اشک تو چشمام جمع میشه و با بغض میگم: اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد... توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی
با نگرانی بهم خیره میشه... به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم... پاهامو دراز میکنمو دستم رو روی پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه
نفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهای نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم... نمیدونم چرا؟... ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه
-اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی... اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی
از شدت گریه چشماش سرخ شده
-تو همیشه توی جمع مراعات میکردی ولی اون روز نتونستی جلوی خودت رو بگیری... چرا دروغ؟... ته دلم بدجور سوخت
نفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش... خیلی هم خوشحال شدم... در عین ناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدی... تو به آرامش رسیدی... اون شب خیلی چیزا رو فهمیدم... بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت به عشق ختم نمیشه... هر چند دیر فهمیدم... اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم... آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشق به تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسی
سروش دستام رو میگیره و میخواد چیزی بگه که حرف تو دهنش میمونه... وحشت زده بهم زل میزنه... با صدای لرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردی؟
چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمه
دوست دارم دراز بکشم... اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنه
سروش: ترنم چشماتو باز کن
به زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنم
سروش: بهم بگو کجات درد میکنه... تو رو خدا بگو کجات درد میکنه
با دست به پهلوم اشاره میکنم
سریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه های مانتوم رو سریع باز میکنه
با ترس بهش خیره میشم... دستمو بالا میارمو روی دستش میذارم
-سروش اذ.......
نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم... فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردن
بعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه
-آخ... دسـ ـت نـ ـزن
ترس رو توی چشماش میبینم
به سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه... به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه... با مشت و لگد به در ضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیما جلوی در ظاهر میشه
نیما: چه مرگته اینجا رو روی سرت گذاشتی؟
سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه... بدجور داره درد میکشه
نیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودی که اینجا نیاوردیمش
سروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ی حرف نیما سر جاش متوقف میشه
-اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقای به اصطلاح مهربون
بعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشت سرش میبنده
سروش با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه... با چند تا گام بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: ترنم تو رو خدا طاقت بیار
نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندی به روش میزنمو چیزی نمیگم... همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنم
با ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم
سروش: چشماتو نبند... نباید بخوابی
-سروش خیلی خسته ام... بدجور هم احساس سرما میکنم
کتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم... کنارم میشینه
سروش: برام حرف بزن
-چی بگم؟
سروش: از این آدما بگو
-تو که باور نمیکنی؟
با جدیت میگه: قول میدم باور کنم... تو فقط نخواب و برام حرف بزن
تو چشماش زل میزنم... میخوام حقیقت رو از توی چشماش بخونم... یعنی واقعا باورم میکنه؟
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده
اخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟... لابد دوست پس..........
اشک تو چشمام جمع میشه... با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه... نگاهم رو ازش میگیرم...
سروش: ترن....
-هیچی نگو سروش... هیچی نگو