صفحه 12 از 19 نخستنخست ... 21011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 111 به 120 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با مهربونی نگام میکنه و میگه: باز که اشکات در اومد
    با تعجب دستم رو به سمت صورتم میبرمو در کمال تعجب با صورت خیس از اشکم مواجه میشم
    -اصلا متوجه نشدم
    دکتر: میدونم.. بعضی وقتها اشکها بی اجازه جاری میشن
    -هیچ چیزی نمیتونه مثله گریه آرومم کنه... اشکها همدم همیشگی من هستن خیلی روزا بی اجازه ی من جاری میشن
    اخم کوچیکی میکنه و میگه: ولی دلیل هم نمیشه همیشه گریه کنی
    لبخندی میزنمو هیچی نمیگم... یه دستمال کاغذی دیگه از روی میز برمیدارمو صورتم رو پاک میکنم
    دکتر با ناراحتی میگه: آثار جرم پدرت کاملا خودش رو نشون داده
    با لحن غمگینی میگم: بعضی روزا فکر میکنم شاید این همه مقاومت مسخره به نظر میرسه... منی که جلوی همه خوار و ذلیل شدم... غرورم شکسته... شخصیتم زیر سوال رفته... با گریه نکردن جلوی خونوادم یا محکم حرف زدن یا التماس نکردن چه چیزی رو به دست میارم.. من که خیلی قبلتر از همه ی اینا شکستم
    دکتر: اشتباه نکن ترنم... اشتباه نکن... تو هنوز هم غرور و شخصیتت رو داری... تو هیچوقت به گناه نکرده ات اعتراف نکردی... شاید دیگران فکر کنند خوار و ذلیل شدی آیا واقعا همینطوره؟... خوار و ذلیل به کی میگن؟... کسی که هیچ گناهی مرتکب نشده میشه صفت خوار و ذلیل رو روش گذاشت؟
    فقط نگاش میکنمو هیچی نمیگم... حرفاش من رو به فکر فرو میبره
    به چشمام زل میزنه و به حرفاش ادامه میده: شاید پیش دیگران غرورت خرد شده باشه... شاید پیش دیگران شخصیتت زیر سوال رفته باشه اما به این فکر کن آیا پیش خودت هم این اتفاقا افتاده؟...
    با خودم فکر میکنم واقعا پیش خودم شرمنده ام؟
    آیا له شدن غرورت تقصیر خودت بود؟...
    زمزمه وار میگم: نه... من هیچوقت کاری نکردم که نشونه ی ضعفم باشه... فقط نتونستم بیگناهیم رو ثابت کنم
    دکتر: درسته... تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردی تو هیچوقت از فراز و نشیبهای زندگیت فرار نکردی... تو هیچوقت برای به دست آوردن محبت دوباره ی خونوادت به دروغ متوسل نشدی... تو همیشه خودت بودی... مقاومه مقاوم... استوار استوار... شاید نتونستی اونجور که باید و شاید از حقت دفاع کنی... شاید خیلی جاها زمین خوردی... شاید نتونستی اعتماد کسی رو جلب کنی... شاید بعضی جاها کم آوردی... ...اما هیچوقت ناامید نشدی... همیشه ته دلت یه امیدهایی واسه ی آیندت داشتی که اگه نداشتی امروز جلوی من ننشسته بودی و دنبال راهکار نبودی... نه ترنم تو نشکستی... تو همون ترنمی فقط دلگیری... فقط دلخوری... فقط تنهایی... شخصیت تو همونه... ذات و فطرت پاک تو همونه... شکستن یعنی اینکه اجازه بدی خوردت کنند و تو هم هیچ کاری واسه دفاع از خودت نکنی... ولی تو تلاشت رو کردی شاید یه جاهایی میتونستی بیشتر تلاش کنی میتونستی راهکار بهتری ارائه بدی ولی تو هم یه آدمی مثله همه ی آدمای دنیا...دلیلی وجود نداره که بخوای همیشه بهترین راه رو انتخاب کنی... همین که درس خوندی همین که مستقل شدی همین که از لحاظ مالی دستت رو به طرف کسی دراز نکردی همین که اونقدر استقامت از خودت نشون دادی یعنی کارت خیلی درسته... همه ی آدما اشتباه میکنند... تو هم مثله خیلیا اشتباهات کوچیک و بزرگ زیادی مرتکب شدی اما هیچکدوم از اشتباهاتت اونقدر بزرگ نبود که بخوای اینطور مجازات بشی... امروز فقط به خودت فکر کن... به آیندت... به این فکر کن که تو پیش خودت شرمنده نیستی... که پیش خودت نشکستی... که مرتکب هیچ گناه نابخشودنی نشدی... من خودم اگه به جای تو بودم نمیدونم میتونستم دووم بیارم یا نه...
    نگامو از دکتر میگیرمو به زمین خیره میشم... حرفای دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل کرده... چقدر ممنونشم... چقدر مدیونشم... واقعا نمیدونم چی بگم؟... تو این چهار سال هیچوقت هیچکس نتونسته بود اینجوری آرومم کنه
    همونجور که نگام به زمینه زیر لب زمزمه میکنم: ممنون که آرومم میکنید... خیلی وقت بود دوست داشتم یکی این حرفا رو بهم بزنه...
    دکتر: من حقیقت رو گفتم... خیلی خوشحالم میتونم با حرفام آرومت کنم
    لبخندی میزنمو چیزی نمیگم
    دکتر مکثی میکنه و با تعلل میگه: در مورد خواستگارت چه تصمیمی داری؟
    لبخند رو لبام خشک میشه... با ناراحتی سرمو بالا میارمو میگم: نمیدونم باید چیکار کنم... اصلا آمادگی این مراسمای مسخره رو ندارم... از همین حالا هم جوابم معلومه
    دکتر: دلیلت برای جواب منفی چیه؟
    -به هزار و یک دلیل
    دکتر: تو یه دونش رو بگو من قانع میشم
    -مهمترینش میتونه این باشه که دختری با شرایط من خواستگار مناسبی نمیتونه داشته باشه

    دکتر: ببین ترنم من میدونم همسایه ها و فامیل دید مناسبی نسبت به تو ندارن ولی دلیل نمیشه که همه ی آدما..........
    میپرم وسط حرفشو با کلافگی میگم: دختری با شرایط من اگه خواستگار خوبی هم داشته باشه بعد از تحقیقاتی که خونواده ی اون پسر از دوست و آشنای بنده به عمل میارن مطمئن باشین اون خواستگار خوب میپره
    دکتر ساکت میشه و میگه: من مجبورت نمیکنم ولی میگم زود قضاوت نکن... مگه خودت نگفتی هیچوقت نباید زود قضاوت کنیم؟
    با لحن غمگینی میگم: آقای دکتر من دلایل خودم رو دارم... اون چیزی که گفتم فقط یه دلیلش بود... خیلی دلیلهای دیگه ای هم هست... من به سرکوفت خونواده ی اون پسر، به شکهای گاه و بی گاه اون پسر، به نگاه های پر از تمسخر فامیل اون پسر که ممکنه بعد از ازدواج در رفتارشون دیده بشه اشاره نکردم
    دکتر: اینا همش حدس و گمان توهه... شاید هم چنین چیزی نشه... من روی این خواستگار جدیدت تاکیدی ندارم ولی میگم بالاخره که تا آخر عمرت نمیتونی مجرد بمونی
    -آقای دکتر خوده شما به شخصه اگه از دختری خوشتون بیاد اولین کاری که میکنید چیه؟
    سرشو پایین میندازه زمزمه وار میگه: در موردش تحقیق میکنم

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    لبخند تلخی میزنمو میگم: درستش هم همینه... حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه باز هم حاضرین برای ازدواج پا پیش بذارید
    سرشو بالا میاره... تو چشمام خیره میشه و میگه: شاید....
    -دکتر با کلمات بازی نکید... خودتون هم خوب میدونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمیشین... پس این آقا هر کسی که هست صد در صد از گذشته ی من خبر داره و میتونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره که برای ازدواج با من پا پیش گذاشته... هنوز ذره ای عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم... ازدواج من با پسری که نمیدونم کیه مثله این میمونه که از چاله دربیامو به چاه بیفتم
    دکتر نفس عمیقی میکشه و میگه: اصلا من میگم باشه تو درست میگی... حق با توهه... اما چرا یه بار حرفای اون طرف رو نمیشنوی؟... یه بار باهاش حرف نمیزنی... یه بار دلیل انتخابش رو نمیپرسی؟
    -من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاری اعلام کنم یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادم
    دکتر: برای خونوادت شرط بذار... بگو به شرطی در مراسم حاضر میشم که حرفی از ازدواج زده نشه... فقط میخوام با طرف مقابلم آشنا بشم
    -آقای دکتر سر و صورتم رو نمیبینید این کتکا برای شرکت در مراسم خواستگاری نبوده دلیلیش برای این بود که بله رو ندادم... اونا جواب بله ی من رو میخوان وگرنه برای پدرم کاری نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم... همه از سرکشی من برای نه ای که دادم میسوزند
    دکتر: مطمئنی تنها دلایلت برای جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدی؟
    با تعجب میپرسم: منظورتون چیه؟
    لبخندی میزنه و میگه: خودت هم خوب میدونی منظورم چیه؟
    نگامو ازش میگیرمو میگم: آقای دکتر......
    دکتر:هیس... نمیخواد چیزی بگی... هنوز هم وقتی ازش حرف میزنی میشه عشق رو از توی تک تک کلماتت از طرز نگاهت از اشکهای بی امونت خوند
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    دکتر: دختر تو این همه اشک رو از کجا میاری
    نگاهی بهش میندازمو دستم رو روی قلبم میذارم
    لبخند تلخی میزنمو میگم: از اینجا... از قلب تیکه تیکه شده ام
    دکتر: هنوز هم دوستش داری؟
    -بیشتر از همیشه... دیوونه وار
    دکتر: اگه یه روزی برگرده حاضری باهاش بمونی؟
    -آقای دکتر میدونید مشکل من چیه؟
    سرشو به علامت ندونستن تکون میده
    -مشکل من اینه که حتی اگه برگرده هم نمیتونم کنارش بمونم
    دکتر: آخه چرا؟
    -به حرمت روزهای عاشقانه ای که باهاش داشتم واگذارش میکنم به عشق جدیدش... من با خاطرات گذشته اش خوشم
    دکتر: اما.......
    -نه آقای دکتر... هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید... من چهار سال منتظرش نشستم... چهار سال تمام همه ی امیدم این بود که سروش برمیگرده... اما بعد از چهار سال چی بهم رسید... خبر نامزدی عشقم... وقتی تو چشمام خیره شد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم من صدای شکستن تک تک استخونامو شنیدم... خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفای بی امون سروش خرد میشدم که حتی نفس کشیدن هم برام به اندازه ی جا به جایی همه ی کوه های دنیا سخت بود
    دکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم...
    -نمیخواد چیزی بگید... فقط یه راه حلی برای سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدین
    دکتر: یعنی تا آخر عمرت میخوای مجرد بمونی؟
    -میخواین بگید مردی پیدا میشه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟... ولی فکر و ذهن و روحش مختص مردی باشه که کنارش نیست... یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجامم فکر کنم
    دکتر با ناراحتی بهم خیره میشه
    چشمامو میبندمو بغضی که تو گلوم جمع شده رو قورت میدم... سعی میکنم لبخند بزنم هر چند زیاد موفق نیستم ولی سعیم رو میکنم به آرومی چشمامو باز میکنم و با لحن گرفته ای میگم: آقای دکتر تا روزی که قلبم برای سروش میزنه هیچ مردی رو به عنوان همسر آیندم قبول نمیکنم... نه برای خودم... نه برای سروش... فقط و فقط به خاطر همون مرد غریبه... نمیخوام یه خائن باشم... نمیخوام یه عمر عذاب وجدان داشته باشم... نمیخوام دنیای یه نفر رو نابود کنم... من یه مهره ی سوخته ام که برای موندن تلاش میکنه نمیخوام در آینده باعث نابودیه کس دیگه ای بشم... یه روزی یه زمانی یه جایی من قلبی داشتم که اون رو به مردی تقدیم کردم... مردی که ادعای عاشقی داشت... ولی بعدها همون مرد فهمید که اون عشق هوسی بیش نبوده... بعدها فهمید که عشقش من نبودم... بعد از 9 سال فهمید که عشق میتونست بهتر از اون چیزی که من تقدیمش کردم باشه... اونقدر مرد نبود که جلوی من از عشق جدیدش حرف نزنه... اونقدر مرد نبود که جلوی من قلب اهدایی من رو نشکونه... هر چند خودش صاحب قلبم بود... مهم نیست خوب ازش مراقبت نکرد... مهم نیست شکوندش... مهم نیست مثله یه زباله اون رو به سطل آشغال پرت کرد... مهم نیست که داغونش کرد... تنها چیزی که مهمه اینه که من مثله اون نباشم... درسته یه روزی دنیای من رو از من گرفتن اما دلیل نمیشه من هم دنیای دیگران رو ازشون بگیرم... من سروش رو حق خودم نمیدونم... اون مرد رو هم حق خودم نمیدونم... چون هیچدومشون مال من نیستن... سروش مال من نیست چون خودش رو وقف کس دیگه ای کرده... من هم مال اون مرد نیستم چون قلبم رو وقف سروش کردم...

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم... زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رحــــــم ترینــــــشان می شــــــود
    دکتر: میدونم خیلی سخته
    -خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ایکاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقع زندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم...
    دکتر: میخوای با این احساست چیکار کنی؟
    -دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
    دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست...
    میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم... به خیلی چیزا
    دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی... به ندیدنش... به نبودنش
    -نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونم چرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزی میرسه که سروش برمیگرده
    دکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟
    -نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیای من نباشه... میخوام به خیلی چیزا عادت کنم
    دکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟
    -نه... میدونم اشتباهه... ولی آقای دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتای دیگه اشتباه برم... وقتی خبرنامزدیش رو شنیدم خواستم همه ی یادگاریهاشو بریزم دور... همه ی یادگاری ها رو از توی کمدم در آوردم... آره... همه رو... مثله همه ی اون روزایی که دلتنگش بودمو خودش نبود... مثله همه ی اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدن اونا رو از کمد بیرون آوردم... ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد... باز هم گذشته ها جلوی چشمام به نمایش در اومدن... باز هم اشکام جاری شد...باز هم دلم لرزید... باز هم دستم عاجز موند... نتونستم... نتونستم اتاقم رو خالی کنم... خالی از اون خاطرات... خالی از اون یادگاریها... خالی از عشق سروش... عشق سروش با تک تک سلولهای بدنم عجین شده... برای فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم... هر چند من فکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارم
    دکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده ای نداره... خیلی باید روت کار کنم... احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاری باعث میشه عاقلانه تصمیم نگیری
    میخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشی
    خنده ای میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست... کسی که در آخر دستمال سفید رو تو هوا تکون میده تویی
    شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم والا... باید ببینیم و تعریف کنیم
    دکتر نگاهی به ساعت میندازه و میگه: دیروقته... بهتره بقیه رو بذاریم برای یه روز دیگه... فقط برای مسئله ی اون خواستگار فعلا بحثی با خونوادت نکن... هر چقدر بیشتر سرکشی کنی بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی که نامادریت روی رفتار پدرت تاثیر زیادی میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستفاده کنه... درسته قبلا مثله مادرت بهت محبت کرده و هیچوقت چیزی برات کم نذاشته ولی الان موضوع فرق میکنه و اون تو رو یه جورایی قاتل دخترش میدونه
    زمزمه وار میگم: باشه... فعلا چیزی نمیگم
    از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.. یه کارت از روی میزش برمیداره و به طرف من میاد... وقتی به من میرسه کارت رو به طرفم میگیره و میگه: هر وقت به مشکلی برخوردی باهام تماس بگیر
    از جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون... بابت همه چیز
    سری تکون میده و میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم چه راهکاری میتونم واسه ی اون مراسم ارائه بدم که نه پدرت عصبانی بشه نه تو از لحاظ روحی و جسمی صدمه ای ببینی
    -فقط زودتر یه فکری به حالم کنید... خیلی نگرانم
    دکتر: دلیلی برای نگرانی وجود نداره
    مکثی میکنه با شیطنت اضافه میکنه: فعلا به همون چند تا نصیحتام گوش بده تا من راهکارای جدید ارائه بدم

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    خنده ی کوتاهی میکنمو هیچی نمیگم
    دکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشده
    سری تکون میدمو میگم: باز هم ممنونم
    دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم پس دلیلی واسه ی این همه تشکر نمیبینم
    میخوام چیزی بگم که اجازه ی حرف زدن به من نمیده و خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیای اول یه نوبت بگیر تا معطل نشی... اگه به مشکلی هم برخوردی اصلا تعارف نکن و زنگ بزن
    با شرمندگی نگاش میکنمو میگم: حتما... پس فعلا خداحافظ
    سری تکون میده و به سمت میزش حرکت میکنه
    من هم عقب گرد میکنمو به سمت در میرم... همین که به در میرسم دستم رو به سمت دستگیره ی در دراز میکنم تا در رو باز کنم ولی در لحظه ی آخر منصرف میشمو به سمت دکتر برمیگردم و صداش میکنم
    دکتر که پشت میزش نشسته با تعجب سرشو بالا میاره و نگام میکنه
    با لبخند میگم: شاید واسه گفتن این حرف یه خورده دیر باشه ولی ترجیح میدم بگم... خیلی خوشحالم که به حرفاتون اعتماد کردمو شما رو محرم اسرار خودم دونستم
    کم کم رنگ تعجب در نگاهش کمرنگ میشه و جاش لبخندی رو لباش میشینه...پشتم رو بهش میکنمو در اتاق رو باز میکنم... به آرومی از اتاق خارج میشمو میخوام در رو پشت سرم ببندم که در لحظه ی آخر صداش رو میشنوم که میگه: خوشحالم که پشیمون نشدی
    به سمتش برمیگرمو با لبخند دستم رو به نشونه ی خداحافظی بالا میارم اون هم دستش رو بالا میاره و من در رو میبندم
    چند لحظه ای سرجام وایمیستمو نفس عمیقی میکشم و بعد از چند لحظه توقف با امیدی وافر به سمت پله ها حرکت میکنم... نمیدونم چرا اما دوست دارم از پله ها برم دوست دارم این امیدواری رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کنم... پیاده روی رو دوست دارم... دوست دارم ساعتها توی خیابون قدم بزنمو پام به خونه نرسه... یاد حرف دکتر میفتم که بهم گفته بود تو مسیرهای شلوغ رفت و آمد کنم... نگاهی به اطراف میندازم این منطقه نه تنها شلوغ نیست خلوت هم به نظر میرسه... قدمهام رو تندتر میکنم... باید حواسم رو جمع کنم... به سرعت از اون منطقه دور میشمو خودم رو به خیابن اصلی میرسونم... توی مسیر راهم یه سر به کتابخونه میزنمو چند تا رمان میگیرم... بعد هم به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توی راه به این فکر میکنم که امشب کارام خیلی زیاده... باید متنهای ترجمه شده رو تایپ کنمو برای سروش ایمیل کنم و این خودش کلی وقت از من میگیره... بعد از رسیدن به ایستگاه و سوار شدن اتوبوس ترجیح میدم یه خورده به چشمام استراحت بدم... چشمام رو میبندمو بدون اینکه بفهمم به خواب فرو میرم....
    با صدای یه نفر چشمام رو باز میکنم... به زحمت جلوی خمیازه ای که میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد که آقای راننده هست نگاه میکنم
    راننده: خانم ایستگاه آخره
    سری تون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم... ولی خستگی از تنم رخت بسته... از اتوبوس پیاده میشمو بقیه راه رو پیاده میرم... یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونم پیاده روی رو ترجیح میدم... توی مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم برای شامم میخرم تا گرسنه نمونم... بعد از نیم ساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم... بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم به سمت در ورودی میرسم... همینکه به در میرسم صدای طاهر رو میشنوم
    طاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهر خودم ندونم... ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ی اینا اون هنوز هم دخترتونه
    مونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکای گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کرد
    فقط یه اسم تو گوشم میپیچه... الیکا...پس اسم مادرم الیکاست... اشک تو چشمام جمع میشه
    طاهر: مامان تو رو خدا این بحث رو تموم کنید... خودتون هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پای فرزند نمینویسن... ترنم مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست...
    مونا: من هم یه روزایی فکر میکردم ترنم دختر خودمه... از جون و دلم براش مایه میاشتم... اما اون چیکار ک............
    طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاری هم کرده از روی نادونیش بوده
    با صدای داد مونا تکونی میخورم
    مونا: طاهر خستم کردی کمتر حرص و جوش اون دختره ی عوضی رو بخور
    طاهر: مامان یه چیز بهتون میگمو این بحث رو تموم میکنم... میدونم آخرش پشیمون میشین... دیشب وقتی ترنم کتک میخورد نگرانی رو تو چشمای شما هم دیدم... درسته به دنیا نیاوردینش ولی هنوز یه ته مایه هایی از محبت ترنم تو دلتون مونده... چون تموم اون سالها مثله دختر خودتو...
    مونا با فریاد میگه: کافیه
    صدای پوزخند طاهر رو میشنوم
    طاهر: با نگفتن حقیقت هم چیزی تغییر نمیکنه... فقط اینو یادتون باشه اگه ترنم ازدواج کنه و بدبخت بشه شما و طاها مسئولش هستین... چون شماها پدر رو تحریک به این کار کردین
    صدایی از مونا بلند نمیشه... طاهر هم دیگه حرفی نمیزنه... با همه ی سختیها فکر کنم هنوز هم خدا من رو فراموش نکرده...
    زمزمه وار میگم: خدایا شکرت هنوز هم یکی نگرانم هست
    ته دلم خیلی خوشحالم.. خوشحالم که بدون هیچ زحمتی تونستم اسم مادرم رو پیدا کنم... شاید طاهر هم بتونه بهم کمک کنه تا مامانم رو پیدا کنم
    اشکام رو پاک میکنمو چند دقیقه ی دیگه هم بیرون میمونم تا یه خورده آروم بشم... بعد از چند دقیقه بالاخره در رو باز میکنم و وارد میشم... با وارد شدنم به سالن مونا رو میبینم که پشت به من روی مبل نشسته
    آهی میکشمو زیر لب سلامی میگم... با همه ی بدیهایی که در حقم کرده ولی باز هم احترامش واجبه... یه روزی روزگاری جای مادرم بود... نمیدونم دوستم داره یا نه... هر چند که با حرف طاهر در مورد دوست داشته شدت توسط مونا مخالفم اما ترجیح میدم در مورد چیزی که نمیدونم قضاوت نکنم... من به حرمت روزهای گذشته احترامشو نگه میدارم
    با شنیدن صدای من به طرف من برمیگرده و به سرعت از جاش بلند میشه... چشماش خیسه خیسه...
    میخوام به سمت اتاقم برم که با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرفت و تو ترانه ی نازنینم رو... الان هم که داری پسرم رو از من میگیری...
    همینجور که داد میزنه به طرف من میاد... تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه و طاهر از اتاقش بیرون میاد... با دیدن مونا در اون حالت به من میگه: ترنم برو توی اتاقت
    سری تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهای بلند به سمت اتاقم حرکت میکنم... مونا که متوجه ی دور شدن من میشه قدمهاشو تندتر میکنه و تقریبا به سمت من هجوم میاره... اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه و مگه: مامان تمومش کن
    مونا بی توجه به حرف طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیری... زودتر از خونه ی من گم شو بیرون... اگه به این خواستگاره جواب مثبت ندی خودم از این خونه بیرونت میکنم
    من همبنجور از مونا و طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد و فریاداش ادامه میده... طاهر هم جلوی مادرش رو گرفته تا به من نرسه
    با خودم فکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه... به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو وارد میشم...
    با پوزخندی جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه... شاید یه روزی براش عزیز بودم ولی الان نه... مثله سروش که یه روزی عشقش بودم ولی الان نیستم... مثله بابا که یه روزی دردونش بودمو الان نیستم... نه من امروز واسه هیچکدومشون عزیز نیستم... نه سروش... نه مونا... نه بابا... تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدر خیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد...



  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    در رو قفل میکنمو به سمت کامپیوترم میرم... کیفم رو روی میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم... دستم رو توی جیب مانتوم میکنمو دو تا کارتی که از سروش و دکتر گرفتم رو از جیبم خارج میکنم... کارت دکتر رو روی میز میذارم ولی به کارت سروش نگاه دقیقی میندازم... شماره ی شرکت و شماره ی همراهش روی کارت به همراه ایمیل نوشته شده... مثله همیشه شمارش رنده و زود تو حافظه ی طرف میمونه... با کلافگی کشو رو باز میکنمو کارت رو به داخل کشو پرت میکنم... نگاهی به کامپیوتر میندازم هنوز ویندوزش بالا نیومده تا ویندوز بالا میاد مشغول عوض کردن لباسام میشم بعد از عوض کردن لباسام گوشی و شارژر رو از کیفم در میارمو به برق میزنم... خیالم که از بابت همه چیز راحت میشه روی صندلی میشینمو برگه های ترجمه شده رو به همراه فلش از کیفم درمیارم... هنوز هم صدای فریادهای مونا رو میشنوم ولی ترجیح میدم خودم رو با کارام مشغول کنم... فلش رو به کامپیوتر میزنمو بعد از مدتی شروع به کار میکنم... بی توجه به محیط اطراف تایپ میکنم بدون کوچکترین استراحتی به کارم ادامه میدم... دیگه از بیرون صدایی نمیاد و همین خیالم رو راحت تر میکنه... محیط آروم رو به هر چیزی ترجیح میدم... بالاخره کارم تموم میشه... نگاهی به متن تایپ شده میندازمو یه دور دیگه ویرایش میکنم تا غلط تایپی نداشته باشه بعدش هم مودم همراه رو به کامپیوترم نصب میکنمو به اینترنت میرم... خیلی وقته ایمیل قبلیم رو حذف کردم... میترسیدم باز هم ازش سواستفاده بشه... اصلا دوست نداشتم ایمیل جدیدی درست کنم ولی از اونجایی که بهش احتیاج داشتم از روی ناچاری درست کردم... قبل از اینکه ترجمه ها رو برای سروش بفرستم یه نگاه کلی به ایمیلایی که برام فرستاده شدن میکنم... سی چهل تایی میشن... البته بیشترشون از این ایمیل تبلیغاتی ها هستن... چند تایی هم از مانداناست که لابد عکسای مسخره ای رو واسم فرستاده تا من رو بخندونه... بدون توجه به ایمیلهای خونده نشده کشو رو باز میکنمو کارت شرکت سروش رو برمیدارم...به ایمیلی که روی کارت درج شده نگاه میکنم... بعد هم به همون آدرس متن ترجمه شده رو برای سروش میفرستم... وقتی خیالم از بابت ترجمه ها راحت شد تازه به سراغ ایمیلای ماندانا میرمو دونه دونه بازشون میکنم... طبق معمول چند تا عکس مسخره برام فرستاده... این همه شادابی و مهربونیش رو دوست دارم... من رو یاد گذشته ی خودم میندازه
    زمزمه وار میگم: ایکاش آیندش مثله حال و روز الان من نباشه
    ایمیلای ماندانا رو حذف میکنمو میخوام ایمیلای تبلیغاتی رو هم باز کنم که متوجه ی یه ایمیل خاص میشم... موضوعش برام عجیبه... «خانم فداکار بهتره بازش کنی»
    ته دلم خالی میشه... حس میکنم این ایمیل یه شروعه... یه شروع دوباره برای همه ی اون اتفاقایی که در گذشته افتاد... اگه تبلیغاتی بود یا از طرف یه فرد ناشناس بود از روی ایمیل نمیتونست به مرد یا زن بودن من پی ببره... صد در صد من رو میشناسه که نوشته خانم فداکار...
    زیر لب میگم: ترنم بیخیال شو... واسه ی خودت فلسفه نباف
    تصمیم میگیرم همه ی ایمیلا رو بدون خوندن حذف کنم ولی در لحظه ی آخر پشیمون میشم... در لحظه ی آخر پشیمون میشمو سریع روی ایمیل موردنظر کلیک میکنم... از اونجایی که سرعت نتم پایینه بعد از کلی حرص دادن من صفحه ی مورد نظر باز میشه... از دیدن عکسایی که مقابلمه ته دلم خالی میشه... عکسای من در مراسم نامزدی مهسا... اشک تو چشمام جمع میشه... همه ی عکسا مربوط به ته باغه...
    زیر لب میگم: خدایا... دوباره نه... من تحمل یه بازی جدید رو ندارم
    سریع از روی صندلی بلند میشم به کارت دکتر که روی میز چنگ میزنمو و به سمت گوشیم هجوم میبرم... با دستهایی لرزون گوشی رو برمیدارمو با ترس شماره ی دکتر رو برمیدارم... بعد از چند بار بوق خوردن دکتر گوشی رو برمیداره
    دکتر: بله
    از اون طرف خط صدای خنده ی چند نفر میاد
    با هق هق میگم: دکـ ـ تـ ـر
    دکتر با شنیدن صدای من با نگرانی میگه: ترنم تویی؟
    -دکـ ـتـ ـر بدبخـ ـت شدم
    دکتر: ترنم آروم باش
    فقط گریه میکنم... دکتر که میبینه حریفم نمیشه چند دقیقه ای مکث میکنه تا با گریه آروم بشم... بعد از 5 دقیقه میگه: ترنم... آرومتری؟
    -اوهوم
    دکتر: حالا بگو چی شده؟
    -برام یه ایمیل اومده
    دکتر با نگرانی میگه: چه ایمیلی؟
    موضوع ایمیلا رو براش تعریف میکنم... دکتر هیچی نمیگه فقط و فقط به حرفام گوش میده... صدای یه نفر رو میشنوم که میگه: بهزاد چی شده؟
    دکتر: بهروز ساکت باش... ترنم بهتره این ایمیل رو حذف نکنی... این خودش یه مدرک بر علیه اون طرفه... و از اونجایی که نوشته خانم فداکار صد در صد برای نجات اون بچه ی داخل پارک بوده
    -من میترسم
    دکتر: باید به طاهر بگی... از اونجایی که از موضوع باغ خبر داره خیلی از مشکلاتت حل میشه... اشتباه دفعه ی قبل رو تکرار نکن
    -به نظرتون باورم میکنه؟
    دکتر: مهم نیست باورت کنه یا نه... مهم اینه که تو سعیت رو بکنی... همین امشب موضوع رو به طاهر بگو
    آهی میکشمو حرفای مونا و طاهر رو هم برای دکتر تعریف میکنم بعد از تموم شدن حرفام میگه: که اینطور... ترنم همین الان از اتاقت میری بیرون و در مورد ایمیلا برای طاهر حرف میزنی... شنیدی؟
    -با اینکه خیلی میترسم ولی اینبار نمیخوام اشتباه کنم... باشه آقای دکتر
    دکتر: همین امشب خبرم کن چی شده... نگرانتم
    -حتما
    دکتر: خیلی خوشحال شدم که بهم اعتماد کردی و بهم زنگ زدی... همین حالا به اتاق طاهر برو و همه چیز رو یکسره کن
    -باشه... پس من برم ببینم چیکار میتونم کنم
    دکتر: منتظرتم... فعلا خداحافظ
    -خداحافظ
    گوشی رو قطع میکنمو سرجاش میذارم... چشمامو میبندمو دستم رو روی قلبم میذارم... قلبم تند تند میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو چشمام رو باز میکنم... به سمت میزم میرمو کارت دکتر رو هم توی کشو کنار کارت سروش میذارم... کشو رو میبندم و نگاه آخر رو به عکسها میندازم
    زیر لب زمزمه میکنم: ترسو بودن بسه... تا کی میخوای حرف بشنوی؟
    به سمت در اتاقم حرکت میکنمو کلید رو توی قفل میچرخونم... در باز میشه و من با ترس از اتاقم خارج میشم... کسی توی سالن نیست... با ترس ولرز به سمت اتاق طاهر میرم...

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    ... بعد از رسیدن به در اتاقش چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه ورودش میشم... بعد از چند لحظه در اتاق طاهر باز میشه و طاهر با چهره ای متعجب جلوی در ظاهر میشه... لابد از اینکه کسی در زده تعجب کرده... تو این خونه همه بی اجازه وارد اتاق میشن... در زدن تو کار کسی نیست... با دیدن من اخماش تو هم میره و با جدیت میگه: چی کار داری؟
    با ترس و لرز نگامو ازش میگیرمو میگم: داداش یه چیزی شده
    طاهر: سرتو بالا بگیر
    با نگرانی نگاش میکنم که از جلوی در اتاقش کنار میره و با دست به داخل اتاقش اشاره میکنه...
    همینجور بهش نگاه میکنم که بازوم رو میکشه و من رو به داخل اتاق خودش هل میده... در رو میبنده و میگه: سریع بگو... کلی کار سرم ریخته
    از برخوردی که باهام داره ته دلم بیشتر خالی میشه... با اون حرفایی که به مونا زده بود فکر میکردم به خورده رابطه اش باهام بهتر شده
    با صدای دادش به خودم میام
    طاهر: میگم چه مرگته... حرفت رو بزن و برو
    با صدای لرزون شروع به تعریف ماجرا میکنم... با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه... نه دادی نه فریادی... نه سوالی... هیچی نمیگه... فقط نگام میکنه... بعد از تموم شدن حرفام دستاش رو تو جیبش میکنه و با آرامش عجیبی تو چشمام زل میزنه
    نمیدونم چرا؟... ولی من این آرامش رو دوست ندارم... حس میکنم آرامش قبل از طوفانه... با خونسردی چند قدم به طرف من برمیداره و با پوزخند میگه: دوباره شروع کردی
    همین یه جمله ش کافیه تا بفهم که ترسام بی مورد نبود... همین یه جمله اونقدر ته دلم رو خالی میکنه که از همه ی حرفایی که زدم پشیمون میشم...
    طاهر بدون توجه به حال من ادامه میده: نکنه واقعا نقشه ی خودت بود تا سروش رو هوایی کنی یه بلایی سرت بیاره
    اشک تو چشمام جمع میشه... یه لبخند تلخ به لبم میاد
    زمزمه وار میگم: میدونی اشتباه من چیه؟
    متعجب از حرفم چیزی نمیگه
    -اشتباه من اینه که اون موقعی که باید حقیقت رومیگفتم ترسیدمو نگفتم ولی امروزی که باورم نداری و من نباید حرفی از حقیقت میزدم ترس رو کنار گذاشتمو گفتم
    بهت زده نگام میکنه... پوزخندی میزنمو پشتم رو بهش میکنم... به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم
    صداش رو میشنوم که با خشم میگه: واستا ببینم
    پوزخندم پررنگ تر میشه... به سرعت از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... صدای قدمهای بلندش رو پشت سرم میشنوم ولی قبل از اینکه به من برسه خودم رو توی اتاق پرت میکنمو در رو از پشت قفل میکنم
    زیر لب میگم: اینم آخرین تلاشم آقای دکتر... به سمت کامپیوترم میرم... یه بار دیگه نگاهم به عکسها میفته
    با لبخند تلخی زمزمه میکنم: آخرش که چی؟... هر غلطی دلت میخواد بکن... بالاتر از سیاهی که برای من رنگی نیست... همین الانش هم همه از من بد میگن... واسه ی من چیزی تغییر نمیکنه
    چند ضربه ی آروم به در اتاقم میخوره.. میدونم طاهره.. میدونم نمیخواد کسی از موضوع مطلع بشه... لابد فکر میکنه باز دارم دروغ میگم واسه همین با خودش میگه بهتره کسی چیزی نفهمه... چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونم روش حساب کنم
    طاهر به آرومی میگه: ترنم در رو باز کن کارت دارم
    بی توجه به حرف طاهر کامپیوتر رو خاموش میکنم و به سمت گوشیم میرم... برای دکتر اس ام اس میزنمو موضوع رو بهش میگم... طاهر پشت در اتاقه دیگه حتی مراعات بقیه رو هم نمیکنه با صدای بلند فقط از من میخواد در رو باز کنم
    صدای مونا رو میشنوم که میگه: طاهر چی شده؟
    طاهر بی توجه به حرف مونا داد میزنه: لعنتی این در رو باز کن کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم
    صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه... نگاهی به گوشیم میندازم... از طرف دکتره... برام نوشته فردا بهش سر بزنم...برام نوشته مهم نیست که طاهر باورت نکرد تو باید میگفتی که گفتی... برام نوشته که داداشش هم روانشناسه و چند تا راهکار خوب برای مشکلاتم داره...
    از حرفای امیدوار کننده ی دکتر ته دلم آروم میشه... طاهر حدود نیم ساعت پشت در اتاقم میمونه ولی وقتی میبینه به حرفش گوش نمیدم میره... ساندویچ و یکی از رمانها رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن ساندویچ و خوندن رمان میکنم... وقتی ساندویچ تموم میشه روی تخت دراز میکشمو ادامه ی رمان رو میخونم... رمان باحالی به نظر میرسه... واقعا نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم... من با دیدن اون عکسا نگران شده بودم اما برخورد طاهر بهم فهموند که نگرانیم بی مورده... چون حتی اگه خونوادم هم اون عکسا رو ببینند واسه من چیزی تغییر نمیکنه من همین حالا هم آدم بده هستم چه دلیلی داره بیگناهیم رو برای چنین افرادی ثابت کنم... من باید اون شخص رو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... اون طرف هر کسی که هست قصدش ترسوندنه منه چون خودش هم خوب میدونه که وضع من از این بدتر نمیشه... فقط دلیل کاراش رو نمیفهمم... سرمو تکون میدمو دوباره خوندن رمان رو از سر میگیرم... اونقدر میخونم که چشمام خسته میشن... خمیازه ای میکشمو کتاب رو گوشه ی تخت میذارم...
    زیر لب زمزمه میکنم: فردا پنج شنبه ست و بالاخره ماندانا رو بعد از مدتها میبینم... چقدر خوبه که از این به بعد دیگه تنها نیستم
    چشمام رو میبندمو با امیدی دوباره از حرفای دکتر، از تصمیمهای خودم و از برگشت ماندانا به خواب میرم


  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل شانزدهم
    نصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم... نگاهی به ساعت میندازم.... ساعت سه شبه... با کلافگی از رختخوابم بیرون میامو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنمو به طرف آشپزخونه میرم... بدون اینکه برق رو روشن کنم به سمت شیر آب میرمو با دست یه خورده آب میخورم... همین که برمیگردم متوجه ی شخصی میشم که تو قسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده... از ترس جیغی میزنم که باعث میشه اون شخص تکیه شو از اپن بگیره و به طرف من بیاد... همینکه به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخص طاهره که با صدای گرفته ای میگه: خفه شو... منم
    نگام رو ازش میگیرمو میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه... در اتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه... در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره.. پشت میزش میشینه و لپتاپش رو روشن میکنه... بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه: ایمیل و پسوردت رو بگو
    با ناباوری بهش خیره میشم که میگه: کری؟
    پوزخندی میزنمو میگم: واسه ی تو چه فرقی میکنه؟... تو که حرفام رو باور نمیکنی
    متقابلا با پوزخند میگه: با اون گذشته ی درخشانی که جنابعالی داری هر کسی هم جای من باشه باور نمیکنه
    -پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدی...
    میپره وسط حرفمو میگه: خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه... بهتره مثله بچه ی آدم اون چیزی که ازت میخوام رو بدی..
    باصدای بلندتر ادامه میده: ایمیل و پسورد
    آهی میکشمو ایمیل و پسوردم رو بهش میگم... با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ من مواجه میشه...یه لحظه تو چشماش تاسف و دلسوزی رو میبینم... اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه ی دلسوزیش نشم... بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه... لابد فکر میکنه از کارای گذشته ام پشیمونم... شاید هم به خاطر کارای مونا و بابا دلش برام میسوزه...
    با جدیت میگه: کدومه؟
    با قدمهایی بلند خودم رو بهش میرسونمو ایمیل موردنظر رو براش باز میکنم
    با دیدن عکسا اخماش تو هم میره... صفحه ی مورد نظر رو میبنده و با جدیت میگه: چیکار کردی که لقب خانم فداکار رو بهت نسبت داد
    ماجرای پارک و دزدی و تعقیب و گریز رو براش تعریف میکنم
    با اخم از جاش بلند میشه و به طرف من میاد و میگه: پس باز هم خودت رو به دردسر انداختی؟
    -من......
    سعی میکنه صداش رو بلند نکنه تا بقیه از خواب بیدار نشن
    از بین دندونای کلید شده میگه: ترنم فقط کافیه بفهمم این هم یکی از همون بازیهای مسخرته اونوقت با دستهای خودم میکشمت...اگه این دفعه هم دروغ باشه دیگه کوتاه نمیام
    بعد از تموم شدن حرفاش کلید رو به سمت من پرت میکنه و میگه: گم شو بیرون
    با ناراحتی کلید رو از روی زمین برمیدارمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم همونجور که پشتم بهش هست میگم: طاهر باور کن هیچ چیز اون جوری که شماها فکر میکنید نیست... تو رو خدا باورم کن... فقط همین یه بار
    بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بشم از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... ته دلم یه جورایی خوشحالم که طاهر به حرفام گوش کرد... چقدر مدیون دکترم... اگه دکتر نبود محال بود که به طاهر بگم... شاید هم میگفتم اما خیلی خیلی دیر... درست مثله گذشته ها که دیر گفتم و خیلی جاها ضرر کردم
    به اتاقم میرسم... در رو میبندمو به سمت تختم میرم... خواب از سرم پریده... روی تختم دراز میکشمو رمان رو از گوشه ی تختم برمیدارم... صفحه موردنظر رو باز میکنمو شروع به خوندن ادامه رمان میکنم... اونقدر میخونمو میخونم که بالاخره تموم میشه... نمیدونم چند ساعت گذشته فقط میدونم خیلی وقته دارم میخونم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت یه ربع به هفته... باورم نمیشه این همه مدت داشتم رمان میخوندم...خیلی خوابم میاد... از کارای مسخره ی خودم خندم میگیره... به زحمت از جام بلند میشمو به سمت دستشویی میرم... بعد از اینکه از دستشویی بیرون میام لباسای بیرونم رو میپوشم... آرایش مختصری هم میکنمو به سمت گوشیم میرم... گوشیم رو از شارژر جدا میکنم... دیشب یادم رفت از شارژ درش بیارم... گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارمو به سمت کیفم میرم... چند تا رمانی رو که دیروز از کتابخونه گرفتم از کیفم بیرون میارمو روی میز قرارشون میدم... فلش رو هم تو کیفم پرت میکنمو نگاهی به اتاقم میندازم... نمیدونم چرا یه لحظه دلم میگیره... شاید بخاطر اینه که امروز میخوام با ماندانا در مورد رفتنم از این خونه حرف بزنم
    زیرلب زمزمه میکنم: همدم تنهایی هام دلم واست تنگ میشه
    خندم میگیره... انگار امروز دارم میرما
    زیرلب میگم: دختره ی دیوونه تازه میخوای باهاش صحبت کنی... هنوز هیچی معلوم نیست پس به جای این خل و چل بازیا زودتر راهت رو بگیر و برو شرکت که باز یه آتوی جدید دست سروش ندی
    سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون میدمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنم و وارد سالن میشم... طبق معمول هیچکس پیداش نیست... یه خورده گرسنمه... دوست دارم به آشپزخونه برمو یه چیز بردارم بخورم اما نمیدونم چرا از اون شب که خیلی چیزا رو فهمیدم دلم نمیخواد غذایی رو بخورم که مال من نیست... از خیر صبحونه میگذرمو به سمت حیاط میرم... یاد این چهار سال میفتم که بعضی موقع مونا برام غذا میذاشت اگه دوستم نداشت پس دلیل این کاراش چی بود؟ نه به رفتار گذشتش نه به رفتار دیشبش واقعا از رفتار مونا در تعجبم... میدونم ساعتها هم فکر کنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم... ترجیح میدم بیخیالی طی کنم... گوشیم رو از جیبم درمیارمو نگاهی بهش میندازم هنوز هفت و ربعه... قدمهام رو تند تر میکنم تا دیرم نشه... در ورودی رو باز میکنمو داخل حیاط میشم... باد خنکی میوزه... یکم احساس سرما میکنم
    زیر لب زمزمه وار میگم: ایکاش لباس گرمتری میپوشیدم
    از اونجایی که اگه برگردم و لباسم رو عوض کنم دیرم میشه بیخیال سرما میشم... به سرعت مسیر حیاط رو طی میکنمو از خونه خارج میشم


  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    در رو پشت سرم میبندمو به طرف ایستگاه حرکت میکشم... بدجور خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو گام هام رو بلندتر میکنم.... بعد از یه ربع بالاخره به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همینجور که توی اتوبوس به ماندانا فکر میکنم یاد حرف دکتر میفتم... بهم گفته بود امروز یه سر بهش بزنم ولی فکر نکنم امروز وقت بشه... اگه تا دیروقت شرکت باشمو بعدش هم به خونه ی ماندانا و امیر برم دیگه وقتی واسه ی قرارم با دکتر نمیمونه... فکر کنم بهتره به منشیش زنگ بزنمو بگم امروز نمیتونم بیام... از یه طرف روم نمیشه هر لحظه به گوشیش زنگ بزنم از یه طرف هم حس میکنم شاید درست نباشه به منشیش بگم آخه خودش دیشب بهم گفت بیا من هم گفتم باشه بعد به منشیش بگم نشد... بالاخره دل رو به دریا میزنمو تصمیم میگیرم موضوع طاهر و نرفتن امروزم رو براش اس ام اس کنم... از اونجایی هم که الان زوده یه خورده دیروقت تر بهش اس میدم راضی از تصمیمم لبخندی رو لبام نمایان میشه... بعد از مدتی به ایستگاه بعدی میرسمو از اتوبوس پیاده میشم... بعد از چند بار پیاده و سوار شدن به موقع خودم رو به شرکت میرسونم... مستقیما به سمت آسانسور حرکت میکنم که متوجه میشم یه نفر داخل آسانسوره و در داره بسته میشه... با دو خودم رو به آسانسور میرسونمو مانع بسته شدن در میشم... خودم رو به داخل آسانسور پرت میکنم... همونجور که نفس نفس میزنم دکمه ی طبقه ی موردنظر رو فشار میدم با صدای پسر جوونی به خودم میام
    پسر: حالتون خوبه؟
    لبخندی میزنمو میگم: ممنون
    پسر: اونطور که شما....
    میپرم وسط حرفشو میگم: دیرم شده بود
    آسانسور وایمیسته و پسر با دست اشاره میکنه و که خارج بشم مثله اینکه خودش میخواد به طبقه ی دیگه ای بره... تشکر میکنمو از آسانسور خارج میشم
    پسر: از آشناییتون خوشحال شدم
    سری تکون میدمو به سمت اتاق موردنظر حرکت میکنم... از اونجایی که در اتاق بازه سریع وارد میشم... سلامی به منشی میدمو به سمت اتاق سروش حرکت میکنم
    منشی: خانم مهرپرور آقای راستین نیستن
    با تعجب به عقب برمیردمو میگم: خوب نباشن مگه در جریان نیستین تا آماده شد..........
    انگار چیزی یادش اومده باشه میگه: آه... بله... حق باشماست... فراموش کرده بودم... بفرمایید
    سری تکون میدمو در رو باز میکنم... توی دلم میگم چه بهتر که نیست اگه بود مثله این چند روز بلای جونم میشد... در رو پشت سرم میبندمو به سمت میزم میرم... کیفم رو از روی دوشم برمیدارمو گوشه ی میزم میذارم
    کامپبوتر رو روشن میکنم نگاهی به برگه های روی میزم میندازم... باز هم تعدادشون زیاده... نفسمو با حرص بیرون میدمو برگه ها رو برمیدارمو شروع به ترجمه شون میکنم... نمیدونم چقدر گذشته که در باز میشه با دیدن سروش سری تکون میدم... زیر لب سلام آرومی میگم و بعد دوباره مشغول کارم میشم... سروش هم سلامی رو زمزمه میکنه و بی حوصله به سمت میزش میره... بعد از یکی دو ساعت ترجمه بالاخره به خودم استراحتی میدمو میگم: ببخشید
    سروش که سرش تو لپ تاپش بود سرشو بالا میاره و منتظر نگام میکنه
    -این ترجمه ها رو کی باید تحویل بدم؟
    نگاشو از من میگیره و دوباره مشغول کارش میشه... با بی حوصلگی میگه: امروز
    بدجور اعصابم داغون میشه... این همه متن رو چه جوری تو یه روز ترجمه کنم دیروز هم به زحمت تموم کردم تازه تموم نکردم بردم خونه تمومش کردم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت یازدهه... گوشی رو از جیبم در میارمو به دکتر یه اس ام اس میزنم... هم موضوع طاهر رو میگم هم موضوع نیومدن امروزم رو براش اس میکنم... بعدش هم گوشی رو روی میزم میذارم تا دوباره مشغول ترجمه بشم
    که با صدای سروش نگامو از روی میز میگیرمو بهش نگاه میکنم
    سروش: بهتره به جای اس ام اس بازی به کارات برسی... امروز دیگه بهت آوانس نمیدم که بری خونه برام ایمیل کنی تا تموم نکردی حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری
    بدون اینکه حرفی بزنم نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... هنوز چند خط رو بیشتر ترجمه نکردم که گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به شماره میندازم که متوجه میشم دکتره... لبخندی رو لبام میاد... دکمه ی برقراری تماس رو میزنم و میگم: بله؟
    دکتر: سلام خانم خانما... چطوری؟
    -مرسی... شما خوب هستین
    دکتر: ممنونم... راستی از بابت طاهر خیلی خوشحال شدم
    -خودم هم باورم نمیشد
    دکتر: دیدی گفتم ضرر نمیکنی
    -حق باشماست
    سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم ولی توجهی نمیکنم
    دکتر: اصلا یادم نبود که امروز قراره ماندانا برگرده
    -خودم هم یادم رفته بود... تا به خونشون برم و برگردم خیلی دیر میشه
    دکتر: کارت هم دیر تموم میشه؟
    -آره... فکر کنم حتی دیر به خونشون برسم
    دکتر: لابد سروش دوباره کلی کار سرت ریخته
    خندم میگیره و میگم: دقیقا
    دکتر: برو به کارت برس... قرارمون باشه شنبه... به منشی میگم واسه ی ساعت چهار و خورده ای بهت یه نوبت بده
    -خیلی خوبه... ممنونم بابت همه چیز
    دکتر: خواهش میکنم... خوشحالم یه دونه از راهکارام جواب داد... برو به کارت برس تا سروش اخراجت نکرد
    -من که از خدامه
    دکتر:اوه.. اوه... اول کارت رو پیدا کن بعد این همه دور بردار خانم کوچولو
    با خنده میگم: آقـــــــای دکتر
    دکتر: شوخی کردم... برو به کارت برس... خداحافظ
    -خداحافظ

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    گوشی رو قطع میکنمو روی میز میذارم... نگاهی به سروش میندازم که با اخمهایی در هم بهم خیره شده... بی توجه به اخمهاش نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... تا ساعت یک ترجمه ها تموم میشن... همینکه ترجمه ها تموم میشن سریع شروع به تایپ میکنم میدونم اگه توقفی بین کارم ایجاد کنم تنبل میشمو بیخودی کشش میدم... تا ساعت سه یکسره به کارم ادامه میدم... دیگه نایی برام نمونده... هنوز هم چند صفحه ای واسه ی تایپ مونده... سروش بر خلاف دیروز از شرکت خارج نشده... کاراش رو انجام داده و مشغول مطالعه ی کتابی شده... نمیدونم چرا نرفته؟... خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو چشمامو میمالم
    سروش نگاهش رو از کتاب میگیره و با پوزخند میگه: کسی مجبورت نکرده تا نصفه شب با پسرای جورواجور حرف بزنی که فرداییش اینطور خواب آلود سر کار حاضر بشی
    از صبح هزار بار خمیازه کشیدم... هر چند تقصیر خودمه ولی دلیل نمیشه که تهمت بزنه
    با خونسردی نگامو ازش میگیرمو میگم: شما به مطالعه تون برسید و تو کاری هم که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید
    با لحن خشنی میگه: بدم میاد یکی از جلوی من خمیازه بکشه
    با مسخرگی میگم: یادم میمونه... دفعه ی بعد وقتی خواستم خمیازه بکشم حتما اتاق رو ترک میکنم
    نفسش رو با حرص بیرون میده و دیگه هیچی نمیگه... نمیدونم چرا از صبح اینقدر کلافه و بی حوصلست... یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه واسه ی اون هم ایمیلی فرستاده شده ولی زود از این فکر خندم گرفت چون اگه چنین چیزی اتفاق میفتاد سروش سریع یقه ی من رو میگرفتو میگفت تقصیر توهه... اصلا تو این دنیا هر اتفاقی بیفته این خاندان من رو مقصر میدونند... تنبلی کنار میذارمو مشغول تایپ چند صفحه ی آخر میشم... دو صفحه بیشتر نمونده که یه نفر چند ضربه به در میزنه و با اجازه ی سروش در رو باز میکنه... بعد از چند لحظه یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داره جلوی در نمایان میشه و میگه: سلام پسرم
    سروش: سلام آقا رحمان... حالتون خوبه؟
    آقا رحمان: مرسی پسرم
    بعد هم نگاهی به میندازه و میگه: سلام خانم
    سری تکون میدمو میگم: سلام پدرجان... خسته نباشید
    لبخند مهربونی میزنه و یه چایی و به همراه چند تا دونه شیرینی واسه ی سروش میذاره... همونطور که به طرف من میاد میگه: درمونده نباشی خانم جان
    با خجالت میگم: اینجوری صدام نکنید... من هم جای دخترتون فرض کنید
    لبخندی میزنه و میگه: من دختر ندارم
    میخندم و میگم: پس من چیه ام؟
    میخنده و سری تکون میده... چند تا شیرینی و به همراه یه چایی برام میذاره
    -مرسی بابا رحمان
    بامهربونی نگام میکنه و میگه: بخور دخترم
    بعد هم به سمت سروش برمیگرده و میگه با اجازه آقا سروش
    سروش لبخندی میزنه و سری براش تکون میده... بعد از اینکه بابا رحمان در رو میبنده صدای سروش هم بلند میشه
    سروش: میبینم که هنوز با زبون چرب و نرمت همه رو رام خودت میکنی
    بدون اینکه جوابشو بدم شیرینی و چاییم رو میخورمو اون دو صفحه رو هم تایپ میکنم... بعد از تموم شدن تایپ یه دونه شیرینی باقی مونده رو هم نوش جان میکنمو یه دور دیگه ترجمه های تایپ شده رو نگاه میکنم
    -تموم شد
    سروش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره همونجور که نگاش به کتابه میگه: میتونی بری
    نگاهی به ساعت میندازم... ساعت چهار و نیمه... کیفم رو از روی میز برمیدارمو از روی صندلی بلند میشم
    -خداحافظ
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    به سرعت به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم... همینجوری هم یه خورده دیرم شده صد در صد تا اونجا برسم دیرتر هم میشه... سریع از اتاق خارج میشمو در رو پشت سرم میبندم... بعد از خداحافظی از منشی خودم رو به آسانسور میرسونمو چند بار دکمه رو فشار میدم... با رسیدن آسانسور خودم رو به داخلش پرت میکنمو دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار میدم
    وقتی آسانسور به طبقه ی همکف میرسه سریع از آسانسور خارج میشم... با قدمهای بلند از ساختمون بیرون میامو به اطراف نگاهی میندازم... باید یه چیزی واسه ماندانا بخرم... ولی نمیدونم چی... دوست ندارم دست خالی به خونشون برم... پول چندانی هم ندارم


  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    زمزمه وار میگم: کی میگه پول مهم نیست.. بعضی مواقع یکی مثله من بخاطر نداشتن پول باید شرمزده بشه... هم پیش دکتر هم پیش ماندانا هم پیش خیلیای دیگه
    همینجور که غرغر میکنم از شرکت خارج میشمو به سمت ایستگاه راه میفتم... از اونجایی که میخوام زودتر به خونه ی مانی برسم باید به یه ایستگاه دیگه برم... یه خورده پیاده رویم از مسیر همیشگیم بیشتره...
    با خودم فکر میکنم وضع من نسبت به بعضیا خیلی بهتره... بعضی مواقع یه مرد به خاطر نداشتن پول چنان پیش زن و بچه اش شرمنده میشه که آدم از زندگی سیر میشه... من حداقل فقط خودم هستمو خودم.. حداقل مسئولیت بقیه رو دوش من نیست
    آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همین که روی یکی از صندلی های خالی میشینم دستم رو داخل جیبم فرو میکنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارمو به ساعتش نگاهی بندازم... اما در کمال تعجب میبینم گوشیم نیست... اخمام تو هم میرن... زیپ کیفم رو باز میکنم دنبال گوشیم میگردم... زیپ وسطی... زیپ کناری... همه و همه رو باز میکنم اما پیداش نمیکنم
    آه از نهادم بلند میشه
    زمزمه وار میگم: ترنم چیکارش کردی؟
    از بس این مدت برام اتفاق بد افتاده با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه... یاد چهار سال پیش میفتم که گوشیم گم شد... که ترانه همون روز خودکشی کرد... که اون روز بدترین خاطره ی زندگیم شد... سعی میکنم آروم باشم... چشمام رو میبندمو یه نفس عمیق میکشم... یه خورده فکر میکنم.. آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟....
    زمزمه وار میگم: آهان... با دکتر حرف زدمو اون رو روی میز گذاشتم
    لبخندی رو لبم میشینه... پس روی میز جا گذاشتم... یه لحظه ترسیده بودم نکنه دوباره اتفاقای گذشته تکرار بشه.. مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه چه برسه به من که بیش از هزار بار تا حالا توسط این مار گزیده شدم
    با خودم میگم: ترنم باید حواست رو بیشتر جمع کنی.... اینبار تو شرکت جا گذاشتی ولی دفعه ی بعد ممکنه یه جایی جا بذاری که در دسترس همه باشه
    با صدای زنی به خودم میام: چیزی گفتین خانم؟
    مثله اینکه فکرمو بلند به زبون آوردم شرمزده به زنی که کنارم نشسته لبخند میزنمو میگم: با خودم بودم
    یه جور بهم نگاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته... نگامو ازش میگیرمو به بیرون خیره میکنم... لبخندم پررنگ تر میشه... با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در خودم به حد اعلا رسوندم... بیخیال این فکرا میشمو تصمیم میگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سر به شرکت بزنمو گوشیم رو بردارم... راضی از تصمیمی که گرفتم به این فکر میکنم که واسه مانی چی بخرم؟... اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتای مورد علاقه ی امیرارسلان رضایت میدم... پسر ماندانا و امیر رو خیلی دوست دارم... مطمئننا از دیدن اون شکلاتا خیلی ذوق میکنه... بعد از رسیدن به مقصد موردنظرم از اتوبوس پیاده میشمو به سمت آدرس خونشون حرکت میکنم... توی راه دو بسته هم شکلات میخرم که ده هزارتومن برام تموم میشه
    با خودم فکر میکنم: تا آخر ماه با چهل هزارتومن چه جوری بگذرونم؟
    با دیدن خونه ی مانی و امیر شونه ای بالا میندازمو و میگم: بیخیال... فعلا مانی رو دریاب برای حساب و کتاب حالا حالاها وقت داری... با شوق قدمهامو تندتر میکنمو خودم رو به خونه شون میرسونم... دستم رو بالا میارمو زنگ رو فشار میدم... بعد از مدتی صدای مرد غریبه ای رو میشنوم... هر چند یه خورده صدا برام آشناهه اما نمیدونم طرف مقابلم کیه؟
    مرد: بله؟
    -من از دوستای ماندانا هستم
    مرد: ترنم خانم شمایین؟
    با تعجب میگم: بل......
    هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشه
    دوباره صدای مرد رو از پشت آیفون میشنوم که میگه: بفرمایید داخل
    زودی وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم...نمیدونم کی بود تعجبم از اینه که اون طرف چطور من رو شناخته... همین که چند قدمی تو حیاط برمیدارم در ورودی خونه با صدای وحشتناکی باز میشه و بعد هم ماندانا رو میبینم که به سمت هجوم میاره و با جیغ میگه: وای ترنم... بالاخره اومدی... دلم برات تنگ شده بود.. خوبی؟
    بهت زده سر جام خشک میشه... بدون اینکه درست و حسابی نگام کنه از گردنم آویزون میشه و شروع به بوسیدن من میکنه
    به زور از بغلش بیرون میارمو میگم: گم شو اونور... تف مالیم کردی... این چه وضعه مهمون نوازیه... چنان در رو باز کردی که من فکر کردم زلزله اومده... بعد هم که مثله این آدمخوارا به سمت من هجوم میاری... رفتی اونور آدم نشدی هیچ بدتر هم شدی برگشتی...
    ماندانا همونجور مات من شده
    صدای خنده ی امیر و اون مرد غریبه رو هم میشنوم... نگاهم بهشون میفته... با دیدن مرد غریبه تازه متوجه میشم که اون طرف مهران بوده... با خجالت سری براشون تکون میدم و بهشون سلام میکنم
    امیر و مهران نیز همونطور که میخندن جوابمو میدنو آروم آروم به طرف ما حرکت میکنند
    ماندانا با ناراحتی میگه: ترنم صورتت چی شده؟
    حرف تو دهنم میمونه... اصلا یاد صورتم نبودم... هر چند یه خورده بهتر شده و از دور زیاد معلوم نیست ولی از نزدیک کاملا پیداست
    یه لبخند زورکی میزنمو میگم: چیز مهمی نیست
    ماندانا: کجاش مهم نیست... ببین چه بلایی سر صورتت اومده
    اشک تو چشمش جمع میشه و دوباره بغلم میکنه و زمزمه وار میگه: بعد از اون مهمونی چه بلایی سرت آوردن ترنم؟...نکنه قبل از مهمونی هم مشکل داشتی بهم نمیگفتی؟... آره... الهی بمیرم برات...
    -آروم باش مانی... داداش و شوهرت دارن بهمون نزدیک میشن
    همونجور که تو بغلمه میگه: به جهنم
    -مانی
    با بغض میگه: اه... باشه بابا
    با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی دلم برات تنگ شده بود ترنم... خیلی زیاد

صفحه 12 از 19 نخستنخست ... 21011121314 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن