صفحه 16 از 19 نخستنخست ... 61415161718 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 151 به 160 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    «عجب اسم مسخره ای»...«ترنم خفه شو... میشنوه»... «نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن»...« به نظر من که اسم قشنگیه»..«آلا هم شد اسم؟... حالا آلا یه چیزی ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه»... «وای وای وای ترنم اینجوری نگو... به خدا میشنوه آبروریزی میشه»...« فکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت... حالا آلا یه چیزی اما آیت خیلی ضایع است... مثلا فکر کن بابا میخواد پسره رو صدا کنه میگه... آیت آیت بابایی، آیت باباجون کجایی بیا ببینم... اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوست دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟... خداییش پسره رو چی صدا میکنی؟»...«ترنـــــم»...« میتونی بگی آیتم اما نه زیادی خزه... آیت جون چطوره؟....نه نه لابد باید بگی آقا آیت.... هوم آیت آقا هم بد نیستا البته میشه به آیت خان هم فکر کرد... در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم... یه بار گول نخوری به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا... وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره... البته میتونی بهش بگی عشق من»... «مگه چشه... به نظر من هم اسم دوستم هم اسم برادرش قشنگن... تو هم بهتره بری به همون سروش جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی... من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار... حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذره»...« برو بابا... اولا که چشم نیست و گوشه... دوما تو که سلیقه نداری... و از همه مهتمر من سروشمو با هیچکس تو دنیا عوض نمیکنم...اسم فقط سروش... تکه به خدا... ترنم و سروش... خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان... تو هم بهتره یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشه »...«نه بابا»...
    زیر لب زمزمه میکنم: بنفشه
    همه چیز یاد اومد... دوست بنفشه بود.... البته نه از نوع صمیمیش... مطمئنم خودشه... برادرش هم به بنفشه پیشنهاد دوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم بنفشه پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده... از جزئیات زندگی بنفشه خبر ندارم... اون روزای آخری که هنوز رابطه ام با بنفشه خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم...یه روز آلا بنفشه رو به تولدش دعوت میکنه... اون موقع دختر شری بودم... دقیقا مثله ماندانا... البته یه خورده بیشتر از ماندانا... بنفشه همیشه از دست من و مانی حرص میخوردو ما بهش میخندیدیم... اون روز من هم به زور همراه بنفشه به مهمونی رفتم... بنفشه میگفت اگه ببرمت آبروریزی میکنی ولی گوش من بدهکار نبود...اونقدر اصرار کردم که من رو هم با خودش برد... اون روز اون قدر آلا و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم بنفشه باهام قهر کرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به سروش در مورد آلا چیزی نگفته بودم... اون روز فقط بهش گفته بودم به تولد یکی از دوستای بنفشه میرم... البته ممکنه از طریق سها با آلاگل آشنا شده باشه... از اونجایی که بنفشه و سها با هم دوستی نزدیکی دارن پس صد در صد سها دوستای بنفشه رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید آلا نامزد سروش بشه...
    زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه آلا یا یه نفر دیگه
    یاد بنفشه میفتم دلم عجیب براش تنگ شده... خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده
    نگام به سمت مبلی کشیده میشه که سروش و آلاگل اونجا نشسته بودن... اما الان اونجا کسی نیست... سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم
    دوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم... نه سروش ... نه آلاگل... نه بنفشه... نه حتی خودم
    صدای قدمهای کسی رو پشت سر خودم میشنوم... هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... صدای قدمهاش بی نهایت آشناست... الان دیگه کنارم رسیده... سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه... سروش
    با مسخرگی لبخندی میزنه و میگه: به به خانم مهرپرور بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم
    همینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه... شاید بتونم در برابر تمسخرای دیگران بی تفاوت باشم اما از اونجایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن... وقتی به وسیله ی اونا به تمسخر گرفته میشم حال بدی بهم دست میده...
    سروش: قبلنا مودب تر بودی یه سلامی میکردی
    زیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرم
    سروش با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی
    با خونسردی سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میاین
    نیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم
    یعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟
    -امیدوارم
    صدای آلاگل رو میشنوم
    آلاگل: سروش... عزیزم کجایی؟
    سروش: بیا اینجا گلم
    بعد با پوزخند ادامه میده گفتم به خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم
    آلاگل با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: عزیزم دلت میاد منو تنها بذاری؟
    سروش: معلومه که نه عشق من
    سروش هیچوقت چنین آدمی نبود که توی جمع اینجوری حرف بزنه... صد در صد میخواد حرص من رو در بیاره
    آلاگل کنار سروش میشینه سرش رو روی شونه ی سروش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟
    مطمئنم من رو شناخته... اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد... اون روز توی تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم... نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد از اون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش... الان همون شخص جلوم واستاده و از سروش میخواد منو بهش معرفی کنه... مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی سروشم هم میدونه دوست سابق بنفشه ام...
    سروش: ترنم... خواهر نامزد سابق سیاوش
    سرشو از روی شونه های سروش برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم... حتما روزای سختی رو گذروندین... با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگم
    سروش با تمسخر نگام میکنه
    محاله موضوع من رو ندونه... فقط نمیدونم چرا داره حرف ترانه رو پیش میکشه... لحنم ناخودآگاه سرد میشه... با لحنی سرد میگم: ممنون
    بی توجه به لحن سردم با لحن شادی میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدم
    منظورش رو از این مهربونیها درک نمیکنم... آخه کسی توی اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخواد بشنوه... شنیدن این حرف با جوک برام هیچ فرقی نداره
    وقتی با چشمای یخی تو چشمش زل میزنم و چیزی نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه...
    سروش تک سرفه ای میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید
    آلاگل با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: وای آره... حتما بیا خیلی خوشحال میشم
    به سردی میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میام
    آلاگل با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنی
    بعد خطاب به سروش میگه: مگه نه سروش؟
    سروش با پوزخند میگه: آره گلم
    میخوام چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشه
    نگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم... با دیدن شماره ماندانا لبخندی رو لبم میشینه... حتما از بس نگرانم بود طاقت نیاورد
    ببخشیدی میگم که آلاگل میگه: راحت باش عزیزم
    سروش چیزی نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم
    -سلام مانی
    ماندانا: به به سلام بر دشمن درجه ی یک خودم
    لبخندی میزنمو میگم: باز شروع کردی؟
    ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟
    -نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزی بارم میکنه
    ماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردی و رو یه مبل یه نفره نشستی
    پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدی؟
    با لحن بامزه ای میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم
    -من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی
    به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفای ماندانا گوش میدم... حواسم میره پیش سروش و آلاگل
    ماندانا: دلیلش روشنه عزیزم... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟
    سروش خم شده و یه چیزی نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندی میزنه
    -نامزدش رو دیدم
    با ناراحتی میگه: آشناست؟
    -هم آره هم نه
    سروش بوسه ای به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روی شونه های *** آلاگل رو میذاره... آلاگل میخنده و چیزی بهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده... هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من هم بود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندی میزد... یعنی واقعا عاشق آلاگل شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیره
    ماندانا: کیه؟
    -آلاگل
    ماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد
    - حق داری خود من هم اول نشناختمش... یادته روزای آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...
    ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟
    سروش خم میشه و بوسه ای به شونه های *** آلاگل میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم
    به سختی جواب میدم: آره
    ماندانا: خوب... که چی؟
    نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشه
    با داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن
    -چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونه
    ماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟
    -اوهوم


  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل هشتم
    چشمامو باز میکنم... همه ی بدنم درد میکنه... به زحمت روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشم... نگاهی به ساعت میندازمو... ساعت هشت و نیمه
    دادم میره هوا
    -وااااای
    به سرعت پتو رو از روی پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم
    - دیرم ش.......
    حرف تو دهنم میمونه... یهو همه چیز یادم میاد... مثله یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان.... آره دوباره همه ی اون اتفاقها رو جلوی چشمم میبینم... مهمونی... باغ... سروش... تجاوز... طاهر... خونه... مامان.........
    اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم...
    با ناراحتی روی تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم... بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح میدم... حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم... هر چند خوابهای من هم با کابوس عجین شدن
    همونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟
    حس میکنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم... اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم باید چیکار کنم... یاد حرف مامان میفتم... نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم... یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمیکنه
    پوزخندی رو لبام میشینه... آخه کدوم شیر... نمیدونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوب میدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده... بعضی موقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته... ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح میدم... خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت ولی امروز میگه از من متنفره... خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟... بدجور بلاتکلیفم... خودم هم نمیدونم چی میخوام؟ فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست... شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد... که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچه هاش فرق نذاشت... حتی اگه محبتهاش از روی اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینه و نفرت بود بهم برنمیخورد... ولی الان بخشش خیلی سخته... هر چند دیگه انتظاری از هیچکس ندارم... بیشتر از اینکه از مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرم
    زمزمه وار میگم: مامان نه، مونا... یاد بگیر... از همین الان یاد بگیر لعنتی... اون دوست نداره مامان صداش کنی
    سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم... مونا مادر واقعیم نبود بابا که بابای واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟
    زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟
    اصلا مادرم الان کجاست... چیکار میکنه... اصلا یادشه دختری هم داره؟...
    حرف مونا تو گوشیم میپیچه...« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »
    یعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده... یعنی مادرم هم من رو نخواست...
    زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم
    واقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ی همیشه از این خونه میرفتم...
    یاد سروش میفتم باید به آقای رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم... ...با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم
    بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم
    -بله؟
    لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم
    با ملایمت میگم: سلام مهربان جان

    با ذوق میگه: وای ترنم خودتی؟
    خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟
    با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا
    -خیلی بهم لطف داری خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودم
    مهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم... بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستم میخواد...
    درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام... هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم میگیره
    میخندمو میگم: اینجوری نگو پررو میشما
    خنده ی ریزی میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی نداره
    بعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی... من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار میکنند... بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم... خودت اینقدر خوبی... لابد خونواده ات فرشته هستن ... شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ی اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی چون پول مهمه ولی همه چیز نیست
    خنده رو لبام خشک میشه... ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنم بخندم میخوام مثله گذشته ها بشم... مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد... که همه از دستم کلافه بودن... که دنیام با آرزوهای خیالی پر میشد... که وقتی چشمامو میبستم فقط خوابای طلایی میدیدم... مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهای سیاه خبری نبود... آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگه هیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ی اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند... چرا غمگین باشم برای اشتباهی که نکردم... برای خونواده ای که منو نمیخوان... بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد... به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت... واقعا چرا باید غصه بخورم... من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن... که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم
    غم گذشته ی من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم... غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده...




  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم
    با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم... سیاوش و اشکان هم پیاده میشن... سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه
    ترسم هر لحظه بیشتر میشه... خودم رو بازنده میبینم... بازنده ی بازنده
    اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم
    بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده
    میدونم این قبر ترنم نیست... همه ی اینا یه بازیه... یه بازی برای تنبیه ی من... دوست ندارم از جام تکون بخورم... دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم... مطمئنم همه ی اینا یه دروغه... یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم
    سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم
    سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم
    -چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست... من مطمئنم این هم یه بازیه
    اشکان: سروش
    دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده
    نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر میشه
    با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم
    با ناباوری به سیاوش خیره میشمو میگم: دروغه مگه نه؟
    با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه
    نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
    اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه...
    «ترنم مهرپرور»
    دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست...
    زانوهام خم میشن... انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن
    این گورستان... ای قبر... این نوشته ها... همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن... اون هم رفتن... رفتن ترنم... رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم
    چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته... حرفای ترنم تو گوشم میپیچه
    «ترنم: سروش
    سروش: چیه خانمی؟
    ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟
    سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه
    ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من... باشه؟
    سروش: بخون ببینم
    ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
    از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
    من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
    همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
    تقصير كسي..........
    سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟
    ترنم: ســروش
    سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی
    ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم.......
    سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»
    با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم
    آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
    از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
    من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
    همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
    تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
    شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
    دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست... نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن
    نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد... ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم... آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم... نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم... شاید چون سخته... شاید چون تحملش خیلی سخته... نه سخت واژه ی خوبی نیست.... تحمل این درد از سخت هم سخت تره... دیگه از اشکام خالت نمیکشم... دیگه از هیشکی خجالت نمیشم... واسه ی چی خجالت بکشم... واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم... واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم... دستی به روی سنگ قبرش میکشم... هنوز سنگ قبرش تازه ست...
    نگاهم مدام روی نوشته های سنگ قبرش میچرخه... هیچ کدوم از نوشته ها مثله این دو کلمه ایتم نمیکنند... ترنم مهرپرور
    زیر لب زمزمه میکنم: ترنم
    نگاهم رو همین نوشته ثابت مونده
    دیگه مطمئنم ترنم بیگناه بود... دیگه مطمئنم بی گناه کشته شد... دیگه مطمئنم همه ی اینا زیر سر اون منصوره...
    -ترنم...
    ...
    -خانمی....
    ...
    -جوابمو بده گلم... تو رو خدا فقط همین یه بار... به خدا این بار باورت میکنم... این دفعه به حرفات گوش میدم... این دفعه تنهات نمیذارم
    سیاوش: سرو.....

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از نیم ساعت با همون حال و روز خراب به شرکت میرسم... ماشین رو یه گوشه پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم... با دلی پر از حسرت و افسوس به سمت شرکتی حرکت میکنم که یه روز ترنم رو مجبور به کار کردن در اون کردم... گذشته ای که فقط و فقط آزارم میده...
    آهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم...این خیابون، این پیاده رو، این شرکت، همه و همه من رو یاد ترنم میندازن... ترنمی که میخوام باور کنم نیست ولی هنوز ته دلم میگم شاید باشه... شاید دروغ باشه... شاید اون قبر ترنم نباشه
    چقدر سخته واقعیت رو با چشمات ببینی ولی باز انکارش کنی و سخت تر از انکار اینه که ته دلت بدونی همه چیز واقعیته... بدونی انکار فایده نداره... بدونی عشقت رفته... بدونی همه چیز تموم شده... بدونی همه ی دنیات به آخر رسیده... آخ که چه سخته بودن در عین نبودن... ایکاش بود... حداقل ایکاش بود تا من در به در دنبالش میگشتم... در اون صورت حداقل امید به زنده بودنش داشتم اما الان چی؟..... الان هیچ امیدی ندارم... هیچی... تا عمر دارم باید با خاطره هاش سر کنم... با خاطره هایی که بعد از 4 سال هنوز کمرنگ نشدن
    با رسیدن به آسانسور با کاغذی که روی آسانسور چسبیده شده مواجه میشم...«خراب است»
    -لعنتی... این آسانسور لعنتی هم که همیشه خرابه
    با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم
    با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم...
    منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند...
    با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟
    میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه
    تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست
    با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید
    همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم
    ... ساعت شش و نیمه...
    نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده
    منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید
    اخمام تو هم میره
    با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه
    - اشکان کی اینجا اومد؟
    منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب..........
    پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش
    -میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه
    منشی: چشم
    نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم
    منشی: ببخشید آقای راستین؟
    با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم
    منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن
    متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟
    منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟
    -جعبه کجاست؟
    منشی: روی میزتون گذاشتم
    سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم
    یعنی کار کی میتونه باشه
    در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا فراموش کردم واسه ی چی به شرکت اومدم... در رو پشت سرم میبندمو از داخل قفلش میکنم
    خودم رو به میز میرسونم با دیدن نوشته ی روی جعبه سرجام خشکم میزنه
    -ترنم
    دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین، سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین، آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین، چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .
    دستام مشت میشه... خط ترنمه... شک ندارم... گوشه ی جعبه با خط ریزی نوشته شده
    این روزها ساکت که بمانی، می رود به حساب جواب نداشتنت، عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی، تا احترامشان را نگه داری …..
    بغض بدی تو گلوم میشینه.... دستای لرزونم رو به سمت جعبه میبرمو سرش رو باز میکنم... با دیدن محتویات داخل جعبه آه از نهادم بلند میشه

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بنفشه: اومده بودم یه سر به ترنم بزنم
    -اونوقت به چه دلیل؟
    با من من میگه: بالاخره ترنم یه روزایی دوست من بود
    -خوبه داری میگی بود بعد از 4 سال تازه یادت اومد دوستت بود
    اخماش تو هم میره
    بنفشه: فکر نکنم اینجا اومدن من به شما ربطی داشته باشه
    -نه به من ربطی نداره ولی برام جالبه بدونم کسی که 4 سال پیش دوستش رو ول کرد چرا هر هفته باید به دوستش سر بزنه
    رنگ نگاهش عوض میشه.... نمیتونم حرفی که توی نگاهش داره بیداد میکنه رو بخونم
    میگه: چی واسه خودتون سرهم میکنید.... من اولین بارمه که اینجا اومدم
    پوزخندی میزنم به گلبرگهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
    -ولی من این طور فکر نمیکنم
    رنگش میپره... همونجور که صداش میلرزه میگه: آقا سروش من اصلا معنیه حرفاتون رو درک نمیکنم
    به سنگ قبر اشاره ای میکنم و میگم: یه خورده فکر کنی یادت میاد
    یاد حرفای طاهر میفتم
    «بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه»
    با دستپاچگی میگه: مگه فقط من گل پرپر میکنم... ممکنه کس دیگه ا.......
    پوزخندم پررنگ تر میشه
    وسط حرفش کیپرم:یادم نمیاد حرفی از پرپر کردن گلبرگا زده باشم
    خودش، خودش رو لو داد
    دیگه کاملا خودش رو باخته... کیفش رو بین دستاش گرفته و به شدت فشار میده
    بنفشه: من دیرم شده باید برم
    این حرف رو میزنه و به سرعت به طرف من میاد تا از کنارم رد بشه ...جلوی راهش رو سد میکنم
    -کجا خانم؟... من هنوز حرفم تموم نشده
    بنفشه: سروش خان من دیرم شده
    -نترس زیاد وقتت رو نمیگیرم
    بنفشه: ولی....
    با تحکم میگم: فقط ده دقیقه
    به ناچار سری تکون میده
    -بگو اینجا چیکار میکنی؟
    بنفشه: باور کنید اومده بودم به سر بزنم
    -اونوقت از حرفای خونواده و مادرت نمیترسیدی؟.... اونجور که شنیدم خیلی حرفا بار ترنم کردی و کردن
    بنفشه: توی اون روزا همه ترنم رو مقصر میدونستن و من هم مثل..........
    با بی حوصلگی میگم: پس الان اینجا چیکار میکنی؟ مگه بیگناهی ترنم ثابت شده
    بنفشه:نـ ـ ه... ولی...
    یهو انگار یاد چیزی افتاده باشه اعتماد به نفس از دست رفته شو به دست میاره و با خشم میگه: اصلا چه دلیلی داره من برای شما چیزی رو توضیح بدم... خود شما بعد از چهار سال اینجا چیکار میکنید؟
    بعد از چند لحظه مکث با تمسخر نگام میکنه و میگه: تا اونجایی که یادمه شما هم نامزد کرده بودین
    لعنتی... داره من رو یاد حماقتم میندازه
    دستم مشت میشه
    چیزی تو ذهنم جرقه میزنه
    «میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟»
    بنفشه همونجور ادامه میده: مگه بیگناهی ترنم ثابت شده که شما الان اینجا هستین؟
    «وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»
    در کمال ناباوری برای اولین بار به بنفشه شک میکنم... یعنی ممکنه؟....
    بنفشه: پس میبینید حتما نباید بیگناهی ترنم ثابت بشه... درسته در مورد گذشته ی ترنم خیلی متاسفم ولی حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود من نباید اونطور ازش جدا میشدم... بالاخره من دوستش بودم باید راه درست و غلط رو بهش نشون میدادم
    به ماندانا شک کرده بودم ولی به بنفشه نه... چون بنفشه صمیمی ترین دوست ترنم بود... اصلا اونا دوست نبودن مثله دو تا خواهر بودن... ترنم به بنفشه بیشتر از ترانه اعتماد داشت....
    بنفشه همونجور دلیل و منطق برام میاره ولی من به چهار سال پیش فکر میکنم
    کسی که قبل از نامزدی من و ترنم با ترنم دوست بود... کسی که میتونست از علاقه ی ترنم نسبت به سیاوش باخبر باشه....
    هیچی از حرفای بنفشه نمیفهمم
    فقط و فقط اون ایمیلا، اون اس ام اسا، اون مدرکا جلوی چشمام ظاهر میشن... کی میتونست بیشتر از بنفشه به ترنم نزدیک باشه؟


  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دوباره شروع به تقلا میکنه و با داد میگه: لعنتی ولم کن... من چیزی از این ماجراهای اخیر نمیدونم.... همون روزا هم فقط چند تا کار واسه اونا انجام دادم... اون هم نه از روی خواسته ی قلبی... مجبور بودم... بفهمید مجبور بودم
    -دیگه کاری بود که جنابعالی انجام ندادی باشی... هر چی گند بود زدی الان میگی فقط چند تا کار انجام دادم... زحمت کشیدی
    بنفشه: اونا تهدیدم میکردن... چاره ای نداشتم... چرا نمیفهمی؟
    با داد میگم: خریت خودت باعث شده بود باید پای اشتباهت میموندی چرا بقیه رو درگیر کردی
    بنفشه: من یه غلطی کردم چهار ساله دارم تاوانش رو پس میدم
    -اما بقیه هم تاوان غلطای اضافه ی تو رو پس دادن... هنوز هم دارن پس میدن... ترنم الان زیر یه کپه خاکه... ترانه هم سینه ی قبرستون خوابیده... من و سیاوش هم که دیگه حالمون گفتن نداره... گناه ما چی بود؟
    بلندتر از قبل میگم: هان... گناه ما چی بود؟...
    هیچی نمیگه
    -اشکان راه بیفت
    اشکان: کجا؟
    -بهتره خود سرگرد وارد عمل بشه... هر چقدر تعلل کردم بسه
    بنفشه: تو رو خدا این کار رو نکن... خونواده ی من داغون میشن
    -مگه وقتی تو داشتی با آبروی ترنم بازی میکردی به فکر خونوادش بودی
    با صدای بلندتر میگم: اشکان با توام... راه بیفت
    اشکان سری تکون میده و ماشین رو به حرکت در میاره
    بازوهاش رو ول میکنمو به مچش چنگ میزنم...نمیدونم چرا ولی میترسم... میترسم فرار کنه و همه چیز دوباره خراب بشه... با همه ی این درای بسته باز هم میترسم
    بنفشه مدام التماس میکنه... با گریه و زاری از من میخواد ولش کنم ولی همه ی فکر و ذکر من آلاگله
    -بنفشه برای آخرین بار ازت میپرسم بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟... مگه نمیگی پشیمون بودی پس چرا دوست تو باید نامزد من بشه
    بنفشه بهت زده بهم خیره میشه
    با حرص فکشو تو دستم میگیرمو با شدت فشار میدم
    از شدت درد جیغش به هوا میره
    اشکان با ترس به عقب برمیگرده و میخواد چیزی بگه که با داد میگم: تو حواست به رانندگیت باشه
    با ترس نگاش رو از من میگیره و به جلو نگاه میکنه... اما میدونم از آینه حواسش به من و بنفشه هست
    -ببین خانم خانما اگه فکر کردی سالم و سلامت تحویل پلیست میدم کور خوندی... یا مثل بچه ی آدم بهم همه چیز رو میگی یا یه بلایی سرت میارم و بعد راهیه زندانت میکنم... مطمئن باش اگه امروز هم بخوای خفه خون بگیری کاری باهات میکنم که هیچکس رغبت نکنه از نزدیکیت رد بشه
    از شدت درد و ترس اشکاش همین طور از گوشه ی چشمش سرازیر میشن
    به زحمت میگه: اونا زندم نمیذارن
    با پوزخند نگاش میکنم
    -اگه چیزی نگی من هم زندت نمیذارم
    بنفشه: تو رو خدا این کار رو باهام نکن... من نمیخواستم اینجوری بشه... خونوادم داغون میشن
    -مگه تو کم به ماها آسیب رسوندی
    بنفشه: من نم....
    چنان با خشم سرش داد میزنم که چشمش رو میبنده
    -اینقدر این جمله ی مسخره رو برام تکرار نکن... حالا که دیگه گند زدی به زندگی من و ترنم خواستن یا نخواستنت چه فرقی برای من داره.. چه خواسته چه ناخواسته همه چیز رو داغون کردی... میفهمی احمق؟.... به خاطر یه حسادت بچه گانه... به خاطر کسی که اصلا معلوم نیست که تو رو میخواست یا نه... به خاطر کاری که اصلا معلوم نبود استخدامت میکنند یا نه... بخاطر حرفای مادری که اصلا ربطی به ترنم نداشت گند زدی به زندگی من... ترنم... سیاوش... ترانه... خونواده هامون و من تمام این سالها مثل احمقا هیچی حالیم نبود... منه احمق فکر میکردم حتی موضوع خواستگاری مسعود هم از جانب ترنم بوده... فکر میکردم همه چی زیر سر ترنمه... یه بار هم به حرفاش گوش ندادم... یه بار هم التماساش رو نشنیدم




  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    هیچی نمیگه... از بس گریه کرده چشماش متورم شده... هیچ جوری نمیتونم آروم شم... با عصبانیت به عقب هلش میدمو از شیشه به بیرون نگاه میکنم
    دلم میخواد با دستای خودم بکشمش... دلم گرفته... دوست دارم ترنم کنارم باشه... دلم هوای ترنم رو کرده... ایکاش اینجا بود... ایکاش
    اشکان که خیالش از بابت من راحت شده که دیگه کاری به کار بنفشه ندارم به آرومی میگه: یه زنگ به طاهر بزن
    بنفشه: نه... تو رو....
    چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
    -خیلی پررویی
    گوشی رو از جیبم در میارمو با طاهر تماس میگیرم... هر چقدر منتظر میشم جواب نمیده در آخرین لحظه که داشتم ناامید میشدم صداش رو میشنوم
    طاهر: الو... سروش
    بدجور صداش خسته و گرفته ست
    -سلام طاهر... چیزی شده؟
    طاهر: سلام... نه... فقط حالم خیلی گرفته ست... باز نتونستم به جایی برسم... اینجور که فهمیدم خونواده ی امیر خیلی وقته اسباب کشی کردن و از اون کوچه رفتن
    -دیگه احتیاجی به پیدا کردن امیر نیست
    طاهر: چی؟
    -من همه چیز رو فهمیدم طاهر
    طاهر با داد میگه: چـــــــی؟
    با نفرت به بنفشه نگاه میکنم و ادامه میدم: طاهر آروم باش... میگم همه چیز دستگیرم شد... فهمیدم کار کی بود
    با صدای تقریبا بلندی میپرسه: کار کی بود؟
    -طاهر بیا اداره ی آگاهی... بهتره خودت ببینیش
    زمزمه وار میگه: میشناسمش؟
    آهی میکشمو میگم: آره
    طاهر: سروش فقط بگو کیه؟... خواهش میکنم
    -اما......
    طاهر: سروش
    بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه... میدونم روش نمیشه با خونواده ی ترنم چشم تو چشم بشه
    با بی رحمی نگامو ازش میگیرمو میگم: بنفشه... کسی که حکم خواهر ترنم رو داشت بهش خیانت کرد
    هیچ صدایی از اون طرف خط نمیاد... حتی صدای نفساش هم نمیشنوم
    -طاهر... طاهر...
    صدای داد طاها رو میشنوم
    طاها: داداش... طاهر... طاهر چی شده؟... داداش
    ...
    طاها: داداش چی شده؟
    ...
    طاها: طاهر حالت خوبه؟
    ...
    طاها: طاهر تو رو خدا یه چیزی بگو
    ...
    بعد از چند لحظه صدای طاها توی گوشم میپیچه
    طاها: الو... الو


  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -طاها
    طاها متعجب میگه: سروش تویی؟
    آهی میکشمو میگم: خودمم
    طاها: سروش چی شده؟... چی به طاهر گفتی؟... رو زمین نشسته و به دیوار زل زده... هر چی صداش میکنم جوابم رو نمیده
    توی چند جمله حرفای بنفشه رو براش خلاصه میکنمو براش میگم
    با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... چرا چرت و پرت میگی؟
    پوزخندی رو لبام میشینه
    -من چرت و پرت نمیگم این تویی که باز هم نمیخوای باور کنی
    طاها: این چر........
    با کلافگی میگم: چرت و پرت اونایی بود که قبلا در مورد گناکار بودت ترنم شنیدم و قبول کردم اینا همه حقیقت محضه خواستی باور کن نخواستی هم که هیچ... دیگه ترنمی نیست که غصه ی باور کردن یا باور نکردن ماها رو بخوره
    باصدایی که به شدت میلرزه میگه: یعنی چی؟... سروش تو رو خدا تمومش کن... دوباره تو و طاهر دارین این یه بازی جدید رو شروع میکنید... به خدا دیگه نمیکشم... دیگه بریدم
    یاد حرفای اون شبش میفتم که داشت طاهر رو راضی به ازدواج ترنم میکرد
    «طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟»
    -مجبور نیستی وارد این بازی بشی... به زندگیت برس... مثله همیشه
    با بی رحمی ادامه میدم: اینجور که شنیدم خیلی وقته ترنم رو از زندگیت بیرون کردی
    صدای نفساشو میشنوم... همینطور آه عمیقی که میکشه
    طاها: دروغه مگه نه؟... میدونم حرفات دروغه... ولی سروش به خدا ای..........
    با صدای تقریبا بلندی میگم
    -نه لعنتی... نه... دروغ نیست... اون روزا که باید اون عکسا و اس ام اسا و ایمیلا رو تکذیب میکردی این کار رو نکردی زود به ترنم انگ خیانت زدی.. هر چند تو مقصر نبودی من و بقیه هم همین غلط اضافی رو کردیم ولی تعجبم از اینه که چطور وقتی دارم از بیگناهیش حرف میزنم باور نمیکنی
    زمزمه ش رو میشنوم: محاله
    ....
    طاها:غیرممکنه
    ...
    طاها: امکان نداره سروش
    -بله... بله... امکان نداره ترنم بیگناه باشه... آخه اون از اول گناهکار خلق شده بود
    طاها: چرا اینجوری میکنی؟
    یاد حرفای اون شبش میفتم
    «مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده»
    طاها: سروش وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی
    با داد میگم: لعنتی من شوخی نمیکنم... من جدی ام احمق.. اینو بفهم.... این عوضی الان اینجا نشسته... دارم میرم که به پلیس تحویلش بدم
    لرزش صداش رو میشنوم:یعنی چی؟
    چشمام رو میبندم و به تلخی میگم: یعنی ترنم هیچوقت به ترانه خیانت نکرده بود
    ....
    -یعنی برو بمیر... یعنی من هم برم بمیرم... یعنی احمق تر از خودمون هیچ جای دنیا سراغ ندارم... میفهمی؟... هیچ جا سراغ ندارم... اگه باز نفهمیدی برات بازترش کنم

    ....
    هیچی نمیگه و همین باعث میشه من ادامه بدم: باور بیگناهی ترنم خیلی سخت تر از باور گناهکار بودنشه... خودش بارها و بارها به من گفته بود اما من هیچوقت جدی نگرفتمش
    طاها: آخه....
    - میدونم... بیخودی به خودم زحمت دادم و برای تو یه نفر ماجرا رو تعریف کردم... برو پسر... برو به زندگیت برس... از تو انتظاری ندارم
    طاها با داد میگه: مگه میشه؟
    -حالا که شده
    طاها: سروش مسخره بازی در نیار
    با مشت چنان ضربه ای به در ماشین میکوبم که بنفشه از ترس جیغ میکشه
    اشکان با ترس بهم نگاهی میندازه وی من بی توجه به جفتشون با داد میگم: من مسخره بازی در میارم یا توی احمق؟... من ازت نخواستم که هیچ غلطی بکنی... برو گمشو به ادامه ی زندگیه گرانبهات برس... به طاهر هم بگو میخواد یه سر به اداره ی آگاهی بیاد نمیخواد هم به سلامت...
    طاها: سرو.......
    -حوصله ی چرندیاتت رو ندارم... به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد بود که جنابعالی هم خوردترش کردی
    صدای داد طاهر رو میشنوم که با خشم میگه: از جلوی چشمام گمشو
    بعد هم صداش توی گوشی میپیچه... انگار تازه به خودش اومده
    با ناله میگه: سروش بگو کجا باید بیام؟
    طاها: طاهر من ....
    طاهر با داد میگه: تو یکی خفه شو
    سروش: اداره ی آگاهی... میونی که کج.........
    طاهر: میدونم... فقط به بنفشه بگو زندش نمیذارم... فقط دعا کنه که دستم بهش نرسه... تیکه پارش میکنم
    بعد از اینکه طاهر چند تا سوال دیگه از من در مورد بنفشه پرسید و من هم با بی حوصلگی جواب دادم تماس رو قطع میکنم... اونجور که فهمیدم طاها تا آخرین لحظه از کنار طاهر تکون نخورد... هر چند برام مهم نیست اون هم یه احمقیه مثله من و بقیه

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مامان: آلاگل
    -کدوم آلاگل؟
    مامان: سروش
    -چیه مادر من... خب نمیشناسم جرم که نکردم
    مامان: دوست سها رو میگم
    -همین دختره که هر روز تو خونه ی ما تلپ شده؟
    مامان: سروش مودب باش
    -مامان بیخیال شو
    مامان: همیشه همینو میگی... اون از سیاوش... این هم از تو... دیگه بهونت چیه؟.. مستقل که شدی... خونه و زندگی هم که داری... از لحاظ کار و شغل و وضعیت مالی هم که دستت تو جیب خودت میره.... من دو ساله این دختر رو میشناسم از چشمام بدی دیدم ولی از این دختر نه... باور کن دختر خوبیه... نزدیکه سه سال و خورده ای از اون روزا میگذره تا کی میخوای آزارم بدی سروش تا کی؟
    -حرفشم نزنید... من اصلا زن نمیخوام
    پوزخندی رو لبام میشینه... نمردیم و معنی دختر خوب رو هم فهمیدیم... از اول هم نسبت بهش احساس خوبی نداشتم... یاد اون روزی میفتم که به این فکر افتادم که به ترنم نشون بدم بدون اون هم میتونم ادامه بدم... یاد لجبازی مسخرم
    مامان: سروش راست میگی؟
    -دروغم چیه؟
    مامان: یعنی زنگ بزنم و هماهنگ کنم؟
    -بله سارا خانمی
    مامان: سروش واقعا زنگ میزنما
    -خب بزن
    مامان: سروش فردا نظرت عوض نشه؟
    -نه مامان خانمی
    مامان: یعنی باور کنم میخوای بیای خواستگاری
    -مامان داری پشیمونم میکنیا
    مامان: سروش
    -شوخی کردم مادر من... گل من... خانم من.. سرور...........
    مامان: بسه.. بسه.. گمشو اونور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده
    ایکاش از روی لج و لجبازی قبول نمیکردم... من چیکار کردم؟... من با خودم و ترنم چیکار کردم؟
    برای دیدن آلا لحظه شماری میکنم... هیچوقت تا این حد مشتاق دیدنش نبودم
    دستام رو مشت میکنم...دندونام رو به شدت رو از شدت هم روی هم فشار میدم
    چفدر ازش متنفرم فقط خدا میدونه و بس
    -لعنتی... پس کی میرسیم؟
    اشکان: میبینی که ترافیکه... تصادف شده
    -لعنت به این شانس... لعنت




  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اشکان دیگه حرفی نمیزنه... با ناامیدی چشمام رو میبندم تا شاید یه خورده دل بی قرارم آروم بگیره... تا رسیدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و دل شکسته ش فکر میکنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر میشم... با صدای اشکان به خودم میام
    اشکان: سروش
    چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
    اشکان که سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس میکنه به طرف من برمیگرده و میگه: رسیدیما... نمیخوای پیاده شی
    تازه متوجه ی اطراف میشم... اصلا درکی از اطرافم ندارم
    نگاهی به بنفشه میکنم و میگم: اشکان تو اینو بیار من زودتر برم با سرگرد حرف بزنم
    اشکان: برو خیالت راحت
    بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه که منصرف بشم ولی من بی تفاوت به التماسی که از توی چشماش میخونم از ماشین پیاده میشم و به سمت اداره ی آگاهی میرم... همین که وارد میشم آلاگلل رو کنار یه زن چادری میبینم... با چشمایی که به شدت متورمه داره به زن التماس میکنه
    آلاگل: خانم به خدا اشتباه شده من هیچ کاری نکردم
    زن: اگه اشتباهی شده باشه مشکی براتون پیش نمیاد
    آلاگل: یعنی چی؟... تا همین الان هم با آبروی من بازی شده... اون جور اومدین جلوی خونه من رو سوار ماشین کردین....
    زن با بی حوصلگی جواب میده: خانم ما وظیفمون رو انجام دادیم... شما هم بهتره آروم بگیرید
    آلاگل میخواد چیزی بگه که چشمش به من میفته و حرف تو دهنش میمونه
    با خشم به طرفش میرم... از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشم
    آلاگل: سرو.....
    خانم: آقا شما.........
    بدون توجه به حرفاشون دستمو بالامیبرم و چنان سیلی به صورتش میزنم که روی زمین پرت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه
    زن: آقا هیچ معلومه...........
    با داد میگم: که ترنم هرزه بود؟... که ترنم خائن بود؟
    آلاگل: سروش چی میگی؟
    سعی میکنه از روی زمین بلند شه... به سمتش میرمو به بازوش چنگ میزنم... یه سیلی دیگه نثارش میکنم... گوشه ی لبش پاره میشه ولی برام مهم نیست به مانتوش چنگ میزنمو با دادمیگم
    - عشقم رو به کشتن دادی تا با خیال راحت با من باشی
    بلندتر از قبل ادامه میدم
    -آره؟... آره عوضی؟
    زن به زحمت آلاگل رو از من جدا میکنه ولی من ول کن نیستم... چند نفر به سمت من میان و سعی میکنند که من رو از آلاگل دور کنند
    همه رو به کناری هل میدمو دوباره به سمت آلاگل هجوم میبرم... از شدت ترس پشت زن قایم میشه
    آلاگل: سروش همه دروغه... باور کن... هر کی این حرف رو زده میخواد من رو پیشت خراب کنه
    -خفه شو کثافت
    کسی به بازوم چنگ میزنه
    -ولم کن لعنتی...
    خطاب به آلاگل با داد میگم: زندت نمیذارم بیشعور... با دستای خودم میکشمت... عشق منو جلوی چشمام نابود کردی خودتو اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت رو نابود میکنم
    حس میکنم یه خورده رنگش میپره... ن=ترس رو تو چشماش میبینم
    صدای سرگرد رو میشنوم
    سرگرد: آقای راستین آروم باشین
    همونطور که نفس نفس میزنم به سمت سرگرد برمیگردم
    میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... همونطور که من رو با خودش میکشه ادامه میده: خواهش میکنم آروم باشین... هنوز هیچی معلوم نشده
    بعد از تموم شدن حرفش به اون زنی که کنار آلاگل واستاده با سر به اتاقی اشاره میکنه... زن هم سری تکون میده و آلاگل رو به سمت اتاق مربوطه هدایت میکنه


صفحه 16 از 19 نخستنخست ... 61415161718 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن