دردا و دریغا که بود عمر مراشبها شب هجر و روزها روز فراق
دردا و دریغا که بود عمر مراشبها شب هجر و روزها روز فراق
قلعهٔ دل خوشتر است از قلعهٔ این شهریارهمت ما این چنین فرمان دهد بر پادشاه
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بوددیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گرددکه هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
ای بمرده هر چه جان در پای اوهر چه گوهر غرقه در دریای او
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز راساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
این هستی تو ، هستی هست دگر استوین مستی تو ، مستی مست دگر است
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش منمیشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
از دولت عشق است بمن بر دو موکل
هر دو متقاضی بدو معنی نه بهمتا