مهران و امیر فاصله ی چندانی با من و ماندانا ندارن... آروم آروم به طرف ما میان
به آرومی میگم: منم خیلی دلتنگت بودم گلم... خیلی بیشتر از تو
با لحن تخسی میگه: نه خیر... من بیشتر دلتنگت بودم
مهران و امیر حالا دقیقا جلوی من و ماندانا واستادن و با لبخند نگامون میکنند
ماندانا رو از آغوشم بیرون میارمو یه بار دیگه با مهران و امیر سلام میکنم... امیر با ناراحتی به صورتم نگاهی میکنه و سعی میکنه چیزی به روی خودش نیاره... اما مهران با تعجب اشکارا به صورت من خیره میشه... ماندانا که وضع رو اینطور میبینه میگه: امیرجان با مهران برو چند کیلو شیرینی بخر میدونی که از فردا اینجا کاروانسرا میشه
امیر که تا ته موضوع رو میگیره سری تکون میده و میگه: مهران جان راه بیفت
مهران با تعجب میخواد چیزی بگه که امیر دستش رو میکشه و میگه: با اجازه
سری تکون میدمو چیزی نمیگم
ماندانا با خنده میگه: میبینی چه جوری دنبال نخود سیاه فرستادمشون
-گناه داشتن طفلکیها
ماندانا اخمی میکنه و میگه: اه... دلسوزی رو تمومش کن... اگه به تو باشه واسه ی سوپور محله هم دل میسوزونی
دستم رو میکشه و با خودش به داخل خونه میبره
ماندانا: برو بشین.. برم یه شربت درست کنم
-ماندانا بیخیال شربت شو... هر وقت.........
ماندانا: خودم هم تشنمه... برو بشین زود میام
سری تکون میدم... شکلاتا رو به طرفش میگیرمو میگم: برای امیر ارسلان خریدم... هنوز هم از این شکلاتا دوست داره؟
ماندانا: دیوونه... این چه کاری بود؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: دو بسته شکلات که دیگه این حرفا رو نداره
شکلاتا رو از میگیره و نگاهی بهشون میندازه میگه: عاشقشونه... حاضره نهار و شام نخوره ولی محاله از این شکلاتا دست بکشه
همونجور که حرف میزنه پشتش رو به من میکنه و به سمت اشپزخونه میره
ماندانا: نمیدونم این شکلاتا چی دارن که امیر ارسلان این همه از اینا میخوره... اینقدر که این شکلاتا رو دوست داره من و باباش رو دوست نداره
به سمت مبل میرمو یکی رو واسه نشستن انتخاب میکنم
ازهمونجایی که نشستم داد میزنم: حالا کجاست؟ نمیبینمش
ماندانا: با مامان بزرگش رفته خونشون
-راستی چرا کسی اینجا نیست؟
ماندانا: قرار شد امشب یه جشن خونه ی پدرشوهرم واسه ورود ما بگیرن
با یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون میادو میگه: تو هم دعوتی
-خودت که میدونی نمیتونم بیام
ماندانا: بیخود... خیلی هم میتونی
-باور کن شرایط خونه خیلی بده... شاید مجبور بشم ازت کمک بگیرم... باز به مشکل برخوردم
با تعجب نگام میکنه شربت رو روی میز میذاره و مبل مقابل من رو برای نشستن انتخاب میکنه
ماندانا: نگرانم کردی؟... چی شده ترنم؟
دست دراز میکنمو شربت رو برمیدارم... ماندانا با نگرانی بهم زل زده... چند جرعه از شربت رو میخورمو میگم: تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده... بعضی مواقع خیلی میترسم... خیلی
ماندانا: من که آخرین بار باهات تماس گرفتم همه چیز خوب بود... البته منظورم از خوب این بود که اتفاق خاصی نیفتاده بود... به جز مهمونی و.....
میپرم وسط حرفشو میگم: همه چیز از اون مهمونیه لعنتی شروع شد... البته قبلش هم یه چیزایی شده بود ولی فکر نمیکردم اونقدر مهم باشه... اما مثله همیشه اشتباه میکردم
ماندانا: تو که جون به لبم کردی... بگو چی شده؟
سرمو با ناراحتی تکون میدمو شروع به تعریف ماجرا میکنم... همه چیز رو واسش تعریف میکنم... از سروش گرفته تا ماجرای دکتر... ماندانا با دقت به حرفام توجه میکنی... بعد از تموم شدن حرفام شروع به فحش دادن به سروش میکنه
ماندانا: ترنم به خدا سروش یه آدم روانیه
-ماندانا
ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم؟... پسره ی دیوونه
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: تمومش کن مانی...
با لحن آرومی میپرسه: هنوز هم دوستش داری؟
با پوزخند میگم: چه فرقی میکنه... بعضی حرفا بهتره هیچوقت گفته نشن
ماندانا: ترنم
با لبخند تلخی ادامه میدم:بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!
اشک تو چشماش جمع میشه
-این جمله رو خیلی دوست دارم... حرف دله من رو میزنه
با بغض میگه: ترنم این زندگی حق تو نیست... چرا هنوز دوستش داری؟ آخه چرا؟... اگه من بودم محل سگ هم بهش نمیذاشتم
آهی میکشمو هیچی نمیگم