ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزدز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزدمبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزدز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزدمبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلبوگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلباگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلبدوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلباگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلبعبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند
راه خرابات پرس گر طلبی جای ما
وصف لب او سخن چو آغاز کند
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کنداز غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
دل با رخ دلبری صفائی دارد
کو هر نفسی میل به جائی داردشرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست******
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند
قومی ز برای حور عین میسوزندمن شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست