صفحه 17 از 19 نخستنخست ... 71516171819 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 161 به 170 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -دیگه چی باید معلوم بشه؟... من مطمئنم کار خودشه
    من رو به اتاقی میبره و کمک میکنه بشینم
    سرگرد: اول یه نفسی بگیر بعد همه چیز رو برام تعریف کن
    با خشم به موهام چنگ میزنم و نفس عمیقی میکشم... بدجور کلافه ام
    با بی حوصلگی میگم: مگه اشکان براتون نگفته؟
    سرگرد: فقط کلیات رو گفت از جزئیات چیزی نگفت... چون این پرونده خیلی مهمه پای دو تا از آدمای خودمون هم وسطه سریع اقدام کردیم
    سرمو بین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم: با دستای خودم عشقم رو به کشتن دادم... با دشمن عشقم نامزد کردم و داغونش کردم
    سرگرد: آقای راستین من درکتون میکنم و همه ی سعیم رو میکنم که قاتلای خانم مهرپرور رو پیدا کنم ولی قبول کنید باید مدرکی هم باشه
    سرمو با عصبانیت تکون میدمو میگم: هست... شک نکنید
    سرگرد منتظر نگام میکنه و من هم شروع میکنم از اتفاقات اخیر گفتن... وسط حرفام سوالایی در مورد گذشته از من میپرسه و من جوابش رو میدم
    بعد از تموم شدن صحبتام میگه: پس اشکان صداش رو ضبط کرده؟
    -آره... خودش بهم گفت
    سرگرد: یه بار با خانم تقوی حرف زدم ولی همه چیز رو انکار کرد ولی با وجود یک شاهد موضوع فرق میکنه
    -شاهدی که خودش هم گناهکاره
    سرگرد: البته... ولی یادتون باشه بر علیه این خانم شکایتی صورت نگرفته تا شما یا خونواده ی خانم مهرپرور بر علیه ی ایشون شکایتی نکنند نمیتونیم زیاد اینجا نگهش داریم... اینجور که از حرفای شما هم معلومه تو کارای اخیر دست نداشته
    با خشم میگم: همه ی آتیشا از گور همین دختره بلند میشه
    سرگرد: درسته ولی قبول کنید این دختر فقط به دوستش خیانت کرده البته تا مطمئن نشیم که با گروه منصور سر و سری نداره اینجا موندگاره... فقط در مورد این دختره، لعیا مطمئنی؟
    -شک ندارم ولی مدرکی هم ندارم
    سرگرد: دو تا از بهترین همکارای ما ناپدید شدن ما به هر سرنخی چنگ میزنیم... لطفا مشخصات این خانم رو یادداشت کن
    -چیز زیادی ازش نمیدونم فقط میدونم دختر خاله ی آلاگله و تازه از خارج اومده
    سرگرد: کجا زندگی میکنه؟
    -مطمئن نیستم ولی احتمال میدم با خونواده ی خاله اش زندگی کنه
    سرگرد سری تکون میده و از جاش بلند میشه
    سرگرد: بهتره به اعصابت مسلط باشی... اول باید از دختری که همراه خودتون آوردین بازجویی کنم... ممکنه زیر حرفش بزنه و همه چیز رو انکار کنه
    با ناامیدی از جام بلند میشم و میگم: اونوقت باید چیکار کرد؟... از همون صدای ضبط شده نمیشه استفاده کرد؟
    دستش رو روی شونم میذاره و میگه: ما کار خودمون رو بلدیم... نگران نباش... من هم خوب میدونم چه جوری میشه از دهن اینجور آدما حرف کش....
    صدای داد و فریادی که از بیرون بلند میشه و باعث میشه حرف تو دهن سرگرد بمونه

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل بیست هفتم
    سرگرد با تعجب نگاهی به من میکنه و میگه: امروز اینجا چه خبره؟
    بعد از این حرف به سرعت به سمت در میره و از اتاق خارج میشه.... فریاد طاهر تو گوشم میپیچه
    طاهر: احمق عوضی تو زندگیه خواهرم رو جهنم کردی
    من هم سراسیمه خودم رو به بیرون میرسونم.... بنفشه رو میبینم که با صدای بلند گریه میکنه و اثر انگشتهای دستی رو صورتش خودنمایی میکنه که فکر میکنم کار طاهر باشه... طاها و سرگرد و چند نفر دیگه جلوی طاهر رو سد کردن که به بنفشه دسترسی نداشته باشه
    سرگرد: اقای مهرپرور اینج.......
    به سمت طاهر میرم
    طاهر با بی حوصلگی میگه: میدونم آقا... میدونم.. اینجا هر جایی که هست باش........
    با دیدن من حرف تو دهنش میمونه و با خشم از بین اون چند نفر بیرون میاد و بهم زل میزنه
    بعد از چند لحظه مکث با ناامیدی میگه: سروش... میبینی چی شد؟... به خاطر یه عوضی کل زندگیه خواهرم تباه شد...حق با اون بود ولی منه احمق باورش نکردم
    بغض بدی تو گلوم میشینه... طاها با ناباوری به ماها نگاه میکنه
    سرگرد به چندین نفر از زیردستاش اشاره میکنه که به طاهر کمک کنند و اون رو به همون اتاقی ببرند که من با سرگرد رفته بودم
    طاها بهت زده به طرف سرگرد میاد و به زحمت میگه: اینا چی میگن؟... سرگرد دروغه مگه نه؟
    ...
    سرگرد با دلسوزی دستش رو روی شونه ی طاها میذاره
    -آروم باش پسر... من هنوز ازش بازجویی نکردم وی احتمال میدم دروغ نباشه
    طاها با ناباوری چند قدم به عقب میره... نگاهی به من و نگاهی به بنفشه میندازه... به دیوار تکیه میده و با صدایی که به شدت میلرزه میگه: بنفشه تو دوست ترنم بودی... محاله با زندگی کسی که براش حکم خواهر رو داشتی این کار رو بکنی مگه نه؟...
    بنفشه هیچی نمیگه فقط گریه میکنه
    وقتی سکوت بنفشه رو میبینه با داد میگه: با توام بنفشه؟... یه چیزی بگو
    ....
    هیچکس هیچی نمیگه
    با صدای ضعیفی میگه: تو رو خدا بگو که دروغه... بگو که بیخودی تمام این سالها عذابش ندادم... بگو که تمام اون سیلی های که نثار صورتش کردم به حق بود... بگو که که حقش رو نا حق نکردم
    ....
    با داد میگه: د لعنتی یه چیزی بگو
    ....
    همونجور که از روی دیوار سر میخوره با بغضی که تو صداش هویداست ادامه میده: بگو که ترنم گناهکاره... بگو اشتباه نمیکردم
    همه تحت تاثیر قرار گرفتن... حتی سرگرد هم با دلسوزی نگاش میکنه... اما من... من دلم براش نمیسوزه... یاد حرفای اون شبش میفتم... با اینکه خودم هم گناهکارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم با طاها همدردی کنم... شاید چون میخواست ترنم رو وادار به ازدواج کنه... من با تمام نفرتم هیچ وقت نمیتونستم ترنم رو کنار کس دیگه ببینم و طاها میخواست ترنم رو مال کس دیگه کنه
    روی زمین میشینه و همونجور که به دیوار تکیه داده تو چشمای بنفشه زل میزنه و با لحن غمگینی میگه: همش نمایش بود؟
    ...
    طاها: آره؟
    بنفشه با هق هقش سکوت سالن رو میشکنه
    چشماش رو میبنده و سرش رو بین دستاش میگیره
    طاها: یعنی اون همه سال دوستی نمایش بود... یه نمایش برای نابودی زندگیه خواهرم
    اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
    طاها: من چیکار کردم؟
    ...
    طاها: من با خواهرم چیکار کردم؟
    ...
    طاها: باورم نمیشه... ترنم بیگناه بود و من تمام این سالها اون رو مجازات کردم
    ...
    با دادمیگه: خدایا من چیکار کردم؟
    سرش رو به شدت تکون میده و میگه: چند تا عکس و ایمیل رو باور کردم و تمام این سالها سرزنشش کردم
    سرگرد که خیلی متاثر شده به سمت طاها میره و بازوش رو میگیره
    سرگرد: بلند شو مرد... بلند شو
    طاها: نگو جناب سرگرد... نگو... من نامردم
    حال و روزم بدجور خرابه... سرم درد میکنه... به دیوار تکیه میدم و به بنفشه خیره میشم... از شدت گریه شونه هاش تکون میخورن
    طاها که به کمک سرگرد بلند شده با داد میگه:تو به کشتنشون دادی احمق... تو هر دو تا خواهرام رو به کشتن دادی... اول ترانه رو بعدش هم ترنم رو... تو باعث مرگ هر دوتاشون هستی
    میخواد به سمت بنفشه هجوم ببره که سرگرد اجازه نمیده و اون رو به سمت اتاقش میکشه
    طاها: تو اونا رو از من گرفتی... ازت نمیگذرم... کاری میکنم که صد بار آرزوی مرگ کنی


  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که طاها داره به زور سرگرد از ما دور میشه بنفشه رو تهدید میکنه
    پوزخندی رو لبام میشینه... تا آخرین لحظه هم حرفم رو باور نکرده بود... دلم گرفته... حوصله ی هیچکس رو ندارم... یه زنی میاد بنفشه رو با خودش میبره... ترس رو توی چشماش میخونم ولی نه دلم براش میسوزه نه کاری براش میکنم... اشکان به طرف من میاد و میگه: چیکار میخوای کنی؟
    با کلافگی لگدی به دیوار میزنم
    -نمیدونم
    سری تکون میده و دست به جیب کنارم وایمیسته... میدونه حوصله ندارم چیزی نمیگه... نمیتونم خونه برم... آروم و قرار ندارم...
    سرگرد رو میبینم که به طرفمون میاد... تکیه مو از دیوار میگیرم
    اشکان: محمد چی شد؟
    سرگرد: از هر دو نفر دارن بازجویی میکنند... چند نفر رو فرستادم که دخترخاله ی خانم تقوی رو هم بیارن
    اشکان: بنفشه چی میگه؟
    سرگرد: صداش رو واقعا ضبط کردی؟
    اشکان: نه بابا... دلت خوشه
    با داد میگم: چــــی؟
    اشکان: اونجوری گفتم بترسه و اینجا اومد اعتراف کنه
    سرگرد: کارمون سخت تر شد... چون زده زیر همه چیز... اینجور که معلومه خیلی ترسیده
    -لعنتی
    اشکان: آلاگل چی میگه؟
    سرگرد: هیچی
    -به جای حرف زدن باید ضبط میکردی
    اشکان: من چه میدونستم میخوای بیاریش تو ماشین... باید از قبل بهم میگفتی
    -خودت باید میفهمیدی که توی شلوغی نمیتونم ازش حرف بکشم
    اشکان: مگه علم غیب دارم؟
    سرگرد: باشه بابا... این همه حرص خوردن نداره
    با کلافگی چنگی به موهام میزنم و با خشم به اشکان نگاه میکنم
    اشکان: بهتر نیست با همدیگه رو به روشون کنیم
    سرگرد: اگه به جایی نرسیدیم همین کار رو میکنیم
    -میترسم این بار هم قسر در برن
    تو همین لحظه خونواده ی آلاگل وارد میشن لعیا هم باهاشونه
    اشکان: مگه نگفتی چند نفر رو فرستادی لعیا رو بیارن؟
    سرگرد سری تکون میده و میگه: معلومه که فرستادم... چطور مگه؟
    اشکان: این که خودش با خونوده ی آلا اومده
    سرگرد: آلا؟
    اشکان: آلاگل رو میگم دیگه
    سرگرد: آهان
    سرگرد نگاه من و اشکان رو دنبال میکنه و اشکان لعیا رو بهش نشون میده
    -لابد بخاطر آلاگل اومدن
    سرگرد: مثله اینکه وقتی خانم تقوی رو آوردن اینجا تنها بودن... اینجور که فهمیدم کسی خونه نبوده که همراهیش کنه... وقتی رسید از بس گریه و زاری راه انداخت مجبور شدم آخر سر به خونوادش اطلاع بدم
    اشکان: لعیا عجب ریسکی کرد که با پای خودش اومد
    -شاید هم فکرش رو نمیکرد که منصور حرفی در مورد اون زده باشه... بعدش هم اون از کجا میخواست بدونه که آلاگل رو به چه دلیلی به اینجا آوردن
    سرگرد: من برم با این خانم یه حرفی بزنم
    پوزخندی میزنم و میگم: خیلی وحشیه... مواظب باشین
    اشکان:ســروش
    سرگرد سری تکون میده و از ما دور میشه


  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اشکان: با همه ی اینا ریسک بزرگی کرد... مطمئنی منظور منصور همین لعیا بود
    -وقتی شخصی که بنفشه ازش حرف میزنه آلاگله پس لعیایی که منصور اسمش رو برد هم باید همین لعیا باشه
    اشکان: چی بگم والا
    داد لعیا بلند میشه: چی میگین آقا؟... حالتون خوبه؟
    پدر آلاگل: جناب چی شده؟... من شنیدم دخترم رو از اینجا ببرم بعد شما دارین این یکی دخترم رو هم با خودتون میبرین
    مادر آلاگل گوشه ای واستاده و گریه میکنه
    سرگرد: ایشون دخترتون هستن؟
    پدرآلاگل: فرقی با دخترم نداره... مشکل چیه آقا؟
    سرگرد: ایشون و دخترتون مضنون به همکاری به قتل هستن
    مادر آلاگل جیغی میکشه و میگه: چـــی؟
    آیت: آقا این اراجیف چیه که تحویل ما میدین؟
    سرگرد: بهتره مراقب حرف زدنتون باشین... من دارم وظیفم رو انجام میدم... سروان کریمی!!!
    سروان کریمی: بله قربان
    -این خانم رو ببرید
    لعیا با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه که چشمش به من میفته... از اونجایی که گوشه واستادم در معرض دید هیچکدومشون نیستم... این لعیا هم اگه برنمیگشت متوجه ی من نمیشد
    ...
    بهت زده بهم زده و از جاش تکون نمیخوره
    سروان کریمی: خانم همراه من بیاین
    آیت: خانم یه لحظه صبر کنید... یعنی چی؟
    پدر آلاگل با ناراحتی میگه: آیت آروم باش... آقا اینجا چه خبره؟
    سرگرد: با من تشریف بیارین براتون توضیح میدم
    آیت: چه توضیح.........
    پدر آلاگل با خشم میگه: آیت خفه شو
    آیت: بابا
    پدرآلاگل: بذار ببینم چه خاکی به سرمون شد
    مادر آلاگل با گریه میگه: آقا بچه های من قاتل نیست... لعیا فقط چند روزه ایران اومده... اون اصلا اینجا زندگی نمیکنه
    سرگرد: خانم همه چیز معلوم میشه.. من هم نگفتم قاتل هستن فقط گفتم مضنون به همکاری هستن
    بعد خطاب به پدر آلاگل میگه: آقا شما همراه من تشریف بیارین
    و با صدای بلندتری به سروان کریمی میگه: خانم هنوز که واستادین... این خانم رو ببرید
    سروان کریمی: بله قربان
    سروان به آرومی بازوی لعیا رو میگیره و میگه: خانم حرکت کنید
    لعیا تازه به خودش میاد... اخماش در هم میره و به شدت بازوش رو از دست اون زن بیرون میکشه
    با داد میگه: ولم کن
    سرگرد: خانم صداتون رو پایین بیارین
    لعیا: که چی بشه؟... که انگ قاتلی رو به من بچسبونید
    پدر آلاگل: لعیاجان آروم باش... تو که کاری نکردی پس مشکی پیش نمیاد
    پوزخندی رو لبام میشینه... لعیا مستقیم تو چشمام خیره میشه... همه ی نفرتم رو تو نگام میریزم و بهش زل میزنم
    پدر آلاگل متعجب نگاه لعیا رو دنبال میکنه و با دیدن من بهت زده میگه: سروش
    آیت و مادر آلاگل هم به طرفم برمیگردن و با دیدن من شوکه میشن




  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    آیت کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره... با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
    با داد میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
    با نفرت دستاشو از یقه ی لباسم جدا میکنم و به عقب هلش میدم
    -فکر نکنم به جنابعالی ربطی داشته باشه
    آیت: خیلی پررویی... به چه جراتی باز دور خواهر من پیدات شده؟
    پوزخندی رو لبام میشینه
    -من غلط بکنم دور و بر دختری مثله خواهر جنابعالی ول بچرخم... اگه مجبور نبودم تا چند کیلومتریش هم پیدام نمیشد
    از شدت خشم دستاشو مشت میکنه و میگه: پست فطرت... در مورد خواهر من درست حرف بزن
    -مگه آدمه درستیه که دربارش درست حرف بزنم
    همونجور که به سمت هجوم میاره میگه: عوضی... خفه شو
    سرگرد با داد میگه: آروم باشین آقا
    -عوضی اون خواهرته که خودش رو به زور وارد زندگیه من کرد
    سرگرد با لحن خشنی ادامه میده: آقای مهرپرور منظورم به شما هم بود
    با بی تفاوتی نگام رو از آیت میگیرم و به سرگرد خیره میشم
    پدر آلاگل به سمتم میاد و میگه: اگه بهت چیزی نمیگم فقط و فقط به خاطر احترامیه که برای خونوادت قائلم... کاری ندارم چرا اینجایی؟... برام هم مهم نیست فقط میخوام تو مسائلی که مربوط به آلاگله دخالت نکنی
    -من هیچ علاقه ای نه به دخترتون نه به مسائل مرتبط با اون دارم ولی الان حضور من به عنوان یکی از شاکی های پرونده ی آلاگل و صد البته دخترخاله ی عزیزش لازمه
    پدر آلاگل بهت زده بهم خیره میشه
    آیت: چــــی؟
    لیلا بهت زده نگام میکنه
    یاد ترنم میفتم... نگاه غمگینش... کتکهایی که اون شب خورده بود.... کی فکرش رو میکرد آلاگل و این دختره باعث و بانیه همه ی مشکلات به وجود اومده باشن
    دوست دارم با دستهای خودم حلق آویزشون کنم... در حد مرگ ازشون متنفرم.. حتی تنفر هم واژه ی کمیه واسه ی احساسی که من به این دو نفر دارم...
    آیت که معلومه به زور داره خودش رو کنترل میکنه دهنش رو باز میکنه و تا چیزی بگه اما من اجازه نمیدمو همونجور که تو چشمای لعیا زل زدم از بین دندونای کلید شده میگم: من از خواهر جنابعالی و اون دختر خاله ی گرامیش که به زندگیم گند زدن و من رو مسخره خاص و عام کردن شکایت دارم... اونا با بازی دادن من و همدستی در مرگ ترنم فقط و فقط گور خودشون رو کندن
    با خشم نگام رو از لعیا میگیرمو به آیت که بهت زده به دهنم خیره شده نگاه میکنم
    -این رو هم مطمئن باش که به سادگی از هیچکدومشون نمیگذرم... اونا باید تاوان تمام کاراشونو پس بدن... تاوان تمام اشکهایی که ترنم ریخت... تاوان بازی دادن من... تاوان همه ی غلطهای اضافه ای که کردن تا ترنم رو گناهکار جلوه بدن... تاوان مرگ ترنم
    از شدت خشم دستام مشت شده به نفس نفس افتادم... بدجور اعصابم خورد شده... وقتی یاد ترنم میفتم بدجور تحریک میشم... دوست دارم بزنم و همه شون رو لت و پار کنم... کی فکرش رو میکرد سروشی که هیچوقت دست رو زن جماعت بلند نمیکرد الان وضعش به جایی رسیده که راه به راه این کارش رو تکرار میکنه و ککش هم نمیگزه... چقدر تغییر کردم و این تغییر رو هم دختری در من به وجود آورد که الان تو یکی از این اتاقها هست و قراره بازجویی بشه... اگه دست خودم بود اونقدر لعیا و آلاگل رو میزدم تا خون بالا بیارن... حیف که باید تظاهر کنم... تظاهر به خونسرد بودن... تظاهر به آروم بودن... تظاهر به زنده بودن... این روزا فقط کارم تظاهر کردنه... حتی نفس کشیدن هم برام حکم اجبار رو داره... بدون ترنم هیچی برام واقعی نیست... چه سخته در عین دونستن واقعیت باز هم خودت رو آروم نشون بدی تا بتونی چیزی رو ثابت کنی که به حقیقت بودنش ایمان داری
    خونواده ی آلاگل با دهن باز بهم خیره شدن و هیچی نمیگن... یاورشون نمیشه کسی که آلاگل رو متهم کرده من باشم
    لعیا تازه به خودش میاد و شروع به داد و بیداد میکنه
    لعیا: پسره ی احمق ازت شکایت میکنم... بخاطر این آبروریزی ای که راه انداختی به سادگی ازت نمیگذرم
    سرگرد که میبینه محیط دوباره داره متشنج میشه با اخم نگام میکنه
    زنی که کنار لعیا واستاده میخواد به زور اون رو با خودش ببره اما لعیا اجازه نمیده و همونطور به داد و بیدادش ادامه میده... سرگرد میخواد چیزی بگه که یکی از همکاراش به کنارش میاد و چیزی رو به آرومی بهش میگه




  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با صدای اشکان به خودم میام
    اشکان: سروش میخوای بیرون بریم تا یکم قدم بزنی و آروم بشی
    -برو بابا... دلت خوشه ها
    اشکان: به خاطر خودت....
    -بیخیال شو اشکان
    سرگرد: مطمئنی؟
    مرد سری تکون میده
    سرگرد با کلافگی میگه: رسیدگی میکن...
    معلومه که از سر و صدایی که لعیا راه انداخته خسته شده وسط حرفش با خشونت میگه: سروان کریمی هنوز که اینجا هستین... این دختر رو با خودتون ببرین
    سروان با ترس بله ای میگه و این دفعه دیگه کوتاه نمیاد
    لعیا: ولم کن لعنتی... ولم کن...
    همونجور که با اون زن میره خطاب به من ادامه میده: چوب هرزکی های عشق جنابعالی رو هم من دختر خاله ام باید پس بدیم... اون دختر رفته بهت خیان.............
    چنان دادی میزنم که خفه میشه... سرگرد هم با ناباوری نگام میکنه
    -هرزه تو و اون دخترخاله ی احمقته... دلت رو به این خوش نکن که قراره آزاد بشی... منصور لوت داده احمق
    سرگرد با جدیت میگه: آقای مهرپرور مثل اینکه فراموش کردین کجا هستین...
    یه لحظه ترس تو چشمای لعیا لونه میکنه
    بی توجه به سرگرد با صدایی که توش تمسخر موج میزنه ادامه میدم
    -اون روزی که قصد کشتنم رو داشت لوت داد
    اما خیلی زود ترسش رو پنهان میکنه و میگه: این خزعبلات چیه که تحویل من میدی؟
    با نیشخند نگاش میکنم
    -به زودی یادت میاد
    بالاخره اون زن لعیا رو با خودش میبره و یه خورده سر و صداها میخوابه
    پدر آلاگل: آقا بهم نگفتین موضوع از چه قراره
    صدای سرگرد رو میشنوم
    سرگرد: آقای تقوی همکارم همه چیز رو براتون تعریف میکنه
    مرد: با من تشریف بیارین
    پدر آلاگل و آیت از کنار من رد میشن و پشت سر اون مرد حرکت میکنند... مادر آلاگل هم به سرعت خودش رو به شوهرش میرسونه... صداش رو میشنوم
    مادر آلاگل: آرش اینجا چه خبره؟
    پدر آلاگل: نمیدونم مهلا.. نمیدونم
    سرگرد خودش رو به من میرسونه و با عصبانیت میگه: آقای مهرپرور اگه نمیتونید جلوی خودتون رو بگیرید مجبور میش..........
    وسط حرفش میپرم و میگم: ببخشید.. بدجور اعصابم تحریک شده بود
    سرگرد: امروز خیلی جو اینجا رو متشنج کردین...
    چیزی نمیگم... فقط متاسف سری تکون میدم
    اشکان: محمد اگه به نتیجه ای نرسین چی میشه؟
    لبخندی رو لباش میشینه و اشاره ای به من میکنه
    سرگرد: با همه ی خرابکاریهایی که امروز کرد ولی در مورد لعیا درست گفته بود... به احتمال زیاد لعیا از منصور بی اطلاع نیست
    -یعنی همه چیز روشن شد
    سرگرد: نه بابا.. این فعلا در حد حدس و گمانه... چون مدرکی ازش نداریم ولی بر طبق سوابقه گذشته اش میتونم بگم که بی ارتباط با منصور نیست
    اشکان: کدوم سوابق؟
    سرگرد: فعلا نمیتونم توضیح بیشتری بهتون بدم


  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از اینکه اشکان چند تا سوال دیگه هم ازش میپرسه بالاخره سرگرد میره... من هم با بی حوصلگی از کنار اشکان رد میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم... با اینکه هیچ کاری اینجا ندارم ولی نمیتونم برم... دوست دارم هر چه زودتر همه چیز معلوم بشه
    سرمو بین دستام میگیرم و چشمام رو میبندم
    ...
    نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... شاید هم بیشتر... اشکان... سرگرد... چند نفر از همکارای سرگرد... همه و همه از من خواستن برم... سرگرد گفت اگه خبری شد بهم اطلاع میدن ولی من نتونستم برم... هنوز هم نمیتونم... انگار میترسم با رفتنم لعیا و آلاگل رو هم آزاد کنند سرگرد برای طاهر و طاها هم همه چیز رو تعریف کرد... هیچکدومشون باور نمیکردن که نامزد من باعث همه ی این اتفاقات بوده باشه... طاهر و طاها هم نتونستن برن... هر دو تاشون بیرون توی ماشین نشستن... اشکان هم که کاری براش پیش اومدو رفت
    با صدای سرگرد به خودم میام
    سرگرد: سروش
    چشمامو باز میکنم و به سرعت از جام بلند میشم
    -چی شد؟ اعتراف کردن
    سرگرد: آخه پسر خوب اگه قرار بود یه متهم اینقدر زود اعتراف کنه که دیگه مشکلی نداشتیم
    سرگرد تو همین چند ساعت از من خواست دوباره همه چیز رو از 4 سال پیش براش تعریف کنم حالا که مطمئن بود همه ی اتفاقات اخیر به گذشته ارتباط داره میخواست همه چیز رو زیره ذره بین بذاره ولی چون من توی موقعیت خوبی نبودم اشکان همه ی پته ی من رو روی آب ریخت و از ریز و درشت زندگیم برای سرگرد گفت... از همون چهار سال پیش تا به امروز... هر جا هم که چیزی جا میموند خودم میگفتم... سرگرد باورش نمیشد که در عین دوست داشتن ترنم با کس دیگه ای نامزد شدم... سخت ترین قسمت حرفا جایی بود که اشکان داشت در مورد ماجرای ته باغ صحبت میکرد به خاطر عکسا مجبور بودیم که بگیم... دفعه ی پیش به صورت سر بسته اشکان همه چیز رو گفته بود اما این دفعه مجبور بود همه چیز رو باز کنه... تمام مدت سرگرد با ناباوری نگام میکرد و آخرش هم فقط با تاسف سری تکون داد... یکی از متفاوت ترین عکس العملاش زمانی بود که حرفای ترنم رو در مورد پارک و نجات دادن بچه ای که افراد منصور قصد دزدیدنش رو داشتن براش گفتم... میتونم به جرات بگم نزدیک یک دقیقه بهت زده بهم خیره شد و آخرش هم با صدای اشکان به خودش اومد... وقتی ازش پرسیدم چیزی شده فقط سری تکون داد و گفت نه
    -ولی بنفشه که همه چیز رو تعریف کرده بود حالا چطور حاشا میکنه
    سرگرد: میگه مجبورش کردین و اون هم مجبور شد دروغ بگه
    تنها شانسی که آوردم اینه که اشکان با سرگرد دوست بود... همین باعث شده یه خورده بیشتر هوام رو داشته باشه وقتی در مورد زندگی من هم فهمید یه خورده نرم تر از گذشته شد
    با خشم میگم: لعنتی... حتی الان هم حاضر نیست جبران گذشته رو کنه
    -اگه اعتراف نکنند آزادشون میکنی؟
    سرگرد: دست من نیست... اگه مدرکی نباشه.. اعتراف هم نکنند آخرش آزاد میشن
    -بعد از اون همه سعی و تلاش برای پیدا کردن قاتلای ترنم نمیتونم اجازه بدم به این راحتی از چنگم در برن
    سرگرد: من و بقیه ی همکارام داریم همه ی سعیمون رو میکنیم... حرفایی رو هم که در مورد چهار سال پیش گفتی صد در صد کمک زیادی بهمون میکنه
    فقط سری تکون میدم و هیچی نمیگم
    سرگرد: سروش باز هم میگم بهتره بری موندنت اینجا فقط وقت تلف کردنه



  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    نمیدونم چیکار باید بکنم... بدجور کلافه و داغونم
    سرگرد بعد از یه خورده حرف زدن دوباره رفت
    خونواده ی آلاگل هم دست خالی برگشتن... هیچ جوری نتونستن آلاگل و لعیا رو آزاد کنند... بالاخره موضوع کوچیکی نبود پای قتل و باند منصور در میون بود... پدر و مادر آلاگل بدجور از دستم عصبانی بودن اونا من رو متهم کردن که به لعیا و آلاگل تهمت زدم... گفتن فقط منتظر بیگناهی بچه ها هستن بعدش از من شکایت میکنند... آیت هم که دیگه گفتن نداره میدونم اگه دست خودش بود خرخره مو میجوئید و نمیذاشت زنده از اینجا بیرون برم
    پدر و مادر لعیا هم اومدن و کلی زور زدن که بچه اشون رو با گذاشتن سند آزاد کنند ولی موفق نشدن... همونطور که خونواده ی آلاگل نتونستن هیچ کاری کنند و همگی دست از پا درازتر مجبور شدن برگردن... بماند که مادرش قبل از رفتن کلی فحش بار من و خونوادم کرد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که چیزی نگم چون مطمئن بودم اگه این دفعه هم جو رو متشنج کنم سرگرد به زور هم شده بیرونم میکنه
    یاد حرفای آلاگل که میفتم آتیش میگیرم... همه چیز رو انکار کرد... حتی وقتی سرگرد اسم بنفشه رو آورد آلاگل گفت چنین فردی رو اصلا نمیشناسه... لعنتی... حالم ازش بهم میخوره...وقتی سرگرد از حرفایی که بنفشه تحویل من و اشکان داد استفاده کرد حرف همکار بودنشون در چهار سال پیش وسط اومد به لکنت افتاد و آخرش هم خودش رو به اون راه زدو گفت با افراد زیادی کار میکرده دلیل نداره که همه رو به یاد داشته باشه




  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -لعنتی دارم دیوونه میشم
    بعد از کلی جواب و سوال کردن که آلاگل هیچی نم پس نداد ناامیدتر از همیشه شدم
    دستامو مشت میکنم و با حرص زمزمه میکنم: جلوی چشمای من دروغ میگن و هیچ غلطی نمیتونم کنم
    یاد حرف سرگرد میفتم: من و همکارام بیکار نمیشینیم... اینجا فقط موضوعه مرگ ترنم نیست... اگه واقعا آلاگل و لعیا از افراد منصور باشن کمک بزرگی برای ما محسوب میشن... همونطور که به اشکان گفتم دو تا از همکارام لو رفتن... البته این جز حدسیات ماست... چون هیچ خبری ازشون نیست... قرار بود اطلاعاتی ازشون به دست ما برسه ولی هیچکدومشون با ما تماس نگرفتن... آخرین چیزی که به ما گفته شد در مورد محموله ای بود که قرار بود از مرز رد بشه... همه ی امیدمون به اطلاعات در مورد محموله بود که هیچوقت به دستمون نرسید.... منصور و پدرش هم ناپدید شدن... مدارک زیادی ازشون به دست آوردیم ولی لعنتیا در آخرین لحظه همه چیز رو فهمیدن و ما هم به مشکل برخوردیم
    هنوز هم باورم نمیشه
    -یعنی آلاگل و لعیا هم با چنین باندی همکاری میکنند؟
    آهی میکشمو با بی حوصلگی نگاهی به اطراف میندازم انگار چاره ای نیست باید برم
    با قدم های بلند خودم رو به اتاق سرگرد میرسونم همین که من رو میبینه میگه: داری میری؟
    به ناچار سری تکون میدم
    به طرفم میاد
    دستش رو روی شونم میذاره و میگه: همه چی حل میشه
    لبخند تلخی میزنم
    -دیگه هیچی حل نمیشه... حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز هم اون زنده نمیشه
    هیچی نمیگه و با دلسوزی نگام میکنه... دستش رو پس میزنم میگم: پس من میرم... فقط هر چیزی شد بهم اطلاع بده
    سری تکون میده... یه نفر از پشت سر صداش میکنه و اون هم سریع از من خداحافظی میکنه و میره
    سریع از محیط بسته ی آگاهی بیرون میزنمو خودم رو به خیابون میرسونم... از اونجایی که ماشین نیاوردم تصمیم میگیرم یه دربست بگیرمو به خونه برم... چشمم به طاهر و طاها میفته... نه من نه اونا هیچکدوم حوصله ی صحبت کردن نداریم به طور مختصر بهشون میگم که اینجا موندن فایده ای نداره و ازشون خداحافظی میکنم... خودم هم بعد از گرفتن یه دربست راهیه خونه میشم...
    راننده: آقا رسیدیم
    با صدای راننده به خودم میام پولش رو میدمو از ماشین پیاده میشم... با دیدن ماشین سیاوش و خودش که به دیوار تکیه داده متعجب میشم...
    زیر لب زمزمه میکنم: مگه نباید الان شرکت باشه
    سیاوش که من رو میبینه اخماش تو هم میره... تو همین موقع بابا هم از ماشین پیاده میشه و با حضورش تو این موقع روز باعث میشه تعجبم بیشتر بشه
    سرعتمو بیشتر میکنم و به سمتشون میرم
    -سلام
    بابا: سروش هیچ معومه داری چه غلطی میکنی؟
    با تعجب میگم: چی؟
    سیاوش: سروش اینجا چه خبره؟
    -من نمیفهمم شماها چی میگین
    بابا: دارم در مورد آلاگل حرف میزنم
    تازه میفهمم موضوع از چه قراره.. پس پدر و مادرش با خونوادم صحبت کردن
    سیاوش: سروش چرا با آبروی مردم بازی میکنی... هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
    با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: بریم داخل در موردش حرف میزنیم

  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش به ناچار سری تکون میده ولی بابا هیچی نمیگه فقط با خشم نگام میکنه... بعد از تحمل اون همه داد و فریاد حالا باید برای پدر و برادر گرامی سخنرانی کنم... با بی حوصلگی وارد ساختمون میشم... بابا و سیاوش هم با من همراه میشن وقتی وارد آپارتمان میشم بابا سریع میگه: سروش فقط کافیه دلیلت برای این کارا قانع کننده نباشه اونوقت من میدونم و تو
    سیاوش چیزی نمیگه میره رو مبل میشینه و با اخم نگام میکنه
    به چشمهای پدرم زل میزنم... پدری که در بدترین شرایط هم پشت پنام بود
    به آرومی زمزمه میکنم: بهم اعتماد کن... مثل همیشه...
    بابا: قانعم کن... برای یه بار هم که شده قانعم کن سروش... تا کی اشتباه؟... نامزدی با آلاگل... دور و بر ترنم پلکیدن... بهم زدن نامزدی... الان هم که شنیدم آلاگل و دخترخالش رو به دردسر انداختی... یه دلیل بیار... فقط یه دلیل
    دستامو تو جیبم فرو میکنم و به دیوار تکیه میدم... چشمام رو میبندم و میگم: دلیلش بازیچه شدنمه پدر... آلاگل من رو بازی داد... تمام اون اس ام اس ها... تمام اون ایمیلا... تمام اون عکسا.... که باعث شدن قید ترنم رو بزنم از طریق همکاری دوست ترنم با الاگل به دست اومده بودن
    سیاوش با داد میگه: چـــی؟
    چشمامو باز میکنمو به چهره ی بهت زده ی بابا نگاه میکنم... نگام رو ازش میگیرمو به سیاوش خیره میشم... از جاش بلند شده و منتظر نگام میکنه
    پوزخندی میزنم
    بابا: سروش چی داری میگی؟... موضوع ترنم چه ربطی به آلاگل داره؟... آلاگل اصلا ترنم رو نمیشناخت چه برسه که بخواد بیاد بین تون رو بهم بزنه
    آهی میکشمو میگم: میشناخت پدر من... میشناخت
    بعد به سختی شروع به تعریف ماجرا میکنم... هر کلمه از حرفای من حال سیاوش رو بدتر و بدتر میکنه... رنگ تو چهره اش نمونده... با ناباوری فقط نگام میکنه سرش رو تکون میده... لرزش دستاشو میبینم ولی باز ادامه میدم... از همه چیز و همه کس میگم وقتی به ترانه میرسم اشک تو چشماش جمع میشه... وقتی از ملاقات ترانه با یه زن ناشناس میگم رگهای گردنش متورم میشه وقتی از تلاش ترنم برای اثبات کردن حرفاش میگم پشیمونی رو به وضوح تو چشماش میبینم... وقتی از بنفشه و اعترافاتش میگم دستاش رو مشت میکنه و به شدت فشار میده... وقتی از آلاگل و کاراش میگم چشماش پر از نفرت میشه... وقتی از منصور و حرفای آخرش میگم چشماش از شدت خشم سرخ میشه و در آخر وقتی از آشنایی منصور و لعیا حرف میزنم صدای شکستن کمرش رو میشنوم... کم کم زانوهاش تا میشن و روی زمین میفته
    دستاش عجیب میلرزن
    بابا با دهن باز بهم نگاه میکنه
    سیاوش: سـ ـروش بـ ـگـ ـو کـ ـه درو.........
    -دروغه؟... آره؟
    ....
    با داد میگم: آره؟... بگم دروغه؟... اما نیست... ترنم من بیگناه بود... اون عکسا، اون اس ام اسا، اون ایمیلا، اون اتفاقا هیچکدوم کار ترنم نبود
    اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
    بابا با صدایی خش دار میگه: یعنی تر...
    مکثی میکنه و به سختی ادامه میده: نه.. نه...
    سرشو تکون میده... دستی به صورتش میکشه
    بابا:یـ ـعنـ ـی..... نگو سروش... نگو که ترنم تمام مدت هیچ کاره بوده
    از فیلم چیزی نمیگم... این یه رازه بین من و طاهر... مهم اینه که ترنم واقعا عاشقم شد... نمیخوام ترنم باز هم مقصر شناخته بشه
    سیاوش: یعنی واقعا تمام مدت بیگناه بود؟
    ...
    بابا با ناباوری فقط بهم نگاه میکنه
    سیاوش گلدونی که نزدیک دستش هست رو برمیداره و با خشم به سمت دیوار پرت میکنه
    با داد میگه: آخه چرا؟... آخه چرا لعنتیا باهامون این کار رو کردن؟
    ...
    بابا با ترس به سیاوش نگاه میکنه و به طرفش میره
    سیاوش: من احمق رو بگو همیشه طرف کسایی رو میگرفتم که ترانه رو به کشتن دادن
    ...
    سیاوش: آخه چرا... خدایا... آخه چرا؟
    ...
    روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم... سردرد امونم رو بریده.. سیاوش همونجور داد و فریاد میکنه ولی من دیگه توانایی آروم کردنش رو ندارم... دیگه نایی برام نمونده... حتی حوصله ندارم از جام بلند بشم... خودم الان یه تکیه گاه میخوام یکی که آرومم کنه یکی که دلداریم بده
    صداش رو میشنوم که با بغض میگه: باید حرفای ترنم رو باور میکردم... اگه باورش میکردم اینجوری نمیشد... من باعث مرگ ترانه و ترنم شدم... من تو گوش ترانه میخوندم که به ترنم مشکوکم
    دلم میگیره.. دوست دارم بگم تو گوش ترانه نه تو توی گوش همه میخوندی که ترنم مقصره
    بابا: سیاوش آروم بگیر
    سیاوش: من کشتمشون... من هر دوتاشون رو به کشتن دادم
    نمیدونم چقدر گذشت... فقط میدونم که بابا، سیاوش رو به زور با خودش برد خیلی اصرار کرد که من هم برم ولی من نمیتونستم... واقعا نمیتونستم تحمل کنم... تحمل گریه و زاری های مامان و سها رو نداشتم... خسته از گله و شکایتهایی که از جانب مامان در انتظارم بود ترجیح دادم خونه بمونم... ظرفیتم واسه ی امروز تکمیله... دیگه بیشتر از این نمیکشم... حداقل با تنهایی هام میتونم خودم رو آروم کنم ولی توی شلوغی فقط اعصابم داغونتر از اینی که هست میشه... از جام بلند میشمو بی توجه به تیکه های شکسته شده ی گلدون به اتاقم میرم... همینکه به تخت میرسم بدن نیمه جونم رو روی تخت پرت میکنم... تمام بدنم درد میکنه دلیلش رو نمیدونم ولی جونی تو تنم نمونده... مثل کتک خورده ها احساس درد میکنم...
    با غصه زمزمه میکنم: دلم برات تنگ شده ترنم... خیلی زیاد... باورم نمیشه با اینکه تو رفتی من هنوز موندگارم... فکر میکردم حالا که رفتی من هم دووم نمیارم ولی نمیدونم چه جوری هنوز زنده ام
    از بس با ترنم خیالی خودم حرف میزنم که پلکام کم کم روی هم میفتن و به خواب میرم


صفحه 17 از 19 نخستنخست ... 71516171819 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن