گفتم صنما شدم به کام دشمن
زان غمزهٔ شوخ و طرهٔ مرد افکنگفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت
ای خانه سیه چرا نگفتی با من
گفتم صنما شدم به کام دشمن
زان غمزهٔ شوخ و طرهٔ مرد افکنگفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت
ای خانه سیه چرا نگفتی با من
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا******
در کوچهٔ فقر گوشهای حاصل کن
وز کشت حیات خوشهای حاصل کندر کهنه رباط دهر غافل منشین
راهی پیش است توشهای حاصل کن
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرابه جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا******
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردنتا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
زین گونه که این شمع روان میسوزد
گوئی ز فراق دوستان میسوزدگر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان میسوزد
چو دور دور رخ تست خاطری دریاب
که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
تا ساخته شخص من و پرداختهاند
در زیر لگد کوب غم انداختهاند
گوئی من زرد روی دلسوخته را
چون شمع برای سوختن ساختهاند