صفحه 13 از 26 نخستنخست ... 3111213141523 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 121 به 130 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #121

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    در رو پشت سرم میبندمو به طرف ایستگاه حرکت میکشم... بدجور خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو گام هام رو بلندتر میکنم.... بعد از یه ربع بالاخره به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همینجور که توی اتوبوس به ماندانا فکر میکنم یاد حرف دکتر میفتم... بهم گفته بود امروز یه سر بهش بزنم ولی فکر نکنم امروز وقت بشه... اگه تا دیروقت شرکت باشمو بعدش هم به خونه ی ماندانا و امیر برم دیگه وقتی واسه ی قرارم با دکتر نمیمونه... فکر کنم بهتره به منشیش زنگ بزنمو بگم امروز نمیتونم بیام... از یه طرف روم نمیشه هر لحظه به گوشیش زنگ بزنم از یه طرف هم حس میکنم شاید درست نباشه به منشیش بگم آخه خودش دیشب بهم گفت بیا من هم گفتم باشه بعد به منشیش بگم نشد... بالاخره دل رو به دریا میزنمو تصمیم میگیرم موضوع طاهر و نرفتن امروزم رو براش اس ام اس کنم... از اونجایی هم که الان زوده یه خورده دیروقت تر بهش اس میدم راضی از تصمیمم لبخندی رو لبام نمایان میشه... بعد از مدتی به ایستگاه بعدی میرسمو از اتوبوس پیاده میشم... بعد از چند بار پیاده و سوار شدن به موقع خودم رو به شرکت میرسونم... مستقیما به سمت آسانسور حرکت میکنم که متوجه میشم یه نفر داخل آسانسوره و در داره بسته میشه... با دو خودم رو به آسانسور میرسونمو مانع بسته شدن در میشم... خودم رو به داخل آسانسور پرت میکنم... همونجور که نفس نفس میزنم دکمه ی طبقه ی موردنظر رو فشار میدم با صدای پسر جوونی به خودم میام
    پسر: حالتون خوبه؟
    لبخندی میزنمو میگم: ممنون
    پسر: اونطور که شما....
    میپرم وسط حرفشو میگم: دیرم شده بود
    آسانسور وایمیسته و پسر با دست اشاره میکنه و که خارج بشم مثله اینکه خودش میخواد به طبقه ی دیگه ای بره... تشکر میکنمو از آسانسور خارج میشم
    پسر: از آشناییتون خوشحال شدم
    سری تکون میدمو به سمت اتاق موردنظر حرکت میکنم... از اونجایی که در اتاق بازه سریع وارد میشم... سلامی به منشی میدمو به سمت اتاق سروش حرکت میکنم
    منشی: خانم مهرپرور آقای راستین نیستن
    با تعجب به عقب برمیردمو میگم: خوب نباشن مگه در جریان نیستین تا آماده شد..........
    انگار چیزی یادش اومده باشه میگه: آه... بله... حق باشماست... فراموش کرده بودم... بفرمایید
    سری تکون میدمو در رو باز میکنم... توی دلم میگم چه بهتر که نیست اگه بود مثله این چند روز بلای جونم میشد... در رو پشت سرم میبندمو به سمت میزم میرم... کیفم رو از روی دوشم برمیدارمو گوشه ی میزم میذارم
    کامپبوتر رو روشن میکنم نگاهی به برگه های روی میزم میندازم... باز هم تعدادشون زیاده... نفسمو با حرص بیرون میدمو برگه ها رو برمیدارمو شروع به ترجمه شون میکنم... نمیدونم چقدر گذشته که در باز میشه با دیدن سروش سری تکون میدم... زیر لب سلام آرومی میگم و بعد دوباره مشغول کارم میشم... سروش هم سلامی رو زمزمه میکنه و بی حوصله به سمت میزش میره... بعد از یکی دو ساعت ترجمه بالاخره به خودم استراحتی میدمو میگم: ببخشید
    سروش که سرش تو لپ تاپش بود سرشو بالا میاره و منتظر نگام میکنه
    -این ترجمه ها رو کی باید تحویل بدم؟
    نگاشو از من میگیره و دوباره مشغول کارش میشه... با بی حوصلگی میگه: امروز
    بدجور اعصابم داغون میشه... این همه متن رو چه جوری تو یه روز ترجمه کنم دیروز هم به زحمت تموم کردم تازه تموم نکردم بردم خونه تمومش کردم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت یازدهه... گوشی رو از جیبم در میارمو به دکتر یه اس ام اس میزنم... هم موضوع طاهر رو میگم هم موضوع نیومدن امروزم رو براش اس میکنم... بعدش هم گوشی رو روی میزم میذارم تا دوباره مشغول ترجمه بشم
    که با صدای سروش نگامو از روی میز میگیرمو بهش نگاه میکنم
    سروش: بهتره به جای اس ام اس بازی به کارات برسی... امروز دیگه بهت آوانس نمیدم که بری خونه برام ایمیل کنی تا تموم نکردی حق نداری پات رو از شرکت بیرون بذاری
    بدون اینکه حرفی بزنم نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... هنوز چند خط رو بیشتر ترجمه نکردم که گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به شماره میندازم که متوجه میشم دکتره... لبخندی رو لبام میاد... دکمه ی برقراری تماس رو میزنم و میگم: بله؟
    دکتر: سلام خانم خانما... چطوری؟
    -مرسی... شما خوب هستین
    دکتر: ممنونم... راستی از بابت طاهر خیلی خوشحال شدم
    -خودم هم باورم نمیشد
    دکتر: دیدی گفتم ضرر نمیکنی
    -حق باشماست
    سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم ولی توجهی نمیکنم
    دکتر: اصلا یادم نبود که امروز قراره ماندانا برگرده
    -خودم هم یادم رفته بود... تا به خونشون برم و برگردم خیلی دیر میشه
    دکتر: کارت هم دیر تموم میشه؟
    -آره... فکر کنم حتی دیر به خونشون برسم
    دکتر: لابد سروش دوباره کلی کار سرت ریخته
    خندم میگیره و میگم: دقیقا
    دکتر: برو به کارت برس... قرارمون باشه شنبه... به منشی میگم واسه ی ساعت چهار و خورده ای بهت یه نوبت بده
    -خیلی خوبه... ممنونم بابت همه چیز
    دکتر: خواهش میکنم... خوشحالم یه دونه از راهکارام جواب داد... برو به کارت برس تا سروش اخراجت نکرد
    -من که از خدامه
    دکتر:اوه.. اوه... اول کارت رو پیدا کن بعد این همه دور بردار خانم کوچولو
    با خنده میگم: آقـــــــای دکتر
    دکتر: شوخی کردم... برو به کارت برس... خداحافظ
    -خداحافظ

  2. Top | #122

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    گوشی رو قطع میکنمو روی میز میذارم... نگاهی به سروش میندازم که با اخمهایی در هم بهم خیره شده... بی توجه به اخمهاش نگامو ازش میگیرمو مشغول کارم میشم... تا ساعت یک ترجمه ها تموم میشن... همینکه ترجمه ها تموم میشن سریع شروع به تایپ میکنم میدونم اگه توقفی بین کارم ایجاد کنم تنبل میشمو بیخودی کشش میدم... تا ساعت سه یکسره به کارم ادامه میدم... دیگه نایی برام نمونده... هنوز هم چند صفحه ای واسه ی تایپ مونده... سروش بر خلاف دیروز از شرکت خارج نشده... کاراش رو انجام داده و مشغول مطالعه ی کتابی شده... نمیدونم چرا نرفته؟... خوابم میاد... خمیازه ای میکشمو چشمامو میمالم
    سروش نگاهش رو از کتاب میگیره و با پوزخند میگه: کسی مجبورت نکرده تا نصفه شب با پسرای جورواجور حرف بزنی که فرداییش اینطور خواب آلود سر کار حاضر بشی
    از صبح هزار بار خمیازه کشیدم... هر چند تقصیر خودمه ولی دلیل نمیشه که تهمت بزنه
    با خونسردی نگامو ازش میگیرمو میگم: شما به مطالعه تون برسید و تو کاری هم که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید
    با لحن خشنی میگه: بدم میاد یکی از جلوی من خمیازه بکشه
    با مسخرگی میگم: یادم میمونه... دفعه ی بعد وقتی خواستم خمیازه بکشم حتما اتاق رو ترک میکنم
    نفسش رو با حرص بیرون میده و دیگه هیچی نمیگه... نمیدونم چرا از صبح اینقدر کلافه و بی حوصلست... یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه واسه ی اون هم ایمیلی فرستاده شده ولی زود از این فکر خندم گرفت چون اگه چنین چیزی اتفاق میفتاد سروش سریع یقه ی من رو میگرفتو میگفت تقصیر توهه... اصلا تو این دنیا هر اتفاقی بیفته این خاندان من رو مقصر میدونند... تنبلی کنار میذارمو مشغول تایپ چند صفحه ی آخر میشم... دو صفحه بیشتر نمونده که یه نفر چند ضربه به در میزنه و با اجازه ی سروش در رو باز میکنه... بعد از چند لحظه یه پیرمرد که قیافه ی مهربونی داره جلوی در نمایان میشه و میگه: سلام پسرم
    سروش: سلام آقا رحمان... حالتون خوبه؟
    آقا رحمان: مرسی پسرم
    بعد هم نگاهی به میندازه و میگه: سلام خانم
    سری تکون میدمو میگم: سلام پدرجان... خسته نباشید
    لبخند مهربونی میزنه و یه چایی و به همراه چند تا دونه شیرینی واسه ی سروش میذاره... همونطور که به طرف من میاد میگه: درمونده نباشی خانم جان
    با خجالت میگم: اینجوری صدام نکنید... من هم جای دخترتون فرض کنید
    لبخندی میزنه و میگه: من دختر ندارم
    میخندم و میگم: پس من چیه ام؟
    میخنده و سری تکون میده... چند تا شیرینی و به همراه یه چایی برام میذاره
    -مرسی بابا رحمان
    بامهربونی نگام میکنه و میگه: بخور دخترم
    بعد هم به سمت سروش برمیگرده و میگه با اجازه آقا سروش
    سروش لبخندی میزنه و سری براش تکون میده... بعد از اینکه بابا رحمان در رو میبنده صدای سروش هم بلند میشه
    سروش: میبینم که هنوز با زبون چرب و نرمت همه رو رام خودت میکنی
    بدون اینکه جوابشو بدم شیرینی و چاییم رو میخورمو اون دو صفحه رو هم تایپ میکنم... بعد از تموم شدن تایپ یه دونه شیرینی باقی مونده رو هم نوش جان میکنمو یه دور دیگه ترجمه های تایپ شده رو نگاه میکنم
    -تموم شد
    سروش بدون اینکه سرش رو بالا بیاره همونجور که نگاش به کتابه میگه: میتونی بری
    نگاهی به ساعت میندازم... ساعت چهار و نیمه... کیفم رو از روی میز برمیدارمو از روی صندلی بلند میشم
    -خداحافظ
    سری تکون میده و هیچی نمیگه
    به سرعت به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنم... همینجوری هم یه خورده دیرم شده صد در صد تا اونجا برسم دیرتر هم میشه... سریع از اتاق خارج میشمو در رو پشت سرم میبندم... بعد از خداحافظی از منشی خودم رو به آسانسور میرسونمو چند بار دکمه رو فشار میدم... با رسیدن آسانسور خودم رو به داخلش پرت میکنمو دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار میدم
    وقتی آسانسور به طبقه ی همکف میرسه سریع از آسانسور خارج میشم... با قدمهای بلند از ساختمون بیرون میامو به اطراف نگاهی میندازم... باید یه چیزی واسه ماندانا بخرم... ولی نمیدونم چی... دوست ندارم دست خالی به خونشون برم... پول چندانی هم ندارم


  3. Top | #123

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    زمزمه وار میگم: کی میگه پول مهم نیست.. بعضی مواقع یکی مثله من بخاطر نداشتن پول باید شرمزده بشه... هم پیش دکتر هم پیش ماندانا هم پیش خیلیای دیگه
    همینجور که غرغر میکنم از شرکت خارج میشمو به سمت ایستگاه راه میفتم... از اونجایی که میخوام زودتر به خونه ی مانی برسم باید به یه ایستگاه دیگه برم... یه خورده پیاده رویم از مسیر همیشگیم بیشتره...
    با خودم فکر میکنم وضع من نسبت به بعضیا خیلی بهتره... بعضی مواقع یه مرد به خاطر نداشتن پول چنان پیش زن و بچه اش شرمنده میشه که آدم از زندگی سیر میشه... من حداقل فقط خودم هستمو خودم.. حداقل مسئولیت بقیه رو دوش من نیست
    آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همین که روی یکی از صندلی های خالی میشینم دستم رو داخل جیبم فرو میکنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارمو به ساعتش نگاهی بندازم... اما در کمال تعجب میبینم گوشیم نیست... اخمام تو هم میرن... زیپ کیفم رو باز میکنم دنبال گوشیم میگردم... زیپ وسطی... زیپ کناری... همه و همه رو باز میکنم اما پیداش نمیکنم
    آه از نهادم بلند میشه
    زمزمه وار میگم: ترنم چیکارش کردی؟
    از بس این مدت برام اتفاق بد افتاده با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه... یاد چهار سال پیش میفتم که گوشیم گم شد... که ترانه همون روز خودکشی کرد... که اون روز بدترین خاطره ی زندگیم شد... سعی میکنم آروم باشم... چشمام رو میبندمو یه نفس عمیق میکشم... یه خورده فکر میکنم.. آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟....
    زمزمه وار میگم: آهان... با دکتر حرف زدمو اون رو روی میز گذاشتم
    لبخندی رو لبم میشینه... پس روی میز جا گذاشتم... یه لحظه ترسیده بودم نکنه دوباره اتفاقای گذشته تکرار بشه.. مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه چه برسه به من که بیش از هزار بار تا حالا توسط این مار گزیده شدم
    با خودم میگم: ترنم باید حواست رو بیشتر جمع کنی.... اینبار تو شرکت جا گذاشتی ولی دفعه ی بعد ممکنه یه جایی جا بذاری که در دسترس همه باشه
    با صدای زنی به خودم میام: چیزی گفتین خانم؟
    مثله اینکه فکرمو بلند به زبون آوردم شرمزده به زنی که کنارم نشسته لبخند میزنمو میگم: با خودم بودم
    یه جور بهم نگاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته... نگامو ازش میگیرمو به بیرون خیره میکنم... لبخندم پررنگ تر میشه... با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در خودم به حد اعلا رسوندم... بیخیال این فکرا میشمو تصمیم میگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سر به شرکت بزنمو گوشیم رو بردارم... راضی از تصمیمی که گرفتم به این فکر میکنم که واسه مانی چی بخرم؟... اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتای مورد علاقه ی امیرارسلان رضایت میدم... پسر ماندانا و امیر رو خیلی دوست دارم... مطمئننا از دیدن اون شکلاتا خیلی ذوق میکنه... بعد از رسیدن به مقصد موردنظرم از اتوبوس پیاده میشمو به سمت آدرس خونشون حرکت میکنم... توی راه دو بسته هم شکلات میخرم که ده هزارتومن برام تموم میشه
    با خودم فکر میکنم: تا آخر ماه با چهل هزارتومن چه جوری بگذرونم؟
    با دیدن خونه ی مانی و امیر شونه ای بالا میندازمو و میگم: بیخیال... فعلا مانی رو دریاب برای حساب و کتاب حالا حالاها وقت داری... با شوق قدمهامو تندتر میکنمو خودم رو به خونه شون میرسونم... دستم رو بالا میارمو زنگ رو فشار میدم... بعد از مدتی صدای مرد غریبه ای رو میشنوم... هر چند یه خورده صدا برام آشناهه اما نمیدونم طرف مقابلم کیه؟
    مرد: بله؟
    -من از دوستای ماندانا هستم
    مرد: ترنم خانم شمایین؟
    با تعجب میگم: بل......
    هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشه
    دوباره صدای مرد رو از پشت آیفون میشنوم که میگه: بفرمایید داخل
    زودی وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم...نمیدونم کی بود تعجبم از اینه که اون طرف چطور من رو شناخته... همین که چند قدمی تو حیاط برمیدارم در ورودی خونه با صدای وحشتناکی باز میشه و بعد هم ماندانا رو میبینم که به سمت هجوم میاره و با جیغ میگه: وای ترنم... بالاخره اومدی... دلم برات تنگ شده بود.. خوبی؟
    بهت زده سر جام خشک میشه... بدون اینکه درست و حسابی نگام کنه از گردنم آویزون میشه و شروع به بوسیدن من میکنه
    به زور از بغلش بیرون میارمو میگم: گم شو اونور... تف مالیم کردی... این چه وضعه مهمون نوازیه... چنان در رو باز کردی که من فکر کردم زلزله اومده... بعد هم که مثله این آدمخوارا به سمت من هجوم میاری... رفتی اونور آدم نشدی هیچ بدتر هم شدی برگشتی...
    ماندانا همونجور مات من شده
    صدای خنده ی امیر و اون مرد غریبه رو هم میشنوم... نگاهم بهشون میفته... با دیدن مرد غریبه تازه متوجه میشم که اون طرف مهران بوده... با خجالت سری براشون تکون میدم و بهشون سلام میکنم
    امیر و مهران نیز همونطور که میخندن جوابمو میدنو آروم آروم به طرف ما حرکت میکنند
    ماندانا با ناراحتی میگه: ترنم صورتت چی شده؟
    حرف تو دهنم میمونه... اصلا یاد صورتم نبودم... هر چند یه خورده بهتر شده و از دور زیاد معلوم نیست ولی از نزدیک کاملا پیداست
    یه لبخند زورکی میزنمو میگم: چیز مهمی نیست
    ماندانا: کجاش مهم نیست... ببین چه بلایی سر صورتت اومده
    اشک تو چشمش جمع میشه و دوباره بغلم میکنه و زمزمه وار میگه: بعد از اون مهمونی چه بلایی سرت آوردن ترنم؟...نکنه قبل از مهمونی هم مشکل داشتی بهم نمیگفتی؟... آره... الهی بمیرم برات...
    -آروم باش مانی... داداش و شوهرت دارن بهمون نزدیک میشن
    همونجور که تو بغلمه میگه: به جهنم
    -مانی
    با بغض میگه: اه... باشه بابا
    با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی دلم برات تنگ شده بود ترنم... خیلی زیاد

  4. Top | #124

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مهران و امیر فاصله ی چندانی با من و ماندانا ندارن... آروم آروم به طرف ما میان
    به آرومی میگم: منم خیلی دلتنگت بودم گلم... خیلی بیشتر از تو
    با لحن تخسی میگه: نه خیر... من بیشتر دلتنگت بودم
    مهران و امیر حالا دقیقا جلوی من و ماندانا واستادن و با لبخند نگامون میکنند
    ماندانا رو از آغوشم بیرون میارمو یه بار دیگه با مهران و امیر سلام میکنم... امیر با ناراحتی به صورتم نگاهی میکنه و سعی میکنه چیزی به روی خودش نیاره... اما مهران با تعجب اشکارا به صورت من خیره میشه... ماندانا که وضع رو اینطور میبینه میگه: امیرجان با مهران برو چند کیلو شیرینی بخر میدونی که از فردا اینجا کاروانسرا میشه
    امیر که تا ته موضوع رو میگیره سری تکون میده و میگه: مهران جان راه بیفت
    مهران با تعجب میخواد چیزی بگه که امیر دستش رو میکشه و میگه: با اجازه
    سری تکون میدمو چیزی نمیگم
    ماندانا با خنده میگه: میبینی چه جوری دنبال نخود سیاه فرستادمشون
    -گناه داشتن طفلکیها
    ماندانا اخمی میکنه و میگه: اه... دلسوزی رو تمومش کن... اگه به تو باشه واسه ی سوپور محله هم دل میسوزونی
    دستم رو میکشه و با خودش به داخل خونه میبره
    ماندانا: برو بشین.. برم یه شربت درست کنم
    -ماندانا بیخیال شربت شو... هر وقت.........
    ماندانا: خودم هم تشنمه... برو بشین زود میام
    سری تکون میدم... شکلاتا رو به طرفش میگیرمو میگم: برای امیر ارسلان خریدم... هنوز هم از این شکلاتا دوست داره؟
    ماندانا: دیوونه... این چه کاری بود؟
    شونه ای بالا میندازمو میگم: دو بسته شکلات که دیگه این حرفا رو نداره
    شکلاتا رو از میگیره و نگاهی بهشون میندازه میگه: عاشقشونه... حاضره نهار و شام نخوره ولی محاله از این شکلاتا دست بکشه
    همونجور که حرف میزنه پشتش رو به من میکنه و به سمت اشپزخونه میره
    ماندانا: نمیدونم این شکلاتا چی دارن که امیر ارسلان این همه از اینا میخوره... اینقدر که این شکلاتا رو دوست داره من و باباش رو دوست نداره
    به سمت مبل میرمو یکی رو واسه نشستن انتخاب میکنم
    ازهمونجایی که نشستم داد میزنم: حالا کجاست؟ نمیبینمش
    ماندانا: با مامان بزرگش رفته خونشون
    -راستی چرا کسی اینجا نیست؟
    ماندانا: قرار شد امشب یه جشن خونه ی پدرشوهرم واسه ورود ما بگیرن
    با یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون میادو میگه: تو هم دعوتی
    -خودت که میدونی نمیتونم بیام
    ماندانا: بیخود... خیلی هم میتونی
    -باور کن شرایط خونه خیلی بده... شاید مجبور بشم ازت کمک بگیرم... باز به مشکل برخوردم
    با تعجب نگام میکنه شربت رو روی میز میذاره و مبل مقابل من رو برای نشستن انتخاب میکنه
    ماندانا: نگرانم کردی؟... چی شده ترنم؟
    دست دراز میکنمو شربت رو برمیدارم... ماندانا با نگرانی بهم زل زده... چند جرعه از شربت رو میخورمو میگم: تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده... بعضی مواقع خیلی میترسم... خیلی
    ماندانا: من که آخرین بار باهات تماس گرفتم همه چیز خوب بود... البته منظورم از خوب این بود که اتفاق خاصی نیفتاده بود... به جز مهمونی و.....
    میپرم وسط حرفشو میگم: همه چیز از اون مهمونیه لعنتی شروع شد... البته قبلش هم یه چیزایی شده بود ولی فکر نمیکردم اونقدر مهم باشه... اما مثله همیشه اشتباه میکردم
    ماندانا: تو که جون به لبم کردی... بگو چی شده؟
    سرمو با ناراحتی تکون میدمو شروع به تعریف ماجرا میکنم... همه چیز رو واسش تعریف میکنم... از سروش گرفته تا ماجرای دکتر... ماندانا با دقت به حرفام توجه میکنی... بعد از تموم شدن حرفام شروع به فحش دادن به سروش میکنه
    ماندانا: ترنم به خدا سروش یه آدم روانیه
    -ماندانا
    ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم؟... پسره ی دیوونه
    سرمو بین دستام میگیرمو میگم: تمومش کن مانی...
    با لحن آرومی میپرسه: هنوز هم دوستش داری؟
    با پوزخند میگم: چه فرقی میکنه... بعضی حرفا بهتره هیچوقت گفته نشن
    ماندانا: ترنم
    با لبخند تلخی ادامه میدم:بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد...ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!
    اشک تو چشماش جمع میشه
    -این جمله رو خیلی دوست دارم... حرف دله من رو میزنه
    با بغض میگه: ترنم این زندگی حق تو نیست... چرا هنوز دوستش داری؟ آخه چرا؟... اگه من بودم محل سگ هم بهش نمیذاشتم
    آهی میکشمو هیچی نمیگم

  5. Top | #125

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    آهی میکشمو هیچی نمیگم
    بیخیال سروش میشه و میگه: از آقای رمضانی اصلا انتظار نداشتم
    -بیخیال... اون بدبخت هم از چیزی خبر نداره وگرنه مجبورم نمیکرد
    ماندانا: تو این دوره زمونه هیچکس رو نمیشه شناخت... حتما با امیر صحبت میکنم... امیر و مهران میخوان با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند... از همین حالا خودت رو استخدام شده فرض کن
    میخندمو میگم: اونوقت جنابعالی چه کاره ای
    با افتخار میگه: مثلا نسبت دو طرفه دارما
    - داداشت چرا تو شرکت بابات کار نمیکنه
    ماندانا: نمیدونم والا... تو فکر کن حماقت.. گیر دو تا خل و چل افتادم ... هم امیر هم مهران بر این عقیده هستن که نباید از پدرهای گرامی کمکی گرفته شود
    -یه جور میگی انگار خودت سالمی
    ماندانا: نه تو رو خدا نگو فکر کردی من هم مثله اون دو تا خل و چلم
    - فکر کردم مطمئنم... تو خودت از همه خل و چل تری.... اصلا بذار یه جمله بگمو خیالت رو راحت کنم تو سر دسته ی همه ی خل وچلایی... هرچند از توی خل و چل داشتن چنین برادری بعید نبود
    ماندانا: ترنـــم
    -چیه؟... مگه دروغ میگم... همین امیر بدبخت هم از همنشینی با تو به این وضع دچار شده
    ماندانا: کافر همه را به کیش خود پندارد
    میخندمو هیچی نمیگم
    ماندانا: بخند ترنم خانم... بخند ولی یادت باشه نوبت من هم میشه که بهت بخندم... اصلا میدونی چیه حق نداری تو شرکت شوهر جونم و داداش جون جوجونیم کار کنی... اصلا هم سفارشت رو نمیکنم... از ***** بازی هم خبری نیست
    بعد هم زبونش رو برام بیرون میاره... عاشق این بچه بازیاش هستم
    -برو بابا... من به امیر بگم سه سوته استخدامم میکنه
    ماندانا: من هم به مهران میگم یه سوته اخراجت کنه
    بعد هم با لحن مسخره ای ادامه میده: دلت بسوزه
    میخندم سرمو به نشونه تاسف براش تکون میدم
    بعد از کلی بگو و بخند و شوخی ماندانا میگه: خارج از شوخی خیلی خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی مستقل بشی... هر چند از لحاظ مالی مستقل بودی ولی باز هم بهتر بود جدا زندگی میکردی
    -ماندانا خودت که بهتر میدونی توی این کشور زندگی واسه ی یه دختر مجرد خیلی سخته...کجا به یه دختر مجرد خونه اجاره نمیدن؟... در فرض که اجاره دادن با این حقوق بخور نمیر که همین حالا هم به زور تا آخر ماه نگهش میدارم کجا رو اجاره میکردم... الان هم اگه تو نبودی باز باید تو همون خونه میموندم یا به زور ازواج میکردم
    ماندانا: تقصیر خودته... من که بهت گفته بودم کمکت میکنم
    -فکر میکردم مونا مادرمه... فکر میکردم دوستم داره... دوست نداشتم با رفتنم بیشتر اذیتش کنم
    ماندانا: خیلی ازش بدم اومد
    -نباید اینجور قضاوت کرد... هر چی باشه قبلا برام مادری کرده
    ماندانا: اون مادری کردنش تو سرش بخوره
    -ماندانا
    ماندانا: کوفت... خستم کردی... اون از اون بنفشه ی مارموز که بیخودی هواشو داشتی... اون از سروش که بیخودی طرفش رو میگیری... این هم از مونا که بیخودی بهش حق میدی... همین کارا رو میکنی هر غلطی دوست دارن میکنند دیگه... نکنه واقعا باورت شده گناهکاری؟... ترنم به خودت بیا هیچکدوم از این آدما حق ندارن بهت بد و بیراه بگن
    - اشتباه نکن ماندانا... من به کسی حق نمیدم... از کسی هم طرفداری نمیکنم... ولی من یه روزی همه ی این افراد رو میپرستیدم... بنفشه... سروش... مونا... اسطوره های زندگیم بودن
    آهی میکشه و میگه: میفهمم چی میگی
    -نه ماندانا نمیفهمی... فکرشو کن منی که صمیمی ترین دوستت هستم یه سیلی بهت بزنمو اظهار تاسف بکنم بخاطر تمام لحظه هایی که با تو گذروندم... تو اون لحظه چه حالی بهت دست میده... از من متنفر میشی یا به من سیلی میزنی؟...
    ماندانا نگاهشو به زمین میدوزه و هیچی نمیگه
    -دیدی خودت هم جوابی نداری... بذار من بهت بگم... اون لحظه فقط و فقط یاد تمام خاطرات خوبی که با من داری میفتی .. یاد روزایی که با من گذروندی و فقط یه سوال تو سرت میپیچه«چرا؟»...«چرا اینطور شد؟»
    ماندانا سرشو بالا میاره و با چشمای خیس از اشک بهم خیره میشه
    بی توجه به اشکاش میگم: حالا فکر کن امیری که حاضری واسش جونت رو هم بدی یه روزی بیاد جلوتو بگه چرا بهم خیانت کردی و تو ناراحت از همه ی بی انصافیا هیچ جوابی براش نداشته باشی... آره ماندانا ... هیچ جوابی... هیچ جوابی که بتونه اون رو قانع کنه... آیا ازش متنفر میشی؟... آیا حالت ازش بهم میخوره... حتی اگه سیلی به گوشت بزنه حاضری پا رو دلت بذاری
    ماندانا: نگو ترنم... تو رو خدا اینجوری نگو... بدجور دلم میسوزه
    -ماندانا حرف زدن آسونه... مهم عمله... همه ی اونایی که زندگیه من رو از زبون من بشنون شاید مهربونی من رو حماقت بدونند... شاید احساس من رو نسبت به سروش احمقانه فرض کنند... اما من میگم کارای من حماقت نیست عشق من احمقانه نیست... دنیای من با همین باورها پابرجاست... من انتظاری ندارم نه از تو نه از هیچکس دیگه چون شماها جای من نیستین تا من رو درک کنید... برای اینکه بتونی طرفت رو درک کنی... باید خودت رو جای طرفت بذاری... ماندانا باید بشه ترنم... مادر ماندانا باید بشه مادرترنم... اونوقت ببین چه قدر سخته گذشتن از زنی که یه عمر مادرت بود... یه عمر خودت رو از زنی میدونستی که جایی تو زندگیش نداشتی... تو الان جلوی من نشستی و میگی اگه به جای من بودی محل سگ هم به سروش نمیذاشتی ولی اگه به جای سروش امیر بود باز هم این حرف رو میزدی... من اشتباهات سروش رو قبول دارم ولی ازش متنفر نیستم میدونی چرا؟ چون اون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و ترکم کرد
    با لحن غمگینی میگه: نمیتونم غم و غصه ت رو ببینم وقتی میبینم اینقدر اذیتت میکنند ناراحت میشم ولی حق با توهه... من احساسات اونا رو در نظر نمیگیرم فقط به احساسات تو فکر میکنم
    آهی میکشه و با ناراحتی ادامه میده: اما ترنم حتی اگه احساسات اونا رو هم در نظر بگیرم باز هم میگم دارن زیاده روی میکنند... مونا مادرت نیست... طاهر و طاها برادرهای تنیت نیستن.... سروش همسرت نیست ولی پدرت که دیگه پدرت هست... اون که دیگه پدر واقعیته... باز صد مرحمت به طاهر که یه جاهایی هوات رو داره... باز صد مرحمت به سروش که با دیدن صورت تو دلش سوخت ولی پدرت......
    -بیخیال ماندانا... بهتره به آینده فکر کنم... به مادرم... میخوام پیداش کنم
    ماندانا: حق با توهه... بهتره به فکر آینده باشی... نگران خونه و کار هم نباش... همه جوره کمکت میکنم.... راستی حواست رو جمع کن خیلی نگرانتم... به قول دکتر مسیرهای شلوغ رو واسه رفت و آمد انتخاب کن
    با آوردن اسم دکتر یاد گوشیم میفتمو دادم به هوا میره
    ماندانا با ترس میگه: چی شد؟
    -گوشیم رو توی شرکت سروش جا گذاشتم
    با اخم میگه: همین کارا رو میکنی دیگه... بعد انتظار داری همه چیز خوب پیش بره... دختر شرایط تو فرق میکنه باید بیشتر حواست رو جمع کنی؟... آخه چرا اینقدر سر به هوایی؟
    بی توجه به حرف ماندانا نگاهی به ساعت میندازم... ساعت پنج و نیمه
    به سرعت از جام بلند میشمو میگم: ماندانا باید برم
    ماندانا: واستا واسه ی امیر زنگ میزنم تو رو برسونه
    -نه شرکت تا ساعت شش تعطیل میشه
    متفکر میگه: یه لحظه صبر کن
    و با گفتن این حرف سریع از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینمو به شربت نیم خورده ام نگاهی میندازم.... بعد از چند دقیقه پیداش میشه و میگه: این سوئیچ رو بگیر
    -اما.........
    ماندانا: ترنم به خدا میکشمتا... زود برگرد
    -آخه
    ماندانا: ترنم
    نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست تو... زود برمیگردم
    ماندانا: حتما این کار رو کن چون امشب تو هم باید تو مهمونی باشی
    -ماندانا دوباره شروع کردی؟
    ماندانا:فعلا برو وقتی برگشتی با هم حرف میزنیم


  6. Top | #126

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سرمو تکون میدمو میگم: فعلا خداحافظ
    دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا میاره و هیچی نمیگه... سریع از ساختمون بیرون میامو وارد حیاط میشم... همون لحظه ی ورودم متوجه ی ماشین شده بودم و پس مشکلی سر اینکه ماشین کجاست ندارم؟... میخوام به سمت در برم که با صدای ماندانا سرجام وایمیستم
    ماندانا: من باز میکنم تو ماشین رو روشن کن
    سری تکون میدمو سوار ماشین میشم... کیفم رو روی صندلی عقب پرت میکنمو در رو میبندم... بعد از چهارسال نمیدونم چیزی از رانندگی یادم مونده یا نه؟
    با پوزخند میگم: هر چی باشه از اتوبوس بهتره
    ماشین رو روشن میکنمو به آرومی اون رو به حرکت در میارم.. یادش بخیر همیشه عشق سرعت بودم... آدما چقدر تغییر میکنند... ماندانا در رو کامل باز کرده... بوقی براش میزمو از کنارش رد میشم... مثله خیلی از روزای دیگه باورم داره... براش مهم نیست بقیه در موردم چی میگن تنها چیزی که براش مهمه اینه که من آدم بده نیستم... بعضی مواقع که به گذشته ها فکر میکنم شرمنده میشم... حتی اگه اون شک یه لحظه بود باز هم برام شرمندگی رو به همراه داره... من حق نداشتم به ماندانا شک کنم
    آهی میکشمو به این فکر میکنم که همیشه پیاده روی رو به رانندگی ترجیح میدادم...حتی اون موقع ها با اینکه بابا برام ماشین خریده بود به ندرت ازش استفاده میکردم... یا سوار نمیشدم یا اگه سوار میشدم با آخرین سرعت به سمت مقصد حرکت میکردم... یادمه روزایی که بابا گوشی و لپ تاپ و ماشینم رو از من گرفته بود میفتم با اینکه چیزی از ماندانا نمیخواستم ولی اون به زور همه چیزش رو با من شریک میشد... خیلی جاها بهم کمک کرد... با اینکه روزای سختی بود ولی باعث شد دوست واقعیم رو بشناسم... به سمت شرکت سروش میرونم... مسیرهایی رو انتخاب میکنم که خلوت تر هستن... حوصله ی ترافیک ندارم... بعد از چهارسال هنوز هم رانندگیم خوبه... نمیگم عالیه ولی همین که بعد از این همه سال میتونم این ماشین رو برونم خودش خیلیه... کم کم سرعتم رو زیاد میکنم... بعد از بیست دقیقه به شرکت میرسم... ماشین رو طرف دیگه خیابون جلوتر از شرکت پارک میکنم... کیفم رو داخل ماشین میذارمو خودم از ماشین پیاده میشم... هوا تقریبا تاریک شده... و از اونجایی که این منطقه هم کلا جای پرت و خلوتیه تک و توک یه ماشین یا موتوری از خیابون رد میشن ترجیح میدم سریع تر گوشی رو بردارم و فلنگ رو ببندم... با قدمهای بلند به اون طرف خیابون میرم و به سمت شرکت حرکت میکنم... همینکه چند قدم به سمت شرکت برمیدارم صدای قدمهای یه نفر رو از پشت سرم میشنوم و بعد هم کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم
    با تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن یه مرد غریبه که چاقویی رو مقابلم گرفته خشکم میزنه... با یه دستش بازوم رو گرفته و با یه دستش چاقو رو روی شکمم گذاشته
    ته دلم خالی میشه... یعن........
    مرد غریبه اجازه نمیده بیشتر از این به تجزیه و تحلیل موقعیتم بپردازم
    مرد: بهتره بی سر و صدا راه بیفتی و گرنه زندت نمیذارم
    ضربان قلبم بالا میره...
    با صدای لرزونی میگم: من چیزی ندارم که واسه ی شما ارزش مادی داشته باشه
    پوزخندی میزنه و میگه: تو خودت کلی می ارزی... خفه شو و راه بیفت
    یاد اون روز توی پارک میفتم... که پسره تهدیدم کرده بود... که میخواست از من سواستفاده کنه... که میخواست به زور سوار ماشینم کنه.... با فکر اینکه شاید قصد این طرف هم همون باشه ترسم بیشتر میشه
    بازوم رو ول میکنه... به جلو هلم میده و چاقو رو پشتم میذاره...
    اخمام تو هم میره... اگه دزد نیست لابد نیت بدی داره... حتی نمیتونم فکرش رو هم کنم که بهم دست درازی بشه...
    مرد: بهتره فکر فرار به سرت نزنه و گرنه همینجا سوراخ سوراخت میکنم
    نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... ترنم باید فرار کنی... تو میتونی دختر... تو میتونی... مدام با خودم این جمله ها رو تکرار میکنم...
    داره من رو به سمت مخالف شرکت هدایت میکنه... چند قدم به جلو میرم... ترنم نهایتش مرگه دیگه... یاد آرزوهام میفتم... یاد تصمیمام... یاد مادرم... دوست ندارم بمیرم.... دلم میخواد مادرم رو ببینم... دوست دارم آغوشش رو با همه ی وجودم احساس کنم... دوست دارم بعد از چهار سال برای یه بار هم که شده زندگی کنم... تازه امیدوار شده بودم
    با هر قدمی که از شرکت دورتر میشیم ته دلم خالی تر میشه
    مرد: تندتر... بجنب
    به خودم تشر میزنم: ترنم خجالت بکش... زنده بودن به چه قیمتی... اگه تسلیم خواسته های این مرد بشی معلوم نیست چی میشه...
    بدجور تو دو راهی موندم... به نزدیکی یه ماشینی میرسیم... یه ماشین آشنا... سمند سفید... دو تا مرد دیگه هم توی ماشین نشستن... ترسم بیشتر میشه
    ترنم باید فرار کنی... قید زندگی و همه چیز رو میزنمو با آرنجم ضربه ای به شکم مرد وارد میکنمو به سمت شرکت سروش میدوم... اونقدر سریع شروع به دویدن میکنم که خودم هم باورم نمیشه... از اونجایی که مرد فکر نمیکرد فرار کنم تعادلش رو از دست داد و با ضربه ی من پخش زمین شد... صدای باز شدن در ماشین رو به همراه داد و فریاد یه مرد میشنوم... که مدام میگه...«لعنتی بگیرش... نیما بگیرش»... ولی بی توجه به همه چیز و همه کس فقط میدوم... به سمت شرکتی که تو این روزا واسم جهنم بود ولی الان برام حکم بهشت رو داره... صدای پای یه نفر دیگه رو هم پشت سرم میشنوم... صدای نفس نفس زدناش باعث ترس بیشتر من میشه... حس میکنم اون طرف داره بهم میرسه... اون رو خیلی نزدیک به خودم احساس میکنم... و در آخر دستی رو میبینم که به طرفم دراز میشه... جا خالی میدم ولی دوباره دستشو دراز میکنه و به آستین مانتوم چنگ میندازه... این کارش باعث میشه تعادلمو از دست بدمو توی بغلش پرت بشم... تنها چیزی که متوجه میشم اینه که این اون مرد قبلی نیست... با خونسردی تمام بدون اینکه بهم اجازه ی عکس العمل یا اعتراضی بده یه دستش رو دور شونم حلقه میکنه و با دست دیگه اش دستمالی رو جلوی دهنم میگیره
    کم کم چشمام بسته میشن و دیگه متوجه ی چیزی نمیشم




  7. Top | #127

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل هفدهم
    به زحمت چشمام رو باز میکنم... با گنگی به اطراف نگاه میکنم... سرم عجیب درد میکنه.... خودم رو توی یه اتاق خالی میبینم... تنها چیزی که توی اتاقه یه تیکه موکتیه که روی زمین پهنه
    زیرلب زمزمه میکنم: اینجا کجاست؟
    میخوام از روی زمین بلند شم که تازه متوجه ی دست و پام میشم... دست و پاهام رو با طناب بسته شدن
    کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... ماشین سمند... دزد... چاقو... دستمال و در آخر بیهوشی
    از شدت ترس نوک انگشتام یخ زده... ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم... به سختی روی زمین میشینم... نمیدونم باید چیکار کنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دلم یه آغوش امن میخواد... دستای بسته ام رو بالا میارمو اشکایی که از چشمام سرازیر شدن رو از روی صورتم پاک میکنم... سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنم
    ترنم الان وقت ترسیدن نیست.... نفس عمیقی میکشم... ترنم قوی باش تو میتونی.... دستام میلرزه... باز هم نفس عمیق دیگه ای میکشم و سعی میکنم آروم باشم اما خیلی سخته... قبل از هر چیزی باید بدونم اینا کی هستن؟... چیکارم دارن؟... میخوان چه بلایی سرم بیارن... به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدن میکنم... بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخمهایی در هم جلوی در نمایان میشه... حس میکنم همون پسریه که من رو بیهوش کرد
    با داد میگه: چه خبرته
    -با من چیکار دارین؟
    پوزخندی میزنه و میگه: به موقعش میفهمی اگه زیادی سر و صدا کنی مجبور میشم از راه..........
    صدای داد همون مردی که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه: پرهام بیا... به مشکل برخوردیم
    با کلافگی میپرسه: دیگه چه گندی زدین؟
    مرد: یه نفر تعقیبمون کرده و وارد خونه شده
    پرهام: چــــــــــــی؟ پس شماها داشتین چه غلطی میکردین؟
    با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه: به نفعته خفه شی
    و بعد بی توجه به من در رو محکم میبنده و با داد به بقیه دستوراتی میده
    پرهام: همین الان پیداش کنید... یالا ...اگه منصور بفهمه پوست از سرمون میکنه
    ته دلم امیدوار میشم... یعنی ممکنه نجات پیدا کنم... خدایا خودت کمکم کن... امیدوارم هر کسی هست پلیس رو هم در جریان گذاشته باشه
    پرهام: نیما مطمئنی؟
    نیما: آره بابا... خودم دیدم یه نفر از دیوار پایینپرید
    پرهام: اگه ماموریت خراب بشه خودم میکشمت... اگه به تو بود دختره هم فرار کرده بود
    نیما: پر.......
    پرهام: خفه شو... تو هم برو بگرد پیداش کن... اینجا واستادی ور دل من چه غلطی میکنی؟
    یعنی کی میتونه باشه
    بعد ده دقیقه صدای نیما بلند میشه
    نیما: پرهام گرفتیمش
    پرهام: بگو بیارنش... کیه؟
    نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشه
    پرهام: منصور پدرمون رو در میاره
    قلبم تند تند میزنه
    با شنیدن صدای آشنای سروش قلبم میریزیه
    زمزمه وار میگم: نـه
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    سروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟
    پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره... نکنه دوست پسرشی؟
    از شدت ترس همه بدنم میلرزه
    سروش: خفه ش....
    حس میکنم اون بیرون دعوا شده... صدای داد و بیداد چند بلند شده
    صدای داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونه
    سروش: اگه مرد بودی همون لحظه جواب میدادی نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیای جلوم بگی کارت بی جواب نمیمونه
    با شنیدن صدای سیلی ته دلم خالی میشه... دستم رو روی قلبم میذارم
    پرهام: زیادی حرف میزنی... چیکارشی؟؟
    صدای پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توی کثافت ربطی نداره... چیکارش کردین؟
    پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودی رسم مهمون نوازی رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیم نترس تو هم بی نصیب نمیمونی
    صدای فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردی؟
    دوباره صدای داد و فریاد بلند میشه
    نمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیا
    سروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهای خودم میکشمت
    پرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیبای این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکی بندازینش... اگه سر و صدای اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندین
    بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشه
    با ترس به سروش نگاه میکنم
    صدای چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدی... فعلا خوش بگذرون که بعدا باهات کار داریم
    سروش با خشم به چشمام زل میزنه... نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم... با تمسخر به حرکات من و سروش خیره شده... پوزخندی رو لباش خودنمایی میکنه
    پرهام: نیما بیا کارت دارم
    نیما: شب خوبی رو برای شما در هتل صفر ستاره آرزومندم... تا میتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابش نباشید

  8. Top | #128

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پرهام:نیمـــــــــــا کدوم گوری هستی؟
    نیما: اومدم بابا... اگه گذاشتی دو کلمه حرف بزنم
    بعد با شیطنت ادامه میده: داشتم میگ......
    پرهام: نیما بلند شم کشتمت
    نیما با اخمایی در هم در رو میبنده و غرغر کنون از در دور میشه: اه.... بمیری پرهام... بمیری
    با صدای سروش به خودم میام
    سروش: دوباره یه گند دیگه زدی... آره؟... یعنی تو نمیخوای آدم بشی؟... این ارازل و اوباش با تو چیکار دارن ترنم؟... باز چیکار داری؟
    آهی میکشمو و هیچی نمیگم... تو این موقعیت هم دست از شک و تردید بر نمیداره... باز مثله همیشه دلم رو میسوزونه
    سروش از روی زمین بلند میشه... به سرعت خودش رو به من میرسونه و شروع به باز کردن طنابهایی که دور دست و پاهام بسته شدن میکنه
    بعد از باز کردن طنابها اونها رو گوشه ای پرت میکنه و جلو میشینه... تو چشمام زل میزنه و بهم میگه: ترنم اینا کی هستن؟... چی از جونت میخوان؟
    با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو و میگم: هر وقت فهمیدم خبرت میکنم
    سروش: ترنـــم
    -چیه؟ وقتی نمیدونم انتظار داری چه جوابی بهت بدم
    سروش: انتظار داری باور کنم؟
    -من خیلی وقته دیگه از تو یکی هیچ انتظاری ندارم
    سروش: ترنم رو اعصاب من راه نرو
    -من به اعصاب تو چیکار دارم... اونقدر بیکار نیستم که بخوام رو اعصاب نداشته ی جنابعالی پیاده روی کنم
    سروش: ترنــــم
    -کوفت... هی برام ترنم ترنم میکنه
    سروش: یه کاری نکن بزنم ناقصت کنما
    -بیخودی به خودت زحمت نده.... اینجا به اندازه ی کافی آدم پیدا میشه این کار رو به عهده بگیره... تو هم بشین ناقص شدنه بنده رو تماشا کن
    سروش: دلم میخواد سرتو بکوبم به دیوار
    -من هم دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار شاید بیفتم بمیرم از دست توی زبون نفهم راحت بشم... چرا دست از سرم برنمیداری... اصلا کی گفت من رو تعقیب کنی؟... مگه تو کار و زندگی نداری؟
    سروش: من احمق رو بگو که جون خودم رو واسه ی توی بیشعور به خطر انداختم
    -کسی ازت نخواسته بود جون ارزشمندت رو برای من بیشعور به خطر بندازی
    سروش: لابد این حرفا هم جای تشکرته
    با پوزخند میگم: واسه ی چی ازت تشکر کنم.... یه جور حرف میزنی انگار چیکار کردی... اگه نجاتم داده بودی یه چیزی اما بدبختی اینجاست خودت هم اومدی ور دل من نشستی و چرت و پرت میگی... فردا اینا یه بلایی سرت بیارن تمام ایل و تبارت میریزن سر من بدبخت و میگن تو باعثش بودی... حالا من دنیایی بگم به پیر به پیغمبر من اصلا روحم هم خبر نداشت پسرتون اینا رو تعقیب کرده ولی کیه که باور کنه... بهتره از همین حالا خودم رو مرده فرض کنم چون اگه از اینجا هم جون سالم به در بردم محاله خونوادت من رو زنده بذارن
    سروش: واقعا که پررویی
    -من حقیقت رو میگم... اگه میخواستی کمکم کنی کافی بود یه زنگ به پلیس میزدی دیگه این اکشن بازیا چی بود از خودت در آوردی؟
    سروش: دفعه ی بعد اگه رو به موت هم باشی محاله کمکت کنم
    -خوشحال میشم به حرفت عمل کنی و هیچ دخالتی در کارهای من نکنی... اینجوری دیگه مجبور نیستم نگران جواب پس دادن به این و اون باشم
    سروش با کلافگی میگه: ترنم الان وقت این حرفا و لجبازیها نیست... بگو اینا کی هستن شاید تونستم یه غلطی کنم
    -تو اون بیرون نتونستی هیچ کار کنی بعد توی این اتاق که هیچ راه فراری نیست میخوای چیکار کنی؟
    سروش: ترنم
    نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: خودم هم دقیقا نمیدونم فقط یه حدسایی میزنم
    سروش با حالت گنگی نگام میکنه
    ماجرای پارک و تعقیب خودرو و عکسای ایمیل شده رو براش تعریف میکنم
    با تمسخر میگه: انتظار داری باور کنم؟
    -نه بابا... من غلط بکنم همچین انتظارایی از جنابعالی داشته باشم
    سروش: مسخرم میکنی؟
    -نه دیدم جو زیادی سنگین شده گفتم یه خورده جوک بگم بخندیدیم
    سروش میخواد چیزی بگه که با لحن خشنی میگم: من احمق رو بگو که دارم واسه تو حرف میزم
    از روی زمین بلند میشمو بی توجه به سروش به سمت پنجره میرم... یه پنجره ی کوچیک که حفاظ داره... ارتفاعش هم از زمین زیاد به نظر میرسه... داخل حیاط دیده میشه... با اینکه دوست ندارم سروش توی دردسر بیفته اما یه جورایی خوشحالم... خوشحال از اینکه کنارمه... اینجا تنهایی خیلی ترسناک به نظر میرسه
    صدای سروش رو میشنوم
    سروش: این وقت شب نزدیکای شرکت چیکار میکردی؟
    بدون اینکه جوابشو بدم نگاهمو از بیرون میگیرمو روی زمین میشینم... به دیوار تکیه میدمو چشمام رو میبندم... درسته سروش کنارمه... اما الان نگرانیم دو برابر شده... میترسم بلایی سرش بیارن... هم خوشحالم هم ناراحتم... خودم هم نمیدونم چی میخوام
    سروش: با توام؟
    با کلافگی چشمامو باز میکنمو میگم: اه... خستم کردی... گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم
    سروش: واقعا نمیدونی اینا کی هستن؟
    -چرا میدونم... از دوستای دوست پسر سابقم هستن اومدن تلافیه خیانتهایی که در حق اون بیچاره کردم رو سرم در بیارن حالا که به جوابت رسیدی برو دنبال راه فرار باش
    سروش: ترنم
    -چیه؟... مگه دنبال چنین جوابایی نیستی؟... اول و آخر که تو حرف خودت رو میزنی... پس این سوال پرسیدنات واسه ی چیه؟
    متفکر نگام میکنه
    زمزمه وار میگم: ایکاش به پلیس خبر میدادی
    سروش: اون لحظه نمیدونستم دارم چیکار میکنم... دستپاچه شده بودم... ولی فکر نکنم اونقدرا هم موضوع جنایی باشه... تو زیادی موضوع رو گنده کردی
    تو چشماش زل میزنمو اون هم ادامه میده: من فکر میکنم قصد اینا اخاذیه... لابد تو رو گروگان گرفتن تا یه پولی از خونوادت بگیرند
    لبخند تلخی میزنم...
    زمزمه وار میگم: ایکاش حق با تو باشه
    هر چند خودم میدونم که اینطور نیست... از چشماش میخونم که حرفهایی که در مورد عکس و ایمیل زدم رو باور نکرده.... شاید هم هیچکدوم از حرفا رو باور نکرده
    آهی میکشمو به زمین خیره میشم... دلم عجیب گرفته... نمیدونم چرا حس میکنم آخر خطم... شاید دلیلش اینه که زیادی ترسیدم
    سروش میخواد چیزی بگه که در باز میشه و دو تا مرد قوی هیکل وارد میشن و به طرف من میان... بدون توجه به سروش به دو تا بازوم چنگ میزنندو از روی زمین بلندم میکنند
    سروش از جاش بلند میشه و میگه: دارید چه غلطی میکنید؟
    یکیشون ولم میکنه و به طرف سروش میره... اون یکی هم من رو با خودش میکشه


  9. Top | #129

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    نمیدونم چرا نه جیغ میکشم نه التماس میکنم... نمیدونم چرا... شاید به خاطر اینکه میدونم هیچ فایده ای نداره.... دوست ندارم جلوی هر کس و ناکسی غرورم خورد بشه... یاد حرف دکتر میفتم..«تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردی تو هیچوقت از فراز و نشیبهای زندگیت فرار نکردی... تو هیچوقت برای به دست آوردن محبت دوباره ی خونوادت به دروغ متوسل نشدی... تو همیشه خودت بودی... مقاومه مقاوم... استوار استوار»... باید خودم باشم... نمیخوام واسه زنده بودن التماس کنم... نمیخوام بخاطر فرار از مشکلات شخصیتم رو زیر سوال ببرم... کتک خوردن نشونه ی خرد شدن غرور نیست... التماس کردن برای کتک نخوردن نشونه ی ضعف و خرد شدن غروره... نمیگم نمیترسم... میترسم بیشتر از همیشه... اما دلیل نداره ترسم رو جار بزنم... میخوام مقاوم باشم مثله همیشه... مثله همه ی وقتایی که هیچکس نبود و من تنهای تنها از پس مشکلاتم برمیومدم
    مرد من رو به سمت اتاقی میبره که صدای دادو فریاد زیادی از داخلش شنیده میشه... واضح تریین صدایی که میشنوم صدای خشن یه مرده
    مرد: احمقای بیشعور... من بهتون چی گفتم... گفتم خیلی مراقب باشین...
    پرهام: آقا.........
    مرد: خفه شو
    نیما:....
    مرد: نیما حرف بزنی کشتمت... چند بار خرابکاری ... به من بگو چند بار خرابکاری؟
    مردی که بازوم رو گرفته در رو باز میکنه و من رو با خودش به داخل اتاق میکشه
    با ورود ما همه ساکت میشن و من مقابل خودم مرد غریبه و در عین حال آشنایی رو میبینم
    زمزمه وار میگم: مسعود
    نیشخندی میزنه و میگه: نه خانم خانما منصورم... برادر همون کسی که تو به کشتنش دادی... تو و اون خواهرت که الان سینه ی قبرستون خوابیده
    بعد از تموم شدن حرفش به همه به جز پرهام اشاره میکنه که اتاق رو ترک کنند... با ترس بهش خیره میشم
    پرهام به دیوار تکیه داده و با پوزخند نگام میکنه... گوشه ی لبش پاره شده... نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم... وقتی همه اتاق رو ترک میکنند منصور به سمت در میره و از پشت قفلش میکنه... بعد همونجور که به سمت من میاد میگه: خب خب خب... بالاخره تنها شدیم
    با ترس نگاش میکنم... شباهت زیادی به مسعود داره... مخصوصا چشماش... اما چهره اش خیلی خشنه... مسعود خیلی مظلوم به نظر میرسید... شاید از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به مسعود داشته باشه اما از لحاظ اخلاقی صد و هشتاد درجه متفاوته... این رو از یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید...
    آروم آروم به سمتم میادو با پوزخند میگه: منی که توی تمام عمرم بزرگترین خلافکارا حریفم نشدن به خاطر توی نیم وجبی وجبی توی دو تا از بزرگترین ماموریتام شکست خوردم... باعث مرگ برادر کوچیکم شدی... باعث سکته ی مادرم شدی... باعث شکست در کارم شدی
    دقیقا جلوم وایمیسته و میگه: مطمئن باش تاوان همه شون رو پس میدی
    بعد دستش رو به سمت صورتم میاره که باعث میشه من یه قدم به عقب برم
    ترس رو از نگام میخونه به بازوم چنگ میزنه و من رو به طرف خودش میکشه...با انگشت اشارش لبامو لمس میکنه... سرم رو عقب میکشم ولی لعنتی با یه دستش سرم رو مهار میکنه و با یه دست هم بازوم رو میگیره.... سرشو نزدیک گوشم میاره و با خونسردی میگه: تاوان همه ی کارات رو....اون هم به بدترین شکل ممکن
    سعی میکنم به عقب هلش بدم که اصلا موفق نمیشم
    با صدای لرزونی میگم: این حرفا چیه میزنی از بدو تولدت هر چی مشکل برات پیش اومده گردن من بدبخت انداختی
    با این حرف من پرهام پخی زیر خنده میزنه و منصور با چشمای گرد شده نگام میکنه... بعد از چند ثانیه اخماش تو هم میره و با داد میگه: پـــــرهام... خفه میشی یا خفت کنم
    پرهام به زور جلوی خندش رو میگیره اما هنوز آثاری از خنده تو چهره ش پیدا میشه
    منصور با جدیت ادامه میده: من با تو شوخی دارم؟
    سرم رو ول میکنه و با اون یکی دستش بازوی دیگرم رو میگیره... سعی میکنم بازوم رو از دستای قدرتمندش بیرون بکشم که اجازه نمیده... به شدت بازوهامو فشار میده و بلندتر از قبل میپرسه: گفتم من با تو شوخی دارم؟
    با ترس سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم
    منصور: پس یادت باشه دیگه با من شوخی نکنی
    با پوزخند بازوم رو ول میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت راحتی میره... همونجور که پشتش به منه با تمسخر میگه: از این به بعد حواست به حرفات باشه... من اصلا آدم باجنبه ای نیستم
    با همه ی ترسی که دارم میگم: من یادم نمیاد باهاتون شوخی کرده باشم
    به سرعت به سمتم میچرخه و به چشمام زل میزنه
    پرهام با ترس به منصور خیره شده... دلیل این همه ترس پرهام رو نمیفهمم
    منصور: زیادی زبون درازی
    -من زبون دراز نیستم چرا متوجه ی حرف من نمیشین؟... من رو دزدیدین من هم دلیل دزدیده شدنم رو میخوام... حرف از تاوان میزنید ولی من هنوز نمیدونم تاوان چی رو باید پس بدم... مسعود حماقت کرد و معتاد شد کجاش تقصیر منه... خواهرم نامزد داشت کجاش تقصیر منه... مسعود با تزریق بیش از حد مواد مرد کجاش تقصیر منه... شما آدم خلافکاری هستین و تو کاراتون شکست میخورید کجاش تقصیر منه؟
    با چشمهای سرخ شده بهم خیره شده
    پرهام با نگرانی تکیه شو از دیوار میگیره و به طرف منصور میاد
    پرهام: منصور
    منصور: پرهام گمشو بیرون
    پرهام: منصو.......
    منصور: نشنیدی چی گفتم؟
    پرهام: ما زنده می.......
    کلید رو به سمت پرهام پرت میکنه و با داد میگه: پرهام گم میشی بیرون یا پرتت کنم


  10. Top | #130

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پرهام با اخمهایی در هم کلید رو تو هوا میگیره و بدون هیچ حرفی به سمت در حرکت میکنه... در آخرین لحظه به سمت منصور برمیگرده و میخواد چیزی بگه که منصور با فریاد میگه: پرهــــــام
    پرهام با پوزخند نگاهی به من میندازه و سری به نشونه ی تاسف برام تکون میده و بعد هم از اتاق
    خارج میشه... نمیدونم چرا ولی از نگاه آخر پرهام هیچ خوشم نیومد... انگار یه هشدار وحشتناک برای من بود... یه هشدار که سالم از این اتاق بیرون نمیرم... نکنه بلایی سرم بیاره... با بسته شدن در و چرخیدن کلید در قفل در همون یه ذره ی امید هم برای نجاتم از بین رفت
    منصور با پوزخند خودش رو روی راحتی اتاق پرت میکنه و میگه: حیف که پدرم تو رو زنده میخواد و گرنه زندت نمیذاشتم
    یا جد سادات اینا جد اندر جد با من دشمنی دارن... دیگه کارم تمومه... ترنم بدبخت شدی رفت... همون بهتر تو هم بری مثل ترانه خودت رو بکش........
    با صدای منصور از فکر بیرون میام
    منصور: البته در مورد سالم یا ناقص بودنت حرفی نزده... پس میتونم یه خورده ازت پذیرایی کنم
    با نیشخند به صورتم اشاره میکنه و ادامه میده: هر چند انگار از قبل پذیرایی شدی ولی ما اینجا یه خورده خشن تر کار میکنیم
    با ترس بهش زل زدمو هیچی نمیگم... پاکت سیگاری از جیبش درمیاره و یه نخ سیگار از پاکت خارج میکنه و گوشه ی لبش میذاره...
    منصور: بیا جلوتر
    با ترس یه قدم عقب میرم... با دیدن عکس العمل من لبخندی میزنه و پاکت سیگار رو روی میز پرت میکنه...
    ازروی راحتی بلند میشه و روی میز خم میشه... فندک روی میز رو برمیداره و سیگارش رو روشن میکنه... پشتش رو به من میکنه و به سمت پنجره میره
    سیگار رو از گوشه ی لبش برمیداره و بین انگشتاش میگیره
    همونجور که پشتش به منه شروع به حرف زدن میکنه
    -مسعود باهوش ترین بود... نقشه هاش ایده هاش عکس العملاش حرف نداشت... چهار سال پیش با کلی برنامه ریزی مسعود رو فرستادم توی اون دانشگاه لعنتی... بعد از یک سال برنامه ریزی... ایده پردازی... همه چیز داشت خوب پیش میرفت
    به سرعت به طرفم برمیگرده و میگه تا اینکه خواهر تو سر راه داداشم سبز میشه... داداش من عوض میشه... قید ماموریت رو میزنه... از من و بابا فراری میشه... با هزار تا فحش و کتک و تهدید راضیش کردیم ماموریت رو به پایان برسونه بعد هر غلطی که میخواد بکنه
    باورم نمیشه... مسعود یه آدم خلافکار بود... اون مسعود مظلومی که وسطای سال به دانشگاه ما منتقل شده بود یه خلافکار بود
    بهت زده به منصور خیره میشم
    با لبخند تلخی ادامه میده: ولی دقیقا زمانی که تو یه قدمی پیروزی بودیم با جواب رد ترانه و پرخاشگری های تو مسعود همه ی روحیه اش رو باخت... داغون شد... خرد شد... جلوی چشمای من و بابا گریه میکرد... برادر دیوونه ی من عاشق خواهر از جنس سنگ تو شد
    با صدای لرزونی میگم: ولی خواهر من خودش نامزد داشت
    پوزخندی میزنه و با تمسخر میگه: بله... بله... خبر دارم... آقای سیاوش راستین
    منصور: تو... سیاوش... ترانه باید تاوان دل شکسته ی برادرم رو پس میدادین
    آروم آروم به سمت من میادو با لحن مرموزی میگه: برادر من به خاطر خواهر تو قید نامزدش رو زد
    با دهن باز بهش نگاه میکنم و اون ادامه میده: دختری که دیوونه ی مسعود بود اما با همه ی اینا مسعود باز هم ترانه رو میخواست
    با همه ترسی که دارم میگم: خوبه خودت هم داری میگی مسعود هم نمیتونست به نامزدش ابراز علاقه کنه چون ترانه رو دوست داشته پس چطور چنین انتظاری رو از ترانه داشتی
    با چند گام بلند خودش رو به من میرسونه... مچ دستم رو میگیره و دستم رو بالا میاره... در برابر چشمای بهت زده ی من سیگارش رو توی کف دست من خاموش میکنه که از شدت سوزش جیغم به هوا میره... بعد هم مچ دستم رو ول میکنه و با شدت به عقب هلم میده که باعث میشه تعادلم رو
    از دست بدمو روی زمین پرت بشم
    با خونسردی میگه: یه بار دیگه توی حرفم بپری بدتر از این رو میبینی... هر چند همین الان هم عاقبت خوبی در انتظارت نیست ولی یه کاری نکن عصبی ترم از اینی که هستم بشم
    عجیب احساس تنهایی میکنم... بغضی تو گلوم میشینه... با ناراحتی بهش زل میزنم... کف دستم بدجور میسوزه... بی توجه به حال من ادامه میده: اونقدر به خواهرت فکر کرد که غرق دنیای اون لعنتی شد... توی آخرین مامویت که توی گروه رقیب به عنوان جاسوس فرستاده بودمش لو رفت... با تزریق بیش از حد مواد برادرم رو کشتن... هر چند بدجور انتقامم رو از اونا گرفتم اما مقصر اصلی چه راهی بهتر از اینکه همه تون رو به جون هم بندازم...
    به طرفم خم میشه... به یقه ی مانتوم چنگ میزنه و از روی زمین بلندم میکنه
    با پوزخند میگه: بودن کسایی که مخالف صد در صد موفقیت تو باشن و من هم سواستفاده کردم... از همه شون... نامزد مسعود هم پا به پای من بود... همه جا کمکم میکرد... مرگ خواهرت بهتری خبری بود که توی تمام عمرم شنیدم
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    -خیلی پستی
    پوزخندش پررنگ تر میشه... دستش بالا میره و چنان سیلی ای به گوشم میزنه که دهنم پر از خون میشه
    منصور: آره پستم... ولی از تو واون خواهر عوضیت خیلی بهترم... داداش من مرد بخاطر تو... بخاطر خواهرت... روزی که مسعود کتک خورده پاش رو توی خونه گذاشت دیوونه شدم... میخواستم سیاوش رو تا حد مرگ کتک بزنم اما مسعود نذاشت... آره مسعود نذاشت... اون روز مسعود واسه ی همیشه از ترانه گذشته بود... داداش من مدام میگفت حق با ترنمه... اگه عاشقم باید بگذرم... من میتونم... من میتونم بخاطر عشقم از خودش بگذرم
    با شنیدن حرفای منصور دلم آتیش میگیره... همیشه میدونستم مسعود خیلی عاشقه ولی نه تا این حد...
    به شالم چنگ میزنه و ان رو از سرم میکشه... دستش رو لای موهام فرو میکنه و به شدت موهامو میکشه با لحن خشنی ادامه میده: تو باعث شدی داداشم با بدترین عذابهای ممکن بمیره... وقتی ترانه مرد ببرای اولین بار بعد از مرگ برادرم لبخند زدم... میدونی چرا؟... چون میدونستم تو هم داغ دیده شدی... داغ کسی رو دیدی که به خاطرش غرور برادرم رو خرد کردی... هر چند میخواستم ترانه زنده بمونه و سیاوش بمیره
    با ناباوری نگاش میکنم... باورم نمیشه که اون جون سیاوش رو هدف قرار داده بود


صفحه 13 از 26 نخستنخست ... 3111213141523 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن