اگر از رخ براندازی نقابتکنند مردم خیال آفتابت
اگر از رخ براندازی نقابتکنند مردم خیال آفتابت
تلقین و درس اهل نظر، یک اشارت استگفتم کنایتیّ و، مکرّر نمی کنم
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیمبا ما به جام باده صافی خطاب کن
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مراباغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
آتش عشقش خدایی می کندای خدا هـیهای او هـیهای او
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز راساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
ای بمرده هر چه جان در پای اوهر چه گوهر غرقه در دریای او
وای ازین دل که نی هرگز بکامموای ازین دل که آزارد مدامم
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهموگر درم نگشایی مقیم درگاهم
ما هردو، در این صبح طربناک بهاریازخلوت و خاموشی شب، پا به فراریم