگفتم... لعنت به من
    دکتر: تو که میگی گفتن و نگفتنش فرقی نمیکرد
    -آره... فرقی نمیکرد... چون صد در صد با مدارک بعدی که اون طرف رو میکرد همه بهم شک میکردن... حتی اگه اون مدارک هم تاثیری نداشت صد در صد باز هم دست به کار میشد... اون طرف کمر به نابودیم بسته بود... ولی من یه عاشق بودم... حق نداشتم در بدترین شرایط هم چیزی رو از عشقم مخفی کنم... همه میگفتن کارت اشتباهه... خودم هم میدونستم نگفتنم اشتباهه ولی باز ادامه میدادم... حالا که فکر میکنم میبینم کار من اشتباه نبود حماقت محض بود... اشتباه در صورتی اشتباهه که ندونی ولی وقتی دونسته مرتکب اشتباهی میشی داری حماقت میکنی
    دکتر: ولی سروش باورت کرد... بهت شک نکرد.. فقط ازت دلخور شد
    - درسته... ولی همین که ناراحتش کردم همین که دلخورش کردم همین که اشکی رو از گوشه ی چشمش سرازیر کردم... دلم رو آتیش میزنه...بعضی مواقع با خودم میکنم
    شاید اگه مخفی کاری نمیکردم سروش هیچوفت بهم شک نمیکرد هر چند یه حدسه ولی مطمئنم حماقتهای خودم هم در عکس العمل سروش نقش داشته... خودم هم دیگه نمیدونم اگه حماقتهام نبود باز هم زندگیم این میشد یا نه... خیلی وقتا با خودم میگم هدف اصلی من بودم... چون به جز عکسا بقیه مدارک هم بر علیه من بود... اگه قرار بود سیاوش هم به همراه من خراب بشه باید بر علیه اون هم مدرکی ارائه میشد... سیاوش در حاشیه بود قربانی اصلی ماجرا من بودم... واسه همین هم هست که سیاوش در دادگاه دیگران تبرئه شد ولی من در ذهن همه یه خائنه گناهکار باقی موندم


  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر: وقتی به خونه برگشتی عکس العمل بقیه چی بود؟
    سری تکون میدمو میگم: اون روز سروش وقتی من رو به خونه برگردوند به همه گفت که دوست ندارم به زنم تهمت زده بشه اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور میشم زودتر از این خونه ببرمش چون به بیگناهیش ایمان دارم... بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترک کرد بعد از مدتی هم از خونه خارج میشه... بابا و طاهر بیشتر از بقیه هوام رو داشتن هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمیتونستن این تهمت سنگین رو باور کنند... مامان و طاها و ترانه بر علیه من بسیج شده بودن... هر چند مامان هیچی نمیگفت اما از توی چشماش دلخوری و عصبانیت موج میزد... با همه ی اینا همه یه هدف مشترک داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود... انگار ته دل همه شون این امید وجود داشت که من میتونم بیگناه باشم... بدبختی اینجا بود که اون طرف هم حساب شده جلو میومد... از ایمیل من استفاده میکرد... از عکسهای واقعی استفاده میکرد... در کل مدرک جعلی ای در کار نبود و من با ترس منتظر اقدام بعدیش بودم... کماکان با ماندانا و بنفشه در تماس بودم... ماندانا به حرفام گوش میکرد راهکار ارائه میکرد ولی تصمیم گیری رو به عهده ی خودم میذاشت شعارش این بود که باید خودت درستی و غلطیش رو تشخیص بدی... ماندانا هیچوقت توی تصمیم نهایی بهم فشار نمیاورد... راهنماییش رو میکرد ولی تحت فشار قرارم نمیداد اما بنفشه وقتی میدید به هیچ نتیجه ای نرسیدم مدام غر میزد... تو اون روزا بنفشه و ماندانا رفتاراشون مخالف هم بود... ماندانا سعی میکرد مثله یه مشاور عمل کنه ولی بنفشه طوری رفتار میکرد که انگار این اتفاق واسه خودش افتاده... نمیدونم متوجه ی منظورم میشین یا نه...
    دکتر: میخوای بگی بنفشه نگرانتر از ماندانا به نظر میرسید اما ماندانا رفتاراش عاقلانه تر بود
    -اوهوم... ماندانا میگفت به بقیه کار نداشته باش به خودت و سروش فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر... مهم نیست من یا بنفشه چه نظری داریم اما بنفشه با اینکه از جزئیات ماجرا زیاد باخبر نبود باز هم مدام میگفت ترنم زودتر یه فکری بکن میترسم اون طرف یه اقدام دیگه بکنه...
    دکتر: خودت رفتار کدوم رو بیشتر قبول داشتی؟
    -نمیدونم... بنفشه خیلی نگرانم بود و من وقتی رفتاراشو میدیدم به خودم به خاطر داشتن چنین دوستی افتخار میکردم ولی با همه ی اینا اون همه نگرانیش به من هم استرس وارد میکرد اما ماندانا سعی میکرد با آرامش برخورد کنه یه جورایی با حرفاش آرومم میکرد
    دکتر متفکر میگه: اگه خودت جای دوستات بودی کدوم روش رو انتخاب میکردی؟
    -من و ماندانا از خیلی جهات بهم شباهت داریم... من رفتار ماندانا رو بیشتر میپسندم... خونسرد و در عین حال منبع آرامش... شاید باورتون نشه یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با بنفشه حرف میزنه و گریه میکنه اون روز فهمیدم که جلوی من ناراحتیشو بروز نمیده تا من رو غمگین تر نکنه... خیلی خیلی بهش مدیونم...اگه ماندانا رو اون روزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم میشدم
    دکتر: ماجرای بعدی چی بود؟
    -ماجرای بعدی و البته ضربه ی آخر دو هفته ی بعد بهم وارد شد... اون روز از صبح زود کلاس داشتم تا ساعت 4 بعدازظهر... یادمه کلاس اولم تموم شده بودو من میخواستم با یکی از دوستام تماس بگیرمو بهش بگم جزوه ای که بهش دادم رو بهم برگردونه اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود... من احمق هم فکر کردم صبح زود که با عجله از خونه خارج شدم لابد گوشی رو توی خونه جا گذاشتم... خیلی بیخیال سر کلاس بعدی نشستم وسطای کلاس بودم که یه نفر چند ضربه به در زدو به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن... استاد بهم اجازه داد از کلاس خارج بشم همینکه پام رو از کلاس بیرون گذاشتم با سروش و سیاوش رو به رو شدم... چشمای سیاوش به خون نشسته بود و رگ گردن سروش هم متورم شده بود... اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم در یه جمله خلاصش میکنم من در اون لحظه سکته رو زدم... سیاوش با خشم میخواست به طرف من بیاد که سروش نذاشتو خودش با گامهای بلند به طرف من اومد... به بازوم چنگ زدو من رو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید... هر چی میپرسیدم چی شده هیچی نمیگفت... خودم هم خوب میدونستم مدرک بعدی رو شده... مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی به نظر میرسه... سیاوش هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت میکرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ی خشمش رو سر یه نفر خالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من در اون لحظه پیدا نمیشد... وقتی به ماشین سیاوش رسیدیم سروش در رو باز کرد و من رو به داخل ماشین هل داد خودش هم روی صندلی عقب کنارم نشست... سیاوش با خشم به سمت در راننده رفت و در رو باز کرد... خودش رو روی صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم
    دکتر: شرط میبندم مدرک هر چیزی که بود مربوط به گوشیت بود
    خنده ی تلخی میکنمو سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و میگم: درسته...
    یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده... باورتون میشه دکتر من با سیاوش توی یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم... سیاوش هم خیلی خوشحال میخواست بره سر قرار که سروش رو توی شرکت دیدو همه ی ماجرا رو براش تعریف کرد... و اونجا بودش که به من مشکوک شد چون من اگه چیزی فهمیده بودم باید به سروش میگفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد هر دو با اعصابی داغون به سمت دانشگاه من میانو بقیه ماجراهایی که پیش میاد
    دکتر: عجیبه... اگه سیاوش سروش رو نمیدید چی میشد؟
    لحظه ای فکر میکنمو میگم: نمیدونم
    دکتر: دو حالت وجود داره... یا نقشه ی اون طرف چیز دیگه ای بوده یا اون طرف میدونسته سیاوش و سروش با هم برخورد میکنند
    شونه ای بالا میندازمو میگم: نمیدونم
    دکتر: تو چی کار کردی؟
    -حقیقتو گفتم سیاوش که اصلا باورم نکرد اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه اس ام اس بده بگو دوستات کیفتو بیارن... هر چند از دست سروش یه خورده دلگیر شده بودم اما بهش حق میدادم میدونستم بعد از اون همه مخفی کاری نباید انتظار عکس العمل بهتری رو ازش داشته باشم تو اون لحظه برای بنفشه اس دادم که کیفمو برام بیاره... بعد از چند دقیقه ماندانا پیداش شد...اون لحظه سرش اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفم رو از ماندانا بگیرم... ماندانا با دیدن من گفت بنفشه پای تخته داشت تمرین حل میکرد من اس ام است رو دیدم و کیفت رو آوردم... از من ماجرا رو پرسید موضوع اس ام اس رو سریع بهش گفتم تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم میدیدم تنها کاری که تونستم بکنم یه لبخند اجباری به همراه یه خداحافظی زوری بود... وقتی به داخل ماشین برگشتم سیاوش کیف رو با چنگ از دستم گرفتو زیپش رو سریع باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت... هر چقدر گشت خبری از گوشی نبود... هردوشون داشتن به حرف من میرسیدن که سیاوش متوجه ی زیپ بغل کیفم شد... به سرعت زیپ رو باز کردو جلوی چشمای بهت زده ی من گوشی رو از کیفم درآورد... آقای دکتر من حاضرم قسم بخورم یک بار نه بلکه چندین بار تاکید میکنم چندین بار اون زیپ رو باز کرده بودم و توش هیچی نبود... من نه اون لحظه تونستم چیزی بفهمم نه الانی که دارم ماجرا رو براتون تعریف میکنم چیزی از اون اتفاقات سردرمیارم


  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر: هیچوقت به دوستات شک نکردی؟
    با شرمندگی سرمو پایین میندازمو میگم: چرا دروغ... اون روزا من به خودم هم شک میکردم چه برسه به دوستام
    دکتر: بنفشه یا ماندانا
    - ماندانا
    دکتر: بعد چی کار کردی؟
    -وقتی بارها و بارها اومد دم خونمون و با من خونوادم در مورد بیگناهیم صحبت کرد... وقتی برام کار پیدا کرد... وقتی روزای زیادی از کار خودش زد و به کارهای من رسیدگی کرد... وقتی مجبورم کرد ادامه ی تحصیل بدم... وقتی بعد از اون اتفاق همه ترکم کردن ولی اون گفت باورم داره... پیش خودم هزاران هزار بار شرمنده شدم... وای دکتر... اگه بدونید چه حس بدی بهم دست داده بود... اون لحظه دوست داشتم خودم رو بکشم... عذاب وجدان بدی داشتم... خیلی ناراحت بودم که توی ذهنم به وفادارترین دوستم شک کردم... بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدمو موضوع رو بهش گفتم اول با تعجب نگام میکرد ولی بعدش زیر خنده زدو گفت دیوونه از اول بهم میگفتی... این همه عذاب وجدان واسه چی بود؟... من هم به جای تو بودم به همه چیز و همه کس شک میکردم
    دکتر: ناراحت نشد؟
    -نمیدونم... شاید ناراحت شدو به روی خودش نیاورد شاید هم واقعا اون حرف رو از ته دلش زد... بعد از اون دیگه هیچوقت سر اون موضوع صحبت نکرد و من هم ممنونش بودم
    دکتر: بنفشه چی؟
    - بنفشه از خودم هم برای من نگرانتر بود... بنفشه دوستم نبود خواهرم بود... با هم بزرگ شده بودیم با هم زمین خورده بودیم با هم بلند شده بودیم در بدترین شرایط هم دلیلی برای شک نسبت به بنفشه وجود نداشت... بعضی مواقع ماندانا رو متفکر میدیدم اما وقتی ازش میپرسیدم چی شده لبخند میزدو میگفت هیچی... ولی حس میکردم به بنفشه مشکوک شده... شاید بنفشه هم به ماندانا مشکوک بود... نمیدونم آقای دکتر... نمیدونم... ماندانا بارها به من گفته بود خودت تصمیم بگیر به من و بنفشه کاری نداشته باش... شاید میخواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچکس اعتماد نکن.... شاید هر کسی هم جای ماندانا بود و از خودش اطمینان داشت به بنفشه شک میکرد آخه من به جز این دو نفر تو اون روزای اخر با کسی نمیگشتم
    دکتر: چرا به طور مستقیم بهت چیزی نمیگفت؟
    -میترسید رابطه ام رو باهاش قطع کنم... من روی بنفشه خیلی تعصب داشتم اجازه نمیدادم کسی در موردش حرف بزنه... بنفشه هم همین طور بود... دو تا دوست جدا نشدنی بودیم
    با پوزخند ادامه میدم: که بعدش از هم جدا شدیم... رابطه ی من و بنفشه تعریف نشده بود... تنها دلیلی که من رشته ی زبان رو انتخاب کردم بنفشه بود... برای من هنوز که هنوزه جای سواله چه طور بنفشه حاضر شد قید دوستیمون رو بزنه؟... چرا اون هم باورم نکرد؟...
    دکتر: وقتی بنفشه دوستیش رو با تو بهم زد ماندانا چیزی در مورد شکش به بنفشه نگفت؟
    -چرا یه بار بهم گفت:«ترنم تا چه حد به بنفشه اعتماد داشتی؟»
    دکتر: تو چی گفتی؟
    -با لبخند گفتم: من به اندازه ی همه دوستیهای دنیا به بنفشه ایمان دارم درسته رابطه اش رو با من قطع کرده ولی مطمئنم هیچوقت علیه من کاری انجام ندادنه و نمیده
    دکتر: عکس العمل ماندانا در برابر این حرف چی بود؟
    -آهی کشیدو هیچی نگفت
    با لحن غمگینی ادامه مبدم: وقتی پدرم باورم نکرد از بنفشه نمیشد توقعی داشت
    دکتر با تعجب میگه: پس مادرت چی؟
    -شما هنوز ماجراهای جدید بیخبر هستین... فعلا اجازه بدین ماجرای قبلی رو تموم کنم
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    با ناراحتی ادامه میدم: سیاوش که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم... اون لحظه میخواستم حرف بزنم که سروش یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم... بعد هم گوشی رو از دست سیاوش چنگ زدو سریع به بخش اس ام اس های ارسال شده رفت... خبری از اس ام اس کذایی نبود... سروش هیچی نگفت... فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کردو چشماشو بست اما سیاوش شروع به داد و بیداد کردو مدام میگفت چرا داری زندگی من و ترانه رو خراب میکنی... بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره سروش گفت.....
    تک تک کلماتش رو یادمه
    سروش: کافیه سیاوش
    سیاوش:ســــر......
    سروش: هنوز هیچی معلوم نیست... خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون اس ام اس رو داده باشه
    سیاوش: سروش خودت رو زدی به خریت... این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه... آخه احمق جون جلوی چشمات داره بهت خیانت میکنه بعد.......
    داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازه
    سروش: خفه شو سیاوش
    ناباوری سیاوش رو درک میکردم ولی طرفداری سروش رو نه... آقای دکتر سروش واقعا عاشق بود... به خدا عاشقم بود... میتونم قسم بخورم... هر کسی جای سروش بود توی اون لحظه بدون فکر توی گوش زنش میزد... ما فقط اسما نامزد بودیم در اصل زن و شوهر محسوب میشدیم... درسته زن صیغه ایش بودم درسته یه صیغه واسه ی محرمیت بود... ولی با همه ی اینا باز هم زنش بودم
    دکتر با لبخند سری تکون میده و میگه: هیچوقت با هم...


  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    معنی حرفش رو فهمیدم... با خجالت نگامو ازش میگیرم... دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده... به زمین خیره میشم و میگم: سروش هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد... تمام اون 5 سال با اینکه به هم محرم بودیم به طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی به خونه ی خودم اومدی مال من بشی... فقط حواست رو به درست بده... هنوز سنت واسه ی ازدواج کمه
    دکتر: پس دیوونت بود
    زیر لب میگم: من هم دیوونش بودم
    و با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستم
    دکتر موضوع رو عوض میکنه و میگه: چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟
    نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم... معلومه زمزمه مو شنیده... خجالت زده لبخندی میزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از سیاوش از لای یکی از کتابام پیدا میشه
    دکتر با تعجب میگه: چه جوری؟
    -سروش میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو از ماشین سیاوش پیاده بشه که از لای یکی از کتابام یه عکس پایین میفته... اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:... چرا؟...
    اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و میگم: آقای دکتر بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونه شدم
    دکتر با تعجب میگه: چرا؟
    -با خودم میگفتم شاید واقعا همه ی این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدمای چند شخصیتی
    دکتر با صدای بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوری فکر میکردی؟
    شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگه
    با صدای بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدی دیوونه نیستی و همه ی اینا سر یکی دیگه ست
    -حرفای ماندانا... مدام میگفت... اگه تو اون روز اس ام اس میزدی من متوجه میشدم دختره ی خل و چل... من که یه لحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفته بودم... بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها باید به این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هست
    دکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟
    -هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه ای اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزم رو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفت
    دکتر: اشتباه نکن... غریبه ای اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهای تو رو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه
    -میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟
    دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشه
    به فکر فرو میرم
    دکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟
    شونه ای بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شد
    آهی میکشمو ادامه میدم: برای اولین بار شک و تردید رو تو چشمای سروش دیدم... وقتی گفتم هر کسی موبایلم رو برداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره... سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچی نگفت... برای اولین بار نگاهشو از من گرفت... برای اولین بار با من غریبه شد... برای اولین بار باورم نکرد... برای اولین بار به اندازه ی فرسنگها از من دور شد... کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود... وقتی به خونه رسیدیم صدای جیغ و شیون همراه گریه و زاری از داخل خونه میومد...بیشتر همسایه ها جلوی در خونمون تجمع کرده بودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهای لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودش کلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... سیاوش هم با رنگ و رویی پریده از ماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه ای که من ساکن اون هستم اتفاق بدی افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزی رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزی رو میدادم... هر چیزی به جز خودکشی خواهرم
    دکتر بهت زده میگه: نــــــــه!!!!
    -خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم با عصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتون میشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت... سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد... از اینکه کلی قرص خورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه برای اینکه نجاتش بده بلکه برای بردن جنازش... از اینک....
    دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیار
    با لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند... همه من رو قاتل ترانه میدونند... همه من رو خائن و گناهکار میدونند... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن... آقای دکتر چه جوری آروم باشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟
    اشک گوشه ی چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشه


  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... به سمت میزش میره و از قندون روی میزش چند تا قند برمیداره داخل آب میریزه و با قاشقی که توی دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد... لیوان رو به طرف من میگیره و میگه: بخور
    با دستهای لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنون
    جلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندی میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوری
    لبخندی میزنمو سری تکون میدمو ... چند جرعه ای میخورم
    دکتر: تا تهش بخور
    میخندمو میگم: من حالم خوبه آقای دکتر
    اون هم میخنده و میگه: من دکترم یا تو
    همونجور که میخندم میگم: شما
    دکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخور
    سری تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورم
    همونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشین
    دکتر: من هر کاری میکنم تو میگی بهتون نمیاد
    میخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشم
    بعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته ای بقیه رو بذار برای یه روز دیگه
    -نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنم
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    و من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره... سروش مات و مبهوت سر جاش خشکش میزنه و اما من.. من با حال و روزی خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبری از مهر و محبت سابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... طاهر داشت با چشمهای اشکی به سیاوش کمک میکرد... طاها روی زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد که خواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت سروش خارج شدم... توی اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزی که برام مهم بود خواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه... با ناباوری به داخل خونه میرفتمو به نگاه های پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت... حتی سروش هم هیچ کاری نمیکرد... همه ی خونه بوی مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه ای که عاشقش بودم بوی ماتم و عزا گرفته بود... از خودم اراده ای نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم با خواست و اراده ی اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روی اپن کنار تلفن بود... گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روی زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال و روزم خراب تر میشد... توی لپ تاپم پر بود از عکس های سیاوش... تمام عکسها داخل پوشه ای در درایو c بود و تاریخ ایجادش هم یه ماه قبل بود...
    دکتر: کار هر کس بود درایو C رو انتخاب کرده بود چون...
    میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایو C رو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من برای نگهداری عکس محال بود از این درایو استفاده کنم
    دکتر: ولی با همه ی اینا ازت شناخت داشته... حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخاب کرده بود
    -حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توی یکی از پوشه های برنامه های نصب شده روی کامپیوترم ریخته بود... من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنم
    دکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود... خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟
    -همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...
    با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاری و اظهار بی اطلاعی کاری هیچ کاری از دستم برنمیومد... سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدن عکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... سروش فکر میکرد من عکسا رو اون طور جاسازی کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانب تو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاک کرده... اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیه تو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بود
    دکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی
    -اوهوم
    دکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردی؟
    -بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن... سروش هم قید من رو زد... همه ی فامیل و همسایه و دوستام هم ترکم کردن... باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم... مادر بنفشه یه بار تو خیابون من رو دیدو گفت: دیگه حق نداری دور و بر دختر من بپلکی... تویی که به خواهرت رحم نکردی به دختر من رحم میکنی... نمیدونم آقای دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد... بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیدای مادرش به خونشون زنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد... هر چند برخورد همه ی فامیل با من اینجور بود اما بنفشه برام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه ای داشتم
    آهی میکشمو به رو به رو خیره میشم
    دکتر: شاید تحت تاثیر حرفای مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت
    -بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... بنفشه عاشق مادرش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قید من و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که برای کارش پیدا کردم همین بود...
    دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود داره
    با تعجب میگم: چی؟
    دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشه
    با جدیت میگم: محاله... بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بود
    شونه ای بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاری
    با تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از بنفشه چه نفعتی برای دیگران میتونه داشته باشه؟
    دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگو
    متفکر ادامه میدم: تو اون روزای بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو برای اثبات بیگناهیم میکردم... اولین چیزی که من رو مشکوک میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ هم نزدیک تلفن بود... ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتن فقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصله ی شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوست داشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزی پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوری چند تا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردم مدارک بیشتری بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد از یکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرد
    دکتر: چی؟
    -ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بود

  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزی نگفتی؟
    -چرا فکر میکنید چیزی نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرد
    دکتر: چه جوری فهمیدی؟
    -یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزای سختی رو میگذروندم... هیچ مدرک یا دلیل قانع کننده ای نداشتم... سروش هم خطش رو عوض کرده بود... از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه ای که توش زندگی میکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهام برخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یه روز به صورت اتفاقی با پسربچه ای رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود... نمیدونم اون فرد یکی از دوستای ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانه شخصی توی خونه ی ما بوده که هیچ اثری از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اون طرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشته
    دکتر: چرا؟
    -چون اگه یکی از دوستای ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود... چه میدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباهه
    دکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟
    -اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صدای گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب به پسر بچه ای که کنار دیوار خونه ی ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش رو پرسیدم و فهمیدم جلوی خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از توی کیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روی دستش زدم
    نگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روی عادت همیشه چند تا چسب زخم توی کیفم میذارم
    لبخندی میزنه و چیزی نمیگه
    ادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمش راحت شد بهش کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... امیر هم آدرس چند کوچه اون طرف تر رو داد...
    دکتر: امیر؟
    لبخندی میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش امیر بود
    دکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه
    -داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ی امیر توی راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت... من هم برای اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روی دستش نیفته... یه کیک که برای صبحونه توی کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسه ی خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سری تکون دادو شروع به خوردن کیکش کرد
    دکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه
    -سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیای بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زود میبخشن... همه ی تصمیم گیری هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستن
    دکتر: درسته... دنیای بچه ها زیادی پاکه
    -شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکن
    دکتر سری تکون میده و میگه: حق با توهه
    لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
    دکتر: شرمنده که توی حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ی غریبه نشون دادی متاثر شدم... لطفا ادامه بده
    -وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنی
    نگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در مورد مسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازی فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیده بودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه های کوچه ی خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیر باهاشون فوتبال بازی کنه... امیر هم اکثرا تو کوچه ی ما پلاس بود و با بچه های کوچه ی ما بازی میکرد... چون تعداد پسربچه های هم سن و سال امیر تو کوچه ای که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو به کوچه ی ما برسونه... امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم... خیلی وقتا یواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روی کنجکاوی صدای بلند دو نفر توی کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنم
    اون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟
    از یادآوری لحن فیلسوفانه ی امیر خندم میگیره
    دکتر: چی شد؟ چرا میخندی؟
    -آخه طوری جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معمای دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیک ازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهمم
    دکتر هم لبخندی میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟
    حرفای امیر تو گوشم میپیچه:«مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو راضی کرده بودم تو کوچه ی شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ی بچه ها بازی کنم... خونه ی حسن و علی اینا نزدیک خونه ی شماست اکثرا نزدیکای خونه ی شما قرار میذاریمو همون اطراف بازی میکنیم... صبح زود جلوی خونه ی شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه های دیگه بریم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتون خارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختای اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علی رسیدن... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه های دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با هم فوتبال بازی کردیم... موقع برگشت هیچکس توی کوچه نبود... همه ی بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازی به خونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توی خونه تنهام و خواهر و برادری ندارم از خونه بدم میاد... واسه ی همین هم بیخیال به قوطیه خالی ای که جلوی پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمت خونمون حرکت میکردم که با شنیدن صدای دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... کلا قوطیه خالی رو بیخیال شدمو از روی کنجکاوی به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا، صدای صحبت دو تا دختره که جلوی در خونه ی شما داشتن در مورد مسئله ای بحث میکردن»
    با صدای دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزی حرف میزد که ترانه خودکشی کرد
    -مطمئن نیستم شک دارم
    دکتر: دلیل اینکه تا حدی این فکر رو داری که اون چیزی که امیر دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟
    -وقتی فهمیدم مشاجره ای که شکل گرفته جلوی در خونه ی ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیر در مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجرای تهمت و این حرفا ترانه با کسی مشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یا مشاجره ای اون هم جلوی در خونمون داشته باشه
    دکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهای دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه و ترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه
    - ببینید آقای دکتر من نمیخوام برای تبرئه ی خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل از مرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشته
    دکتر با کنجکاوی میگه: و اون دلیلا چی هستن؟
    -امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته تو تن ترانه دیده بودم... دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توی چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیر پرسیدم بهم گفت قهوه ای بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزای آخر که ترانه بی حوصله بود حوصله ی آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ی من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرا میگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگه اون یه ماه رو...
    دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توی همون روز اتفاق افتاده باشه
    سری تکون میدم
    دکتر: اما امکانش کمه
    -نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیاده
    دکتر: چی؟
    - اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ی کوچولوی پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اون روزی که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه به حرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال و روزم خیلی خراب بود... ولی با همه ی اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدر من اونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیف پولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و از طرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفت مطمئنه این زن همونیه که جلوی در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه ای بوده و از اونجایی که توی عکس ترانه لنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرد

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل پانزدهم
    با لحن غمگینی میگم: آقای دکتر دنبال خیلی چیزا هستم... خیلی تصمیما گرفتم... دوست دارم به همه شون عمل کنم ولی یه چیز درست نیست؟
    دکتر: و اون چیه؟
    آهی میکشم و سری تکون میدم... چند قطره ی دیگه هم از اشکام سرازیر میشن
    -اون چیزی که درست نیست لبخندامه... خنده هامه... شیطنتامه... اگه لبخندی بزنم... اگه نده ای بکنم... اگه شیطنتی بکنم... باز هم دلم شاد نمیشه... همه ی حرکتامون تظاهره... شاید دیگران نفهمن ولی خودم متوجه میشم... اصلا آرامش ندارم... بعضی شبا که فقط و فقط کابوس میبینم... کابوس گذشته ها... کابوس روزایی که همه ترکم کردن... کابوس تنهایی های حال و گذشته مو... روزا هم که دیگه تکلیفم روشنه... اونقدر از این و اون بدرفتاری میبینم که روحیه ام از اینی که هست داغون تر میشه... شاید خیلی وقتا بگم... نه برام مهم نیست... اما وقتی دیگران از کنارت رد میشن و با تمسخر نگات میکنند ته دلت یه جوری میشه... خیلی داغونم آقای دکتر... نمیدونم چه جوری از احساساتم براتون بگم
    دستمال کاغذی روی میز مقابلمون رو برمیداره و برطرفم میگیره و میگه: اول از همه اشکاتو پاک کن
    یه دونه دستمال کاغذی برمیدارم...اشکامو پاک میکنمو سعی میکنم گریه نکنم
    دکتر: حالا چند تا نفس عمیق بکش
    چند تا نفس عمیق میکشم... با لبخند نگام میکنه
    دکتر: سعی کن آروم باشی و به این فکر کنی که همه چیز درست میشه
    -آخه چه جوری؟
    دکتر: اولین اشتباهت همین جاست... مگه تصمیم نگرفتی که به هدفهای جدیدت برسی؟
    سری به نشونه ی تائید تکون میدم
    دکتر: پس باید باورشون داشته باشی
    گنگ نگاش میکنم
    که با لبخند برام توضیح میده: وقتی میگم همه چیز درست میشه باید اونقدر به همه ی هدفها و تصمیماتت اعتقاد داشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدی حرفمو تائید کنی... درسته تو الان هدفهای بزرگی واسه خودت داری... تصمیمهای قشنگی واسه آیندت گرفتی اما وقتی ته دلت ناامید باشی و باورشون نداشته باشی به هیچ جایی نمیرسی... از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدفهای بزرگ اراده و پشتکار بالایی رو میطلبه... اگه بخوای با حرف دیگران پیش بری باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی... خیلیا سعی میکنند ناامیدت کنند... خیلیا سعی میکنند جلوی پات سنگ بندازن... اما اگه خودت بخوای همه چیز حل میشه... شاید سخت باشه ولی امکان پذیره
    -ولی خیلی سخته
    دکتر: ولی غیرممکن نیست
    آهی میکشمو با لحن غمگینی میگم: حق با شماست... باید به آرزوهام بها بدم.. باید باورشون کنم
    دکتر: دقیقا همینطوره... خوشم میاد که زود حرفامو میگیری... اما یادت باشه گفتن آسونه مهم عمل کردنه... مثله دیشب که میخواستی قرص رو بخوری ولی مقاومت کردی و نخوردی... حالا فکرشو کن ترک کردن یه عادت بد چقدر میتونه سخت باشه برای رسیدن به هدفهای بزرگ هم باید سختی بکشی تا بهشون برسی... چیزی که آسون بدست بیاد آسون از دست میره...
    -با حرفاتون کتملا موافقم اما شما یه راهکار به من ارائه بدین که در برابر خونوادم چه جوری رفتار کنم
    دکتر: یکی از اشتباهات تو در گذشته این بود که بعد از یک سال کوتاه اومدی... تو باید هر طور که شده بود دنبال مدارک بیشتری برای اثبات بیگناهی خودت میگشتی
    با تعجب نگاش میکنم که ادامه میده: مطمئن باش این جور آدما خودشون رو عقل کل و بقیه رو احمق فرض میکنند و به احتمال زیاد یه ردهایی از خودشون باقی میذارن
    -میخواین بگین اگه به تلاشم ادامه میدادم میتونستم گیرش بندازم
    دکتر: البته که میتونستی... تو تونستی بفهمی که ترنم قبل از مرگش با یه نفر ملاقات کرد... همین خودش نکته ی مهمی بود
    -یعنی میشه یه روزی اون شخص گیر بیفته؟
    دکتر: صد در صد... بزرگترین اشتباه اون طرف این بوده که از یکی از آشناهات استفاده کرده بود... یکی از دوستات یا یکی از فامیلات... در کل یه نفر که خیلی بهت نزدیک بوده... چون به لپ تاپت دسترسی داشته... به گوشیت دسترسی داشته... به اتاقت دسترسی داشته... به ایمیلت دسترسی کامل داشته... راستی کسی از پسورد ایمیلت باخبر بود؟
    -نه... به جز سروش کسی نمیدونست... تازه به سروش هم خودم گفته بودم
    دکتر متفکر میگه: پس میشه گفت پسوردت رو هک کرده
    -یه چیز دیگه هم هست
    دکتر: چی؟
    -پسورد ایمیلم تاریخ تولد سروش بود... خوب خیلیا از علاقه ی من به سروش خبر داشتن... شاید تونسته باشن حدس بزنند... البته این فقط یه حدسه و اگه بخوام عقلانی فکر کنیم حرف شما عاقلانه تر به نظر میرسه
    دکتر: ترنم باید خیلی مراقب خودت باشی... این تعقیب و گریزهایی که ازش حرف میزنی بعد از چهارسال برام جای سوال داره... فقط یه چیز به ذهنم میرسه؟
    -چی؟
    دکتر: چهار سال پیش میخواستن از سروش جدات کنند... الان هم که دیدن دور و بر سروش میپلکی میخوان تو رو ازش دور کنند
    -آخه چرا؟... جدایی من با سروش چه نفعی برای اون طرف داره؟... هر چند من که دیگه کاری به کار سروش ندارم؟... اصلا اون طرف کی میتونه باشه؟
    دکتر: کسی که با وجود تو در اطراف سروش احساس خطر میکنه



  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -ولی اون ماشین دقیقا از روز بعد از دزدی شروع به تعقیبم کرد؟
    دکتر: میخواستم بگم شاید از قبل تعقیبت میکردن ولی تو دیر متوجه شدی ولی از اونجایی که این حرف رو میزنی باز هم مسائل پیچیده ی زیادی این فرضیه رو خراب میکنه
    -دکتر شما میگین چیکار کنم؟
    دکتر: به طاهر نمیتونی بگی؟
    -میترسم انگ دیوونگی بهم بزنه
    دکتر: بهتره به یه نفر بگی... تا هفته ی دیگه دست نگه دار... ولی خیلی مراقب دور و برت باش... سعی کن تو محیطهای شلوغ باشی... ولی اگه باز هم مورد مشکوکی دیدی حتما به یه نفر از اعضای خونوادت بگو که من طاهر رو نسبت به بقیه بیشتر قبول دارم... این از موضوع تعقیب و گریز... تو این مورد مشکلی نداری؟
    -با اینکه خیلی میترسم ولی فعلا مشکلی نیست
    دکتر: ترنم سعی کن ضعف نشون ندی... اگه اونا متوجه ی ترس یا ضعفت بشن وضع بدتر میشه... هر چند دوست دارم هر چه زودتر موضوع رو به طاهر بگی ولی به خاطر تو یه هفته صبر میکنم... اگه به طاهر گفتی و باورت نکرد یه فکر دیگه برات میکنم
    هنوز هم نگرانم.. انگار نگرانی رو از حالتها و حرکاتی که انجام میدم میفهمه چون لبخند اطمینان بخشی میزنه و میگه: نترس... کمکت میکنم
    -همه ی سعیم رو میکنم
    دکتر: آفرین دختر خوب... حالا میریم سر مسئله ی سروش... میخوای تو شرکتش کار کنی؟
    -با اینکه حقوقش خیلی خوبه ولی اصلا دوست ندارم اونجا کار کنم... من دوست دارم در محل کارم آرامش داشته باشم توی خونه به اندازه ی کافی عذابم میدن دوست ندارم توی محیط کارم هم اذیت بشم... توی شرکت سروش با طعنه هاش داغ دلم رو تازه میکنه بدجور از لحاظ روحی اذیت میشم
    دکتر: پس اگه شرایطش جور باشه ترجیح میدی بری جای دیگه کار کنی؟
    -اوهوم... ولی چون قرارداد بستم باید تا یک سال براش کار کنم
    دکتر: بالاخره راه هایی برای فسخ قرارداد وجود داره
    -آقای رمضان.......
    میپره وسط حرفمو میگه: یکی دیگه از اشتباهاتت همینه... اول به خودت فکر کن... آقای رمضانی از شرایط بد تو خبر نداره دلیلی هم نداره که مطلع بشه... درسته کمکت کرد ولی تو هم براش کار کردی... میدونم خودت رو مدیون آقای رمضانی میدونی اما یادت باشه با یه تصمیم نادرست الانت زندگی آیندت تباه میشه... هر چند من از رفتارای سروش برداشت دیگه ای دارم
    با تعجب میگم: چه برداشتی؟... مگه غیر از این میتونه باشه که از من متنفره
    دکتر: من به عنوان یه مرد میگم آره... غیر از اینه... به نظر من سروش هنوز هم دوستت داره
    بهت زده بهش نگاه میکنم
    دکتر: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
    کم کم از اون حالت در میام... اول یه خنده ی کوتاه میکنم و بعد خنده ام طولانی میشه
    دکتر با نگرانی میگه: چته ترانه؟... خوبی؟
    با دست اشاره میکنم که حالم خوبه... به زحمت اشک گوشه ی چشمم رو پاک میکنم و میگم: جوک بامزه ای بود دکتر
    دکتر با اخم میگه: من دارم جدی حرف میزنم
    دوباره خنده ی کوتاهی میکنمو میگم: آقای دکتر من تنفر رو از توی چشماش میخونم... اون میخواست بهم تجاوز کنه
    دکتر: سروش هم دوستت داره هم ازت متنفره... بین دو تا احساس مختلف داره دست و پا میزنه
    نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: اون وقت با چه دلیلی و مدرکی این حرف رو میزنید؟
    دکتر: اگه دوستت نداشت این همه دروغ سر هم نمیکرد تا تو رو به شرکت خودش برگردونه... قرارداد یه ماهه رو به یکساله تغییر نمیداد.. اصلا اون روزی که داشتی تصادف میکردی اسمت رو به زبون نمیاورد... به خاطر اینکه سر کار نرفتی جلوی خونتون حاضر نمیشد... کلا دلیلای زیادی وجود داره
    آهی میکشمو میگم: هر چند که من میگم دلیل این کاراش دوست داشتن من نیست ولی حتی دوستم هم داشته باشه دیگه کار از کار گذشته... اون نامزد کرده... دو ماه دیگه عروسیشه
    دکتر سری تکون میده و میگه: اگه واقعا همه چیز رو تموم شده میدونی و تحمل سروش و شرکتش برات سخته بهت پیشنهاد میکنم که محیط کارت رو عوض کنی
    -کجا برم؟... آقای رمضانی که تا قراردادم تموم نشه قبولم نمیکنه
    دکتر فکری میکنه و میگه: نمیتونی از ماندانا کمک بگیری؟
    -هوم... نمیدونم... ولی مطمئنم اگه براش ماجرا رو تعریف کنم اون هم مخالف صد در صد کار کردن من توی شرکت سروش میشه
    دکتر: پس کمکت میکنه
    -آره، ولی تا پیدا شدن کار باید اونجا بمونم
    دکتر: نگران کارت هم نباش من چند تا دوست و آشنا دارم بهشون میسپارم ببینم چی میشه تو هم به ماندانا و شوهرش بگو شاید تونستن کاری برات بکنند
    با خجالت نگامو ازش میگیرمو میگم: وقتی این طور برخورد میکنید شرمنده میشم
    دکتر: شرمنده واسه ی چی؟
    -آخه انتظار نداشتم تا این حد بهم کمک کنید
    دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم
    -چرا آقای دکتر... خیلی کارا برام کردین... هم بهم آرامش دادین هم به آینده امیدوارترم کردین
    دکتر: چرا اینقدر تعارفی هستی دختر... این کارا جز وظایفه منه
    سرمو بالا میارمو با بغضی که تو گلومه میگم: جز وظایفتون نیست آقای دکتر... شما میتونستین به حرفام گوش بدین چند تا راهکار ساده ارائه بدین پولتون رو بگیرین و بعد هم بیخیال من و زندگی من بشین


صفحه 11 از 19 نخستنخست ... 910111213 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن