صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 210111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 111 به 120 از 126

موضوع: اشعار فروغ فرخ زاد

  1. Top | #111
    SarGol

    تولدی دیگر

    من از تو میمردم
    من از تو می مردم
    اما تو زندگانی من بودی
    تو با من می رفتی
    تو در من می خواندی
    وقتی که من خیابانها را
    بی هیچ مقصدی می پیمودم
    تو با من می
    رفتی
    تو در من می خواندی
    تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
    به صبح پنجره دعوت می کردی
    وقتی که شب مکرر میشد
    وقتی که شب تمام نیمشد
    تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
    به صبح پنجره دعوت میکردی
    تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
    تو با چراغهایت می آمدی
    وقتی که بچه ها می رفتند
    و خوشه های اقاقی می خوابیدند
    و من در آینه تنها می ماندم
    تو با چراغهایت می آمدی ...
    تو دستهایت را می بخشیدی
    تو چشمهایت را می بخشیدی
    تو مهربانیت را می بخشیدی
    وقتی که من گرسنه بودم
    تو زندگانیت را می بخشیدی
    تو مثل نور سخی
    بودی
    تو لاله ها را میچیدی
    و گیسوانم را می پوشاندی
    وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
    تو لاله ها را می چیدی
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستان هایم
    وقتی که من دیگر
    چیزی نداشتم که بگویم
    تو گونه هایت را می چسباندی
    به اضطراب پستانهایم
    و گوش می دادی
    به خون من که ناله کنان می رفت
    و عشق من که گریه کنان می مرد
    تو گوش می دادی
    اما مرا نمی دیدی

  2. Top | #112
    SarGol
    دفتر شعر تولدی دیگر میان تاریکی
    میان تاریکی
    میان تاریکی
    ترا صدا کردم
    سکوت بود و نسیم
    که پرده را می برد
    در آسمان ملول
    ستاره ای می سوخت
    ستاره ای می رفت
    ستاره ای می مرد
    ترا صدا
    کردم
    ترا صدا کردم
    تمام هستی من
    چو یک پیاله ی شیر
    میان دستم بود
    نگاه آبی ماه
    به شیشه ها می خورد
    ترانه ای غمناک
    چو دود بر می خاست
    ز شهر زنجره ها
    چون دود می لغزید
    به روی پنجره ها
    تمام شب آنجا
    میان سینه من
    کسی ز نومیدی
    نفس نفس می زد
    کسی به پا می خاست
    کسی ترا می خواست
    دو دست سرد او را
    دوباره پس می زد
    تمام شب آنجا
    ز شاخه های سیاه
    غمی فرو می ریخت
    کسی ز خود می ماند
    کسی ترا می خواند
    هوا چو آواری
    به روی او می ریخت
    درخت کوچک من
    به
    باد عاشق بود
    به باد بی سامان
    کجاست خانه باد ؟
    کجاست خانه باد ؟

  3. Top | #113
    SarGol

    تولدی دیگر

    دفتر شعر تولدی دیگر میان تاریکی
    میان تاریکی
    میان تاریکی
    ترا صدا کردم
    سکوت بود و نسیم
    که پرده را می برد
    در آسمان ملول
    ستاره ای می سوخت
    ستاره ای می رفت
    ستاره ای می مرد
    ترا صدا
    کردم
    ترا صدا کردم
    تمام هستی من
    چو یک پیاله ی شیر
    میان دستم بود
    نگاه آبی ماه
    به شیشه ها می خورد
    ترانه ای غمناک
    چو دود بر می خاست
    ز شهر زنجره ها
    چون دود می لغزید
    به روی پنجره ها
    تمام شب آنجا
    میان سینه من
    کسی ز نومیدی
    نفس نفس می زد
    کسی به پا می خاست
    کسی ترا می خواست
    دو دست سرد او را
    دوباره پس می زد
    تمام شب آنجا
    ز شاخه های سیاه
    غمی فرو می ریخت
    کسی ز خود می ماند
    کسی ترا می خواند
    هوا چو آواری
    به روی او می ریخت
    درخت کوچک من
    به
    باد عاشق بود
    به باد بی سامان
    کجاست خانه باد ؟
    کجاست خانه باد ؟

  4. Top | #114
    SarGol

    کتاب تولدی دیگر

    دفتر شعر تولدی دیگر وصل
    وصل
    آن تیره مردمکها آه
    آن صوفیان ساده خلوت نشین من
    در جذبه سماع دو چشمانش
    از هوش رفته بودند
    دیدم که بر سراسر من موج می زند
    چون هرم سرخگونه آتش
    چون
    اانعکاس آب
    چون ابری از تشنج بارانها
    چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
    تا بی نهایت
    تا آن سوی حیات
    گسترده بود او
    دیدم که در وزیدن دستانش
    جسمیت وجودم
    تحلیل می رود
    دیدم که قلب او
    با آن طنین ساحر سرگردان
    پیچیده در تمامی قلب من
    ساعت پرید
    پرده
    به همراه باد رفت
    او را فشرده بودم
    در هاله حریق
    می خواستم بگویم
    اما شگفت را
    انبوه سایه گستر مژگانش
    چون ریشه های پرده ابریشم
    جاری شدند از بن تاریکی
    در امتداد آن کشاله طولانی طلب
    و آن تشنج ‚ آن تشنج مرگ آلود
    تا انتهای گمشده من
    دیدم که
    می رهم
    دیدم که می رهم
    دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
    دیدم که حجم آتشینم
    آهسته آب شد
    و ریخت ریخت ریخت
    در ماه ‚ ماه به گودی نشسته ‚ ماه منقلب تار
    در یکدیگر گریسته بودیم
    در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را
    دیوانه وار زیسته بودیم

  5. Top | #115
    SarGol

    کتاب تولدی دیگر

    دفتر شعر تولدی دیگر وهم سبز
    وهم سبز
    تمام روز در ‌آینه گریه می کردم
    بهار پنجره ام را
    به وهم سبز درختان سپرده بود
    تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
    و بوی تاج کاغذیم
    فضای آن قلمرو بی آفتاب
    را
    آلوده کرده بود
    نمی توانستم دیگر نمی توانستم
    صدای کوچه صدای پرنده ها
    صدای گم شدن توپ های ماهوتی
    و هایهوی گریزان کودکان
    و رقص بادکنک ها
    که چون حباب های کف صابون
    در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
    و باد ‚ باد که گویی
    در عمق گودترین لحظه
    های تیره همخوابگی نفس می زد
    حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
    فشار می دادند
    و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند
    تمام روز نگاه من
    به چشمهای زندگیم خیره گشته بود
    به آن دو چشم مضطرب ترسان
    که از نگاه ثابت من میگریختند
    و چون دروغگویان
    به انزوای بی
    خطر پلکها پناه می آوردند
    کدام قله ‚ کدام اوج ؟
    مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
    در آن دهان سرد مکنده
    به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟
    به من چه دادید ای واژه های ساده فریب
    و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟
    اگر گلی به گیسوی خود می زدم
    از این تقلب ‚ از این تاج
    کاغذین
    که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود ؟
    چگونه روح بیابان مرا گرفت
    و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد
    چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد
    و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد
    چگونه ایستادم و دیدم
    زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
    و گرمی تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
    ای خانه های روشن شکاک
    که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
    بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
    مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
    که از ورای پوست سر انگشت های
    نازکتان
    مسیر جنبش کیف آور جنینی را
    دنبال می کند
    و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
    به بوی شیر تازه می آمیزد
    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعل های خوشبختی
    و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
    و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
    و ای جدال روز
    و شب فرشها و جاروها
    مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
    که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را
    به آب جادو
    و قطره های خون تازه می آراید
    تمام روز ‚ تمام روز
    رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب
    به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
    به سوی ژرف ترین
    غارهای دریایی
    و گوشتخوارترین ماهیان
    و مهره های نازک پشتم
    از حس مرگ تیر کشیدند
    نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم
    صدای پایم از انکار راه بر می خاست
    و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
    و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
    که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
    نگاه کن
    تو هیچگاه پیش نرفتی
    تو فرو رفتی

  6. Top | #116
    SarGol

    کتاب تولدی دیگر

    دفتر شعر تولدی دیگر پرسش
    پرسش
    سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها
    سلام قرمزها سبز ها طلایی ها
    به من بگویید آیا در آن اتاق بلور
    که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
    و مثل آخر شبهای شهر بسته و خلوت
    صدای نی لبکی را شنیده اید
    که از دیار پری های ترس و تنهایی
    به سوی اعتماد آجری خوابگاهها
    و لای لای کوکی ساعت ها
    و هسته های شیشه ای نور پیش می آید؟
    و همچنان که پیش می آید
    ستاره های اکلیلی از آسمان به خاک می افتند
    و قلب های کوچک بازیگوش
    از حس گریه می
    ترکند

  7. Top | #117
    SarGol

    کتاب تولدی دیگر

    پرنده فقط یک پرنده بود
    پرنده گفت : چه بویی چه آفتابی
    آه بهار آمده است
    و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت
    پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت
    پرنده کوچک
    پرنده فکر نمی کرد
    پرنده روزنامه نمی خواند
    پرنده قرض نداشت
    پرنده آدمها را نمیشناخت
    پرنده روی هوا
    و بر فراز چراغهای خطر
    در ارتفاع بی خبری می پرید
    و لحظه های آبی را
    دیوانه وار تجربه می کرد
    پرنده آه فقط یک پرنده بود

  8. Top | #118
    SarGol

    کتاب تولدی دیگر

    دفتر شعر تولدی دیگر گذران
    گذران
    تا به کی باید رفت
    از دیاری به دیار دیگر
    نتوانم ‚ نتوانم جستن
    هر زمان عشقی و یاری دیگر
    کاش ما آن دو پرستو بودیم
    که همه عمر سفر می کردیم
    از بهاری
    به بهاری دیگر
    آه اکنون دیریست
    که فرو ریخته در من ‚ گویی
    تیره آواری از ابر گران
    چو می آمیزم با بوسه تو
    روی لبهایم می پندارم
    می سپارد جان عطری گذران
    آن چنان آلوده ست
    عشق غمناکم با بیم زوال
    که همه زندگیم می لرزد
    چون ترا مینگرم
    مثل این است
    که از پنجره ای
    تکدرختم را سرشار از برگ
    در تب زرد خزان می نگرم
    مثل این است که تصویری را
    روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
    شب و روز
    شب و روز
    شب و روز
    بگذار که فراموش کنم
    تو چه هستی جز یک لحظه یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در
    برهوت آگاهی ؟
    بگذار
    که فراموش کنم

  9. Top | #119
    SarGol

    کتاب تولدی دیگر

    دفتر شعر تولدی دیگر گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    او مرا برد به باغ گل سرخ
    و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
    و سرانجام
    روی برگ گل سرخی با من خوابید
    ای
    کبوترهای مفلوج
    ای درختان بی تجربه یائسه . ای پنجره های کور
    زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم اکنون
    گل سرخی دارد می روید
    گل سرخی
    سرخ
    مثل یک پرچم در
    رستاخیز
    آه من آبستن هستم آبستن آبستن

  10. Top | #120
    SarGol

    کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

    دفتر شعر ایمان بیاوریم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
    و این منم
    زنی تنها
    در آستانه ی فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
    و یأس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    امروز روز اول دیماه است
    من راز فصل ها را میدانم
    و حرف لحظه ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک ‚ خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و
    ساعت چهار بار نواخت
    در کوچه باد می آید
    در کوچه باد می آید
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
    مردی که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    ــ سلام
    ــ سلام
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم
    در آستانه ی فصلی سرد
    در محفل عزای آینه ها
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه میشود به
    آن کسی که میرود این سان
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    فرمان ایست داد
    چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
    در کوچه باد می آید
    کلاغهای منفرد انزوا
    در باغ های پیر کسالت میچرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد
    آنها تمام ساده لوحی
    یک قلب را
    با خود به قصر قصه ها بردند
    و اکنون دیگر
    دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آبهای جاری خواهد ریخت
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
    در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
    ای یار ای یگانه ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در
    انتظار روز میهمانی خورشیدند
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
    انگار
    آن شعله بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها میسوخت
    چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
    در کوچه باد
    می آید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
    ستاره های عزیز
    ستاره های مقوایی عزیز
    وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
    دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
    ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
    خورشید بر
    تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
    ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
    نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
    و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
    من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
    من سردم است و میدانم
    که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
    جز چند قطره خون
    چیزی به جا نخواهد ماند
    خطوط را رها خواهم کرد
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
    و از میان شکلهای هندسی محدود
    به پهنه های حسی وسعت
    پناه خواهم برد
    من عریانم عریانم عریانم
    مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
    و زخم های من همه از عشق است
    از عشق عشق عشق
    من این جزیره سرگردان را
    از انقلاب اقیانوس
    و انفجار کوه گذر داده ام
    و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیرترین ذره هایش
    آفتاب به دنیا آمد
    سلام ای شب معصوم
    سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
    به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
    و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
    ارواح مهربان تبرها را می بویند
    من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم
    و این جهان به لانه ی
    ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
    که همچنان که ترا می بوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
    سلام ای شب معصوم
    میان پنجره و دیدن
    همیشه فاصله ایست
    چرا نگاه نکردم ؟
    مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
    چرا نگاه
    نکردم ؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
    و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
    و من درآینه می دیدمش
    که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
    چرا نگاه نکردم ؟
    تمام لحظه های سعادت می دانستند
    که دست های تو ویران خواهد شد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجره ی
    ساعت
    گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به آن زن کوچک برخوردم
    که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
    و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
    گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
    با خود بسوی بستر شب می برد
    آیا دوباره گیسوانم را
    در باد شانه خواهم زد ؟
    آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
    و شمعدانی ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
    آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
    آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی
    اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندانهایش
    چگونه وقت جویدن سرود میخواند
    و چشمهایش
    چگونه وقت خیره شدن می درند
    و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    در ساعت
    چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
    ــ سلام
    ــ سلام
    آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
    بوییده ای ؟...
    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت
    اقاقی افتاد
    شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
    و با زبان سردش
    ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
    من از کجا می آیم ؟
    من از کجا می آیم ؟
    که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خاک مزارش تازه است
    مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
    چه مهربان بودی ای یار
    ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
    و چلچراغها را
    از ساقه های سیمی می چیدی
    و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
    تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
    و آن ستاره
    های مقوایی
    به گرد لایتناهی می چرخیدند
    چرا کلان را به صدا گفتند ؟
    چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
    چرا نوازش را
    به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
    نگاه کن که در اینجا
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رمیدن آرمید
    به تیره های توهم
    مصلوب گشته است
    و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند
    چگونه روی گونه او مانده ست
    سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
    سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
    من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
    زبان زندگی جمله های جاری جشن
    طبیعت ست
    زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
    این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
    به سوی لحظه ی توحید می رود
    و ساعت همیشگیش را
    با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
    این کیست این
    کسی که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمی داند
    آغاز بوی ناشتایی میداند
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
    و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
    پس آفتاب سر انجام
    در یک زمان واحد
    بر هر دو قطب نا امید نتابید
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
    و من چنان پرم که
    روی صدایم نماز می خوانند ...
    جنازه های خوشبخت
    جنازه های ملول
    جنازه های ساکت متفکر
    جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک
    در ایستگاههای وقت های معین
    و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
    و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
    آه
    چه مردمانی در چارراهها نگران
    حوادثند
    و این صدای سوتهای توقف
    در لحظه ای که باید باید باید
    مردی به زیر چرخهای زمان له شود
    مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
    من از کجا می آیم؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
    سلام ای غرابت تنهایی
    اتاق را به تو تسلیم میکنم
    چرا که ابرهای تیره همیشه
    پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع
    راز منوری است که آنرا
    آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
    ایمان بیاوریم
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
    ایمان بیاوریم به
    ویرانه های باغ تخیل
    به داسهای واژگون شده ی بیکار
    و دانه های زندانی
    نگاه کن که چه برفی می بارد ...
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
    سال دیگر وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
    و در تنش فوران میکنند
    فواره های سبز ساقه های سبکبار
    شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

صفحه 12 از 13 نخستنخست ... 210111213 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن