میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت
وز عالم راز بیخبر خوانندتگر خیر کنی فرشته خوانند ترا
ور میل بشر کنی بشر خوانندت
میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت
وز عالم راز بیخبر خوانندتگر خیر کنی فرشته خوانند ترا
ور میل بشر کنی بشر خوانندت
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهٔ زلف پریشان منست
گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوزگفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزدز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزدمبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد