رامبد زنگ زد به گوشیم : داداش کجایی ؟خوبی ؟ بابا یک هفته گذشته بیا برو به بهونه ساندویچ ، ببین فکراشو کرده ؟؟! نظرش چیه ؟! این دیگه اصرار اخرمه بخدا ، گفتم باشه چون اصرار اخرته اوکی .
بعد از ظهر رفتم مغازه شون .
سلام سحر خانوم ، یه ساندویچ همبرگر لطفا .
سرشو انداخت پایین تمومه صورتشو از استرس ،
عرق گرفته بود ، بفرمایید یه چن دقیقه بعد آماده است.
رفتم سر میز نشستم ، یه سر به تلگرامم زدم تا ساندویچ آماده شه ، خواهرم چند تا پی ام داده بود و چند تا استیکر باحال .
گفته بود : سیلااام داداش ، چرا دیگه آنلاین نمیشی ؟! نه زنگی نه پیامی ،سر هم که نمیزنی !!
وقتشه اومدی آستین هاتو بالا بزنی .
استیکر نی نی فرستاده بود زیرش نوشته بود این بچه آیندته ها ، بعد استیکر ماشا رو فرستاده بود آخ ملدم دولوخ گفتم نمولدم ... عاشق این استیکر بودم که لبخندی به صورت گرفتم و یه نگاه به سحر انداختم که با دقّت داشت منو نگاه میکرد ...یه چشمک با چشمهای عسلیم بهش انداختم که سریع خجالت کشیدو سرش رو انداخت پایین .
حالا فهمیدم اینجور هم که فکر میکنم نظرش اونقدر ها هم منفی نیست .
ساندویچ و مخلفات رو آورد جلو میز ، بفرمایید
: دیگه چیز دیگه نیاز ندارید ؟! سریع سوء استفاده کردم از این حرفش ادامه دادم. ، البته چرا : قلبتو ذهن تو ، نیاز دارم ، سحر یه لحظه خشکش زد و به سرعت بی اعتنا رفت .
با خودم : اره عااالیه کم مونده به جواب مثبتش .
دو هفته ای از اون ماجرا گذشت و من به خونه خواهرم رفتم .
حدوداً ساعت 4 بامداد رسیدم خونشون ، خواهرم بیدار بود و فسقلیش . که فتوکپی من بود و به قدری شیطون بود از سرو کوله من بالا میرفت.
به خواهرم گفتم فائزه جان تو با شیطون بودن این عارفه خانوم چجوری درس میخونی ؟؟! یه کی میسپاریش میری دانشگاه ؟؟!! فسقلی به کی کشیده از شیطونیش !!! ماشاءالله.
فائزه : عارفه خانوم فسقلی رو میسپرم به مادر علی اقا ، به مامان خودم که نمیتونم بسپرم ، مامان طفلک خودش تو مدرسه کلی کار ریخته سرش ، فکر کن مدیر مدرسه بخواد یه بچه 1 ساله رو نگه داره .
به هر حال میخوابونمش ، بازیش میدم یه طوری درسمو میخونم دیگه .
وااااااااااااای از دست تو شد ساعت 5 صبح ، تو رو خدا بخوابیم صبح کلاس دارم ، من : هههه مجبوری مگه ادامه تحصیل میدی ؟! والا بخدا من جای همسرت بودم اصلا نمیذاشتم .
فائزه : خوبه دیگه اومدی چوقولی منو به علی اقا کنی ؟! مگه مث تو هم فقط درس بخونم ؟!!
بابا پیر شدی بفهم !!
یکم از خواهرت یاد بگیر تو سن 19 سالگی عقدوعروسی رو باهم گرفت الان با گذشت دو سال از زندگیم هم بچه دارم هم درس میخونم ماشاالله .
من : اره خوبه به شانست علی اقا خوبه ، وگرنه خیییلیی ها تو سن کم ازدواج کردن و انتخابشون اشتباه بوده و طرف مقابلشون یا معتاد در اومده ، یا زن باز در اومده یا . دیگه فائزه نداشت ادامه بدم
: پاشو ، پاشو بخواب بینم بسه سخنرانی حاج آقا ... .
ساعت 12ظهر از خواب بالأخره با غرغر با صدای گریه ی عارفه پاشدم ، فسقلی چرا گریه میکنی ؟؟ مامان بابا کجان ؟؟!!
شروع کردم به صدا کردن : علی اقا ، فائزه هستید ؟؟!
صدایی به گوشم نخورد ...
عارفه رو بغل کردمو رفتم سمت یخچال . یک کاغذ چسبیده بود به در یخچال .
نوشته بود فرید جان ببخش داداشی من دیگه امروز عارفه رو گذاشتم پیشت ، علی اقا هم رفته سرکار ، هر دو بعد از ظهر بر میگردیم ، بی زحمت زنگ بزن به مادر علی اقا ببین غذا چی میتونی به فسقلی بدی فعلاااً.
یه پوفی کشیدم آی خدااا من غلط کنم از این به بعد اینجا بیام ، امروز باید پوشک عوض کنم اخخخ اه اه ، باید لَ لِ گری کنم .
رو به عارفه کردم گفتم اذیتم نکنی ها جیش ممنوع
پی پی ممنوع !!! که دیدم خنده ای از ته دل میکنه
وا فسقلی به چی میخندی ؟؟ به پی پی ؟؟ جیش ؟؟
ن نمیخنده دیگه ، ذول زدم بهش گفتم ممنوع ها که دیدم زد زیر خنده باز ..
ای جاانم از کلمه ممنوع خوشش میاد ..
خلاصه با پرسیدن از مادر علی اقا اون روز از عهده ی فسقلی با خوب و بد بر اومدم.
ولی تو گوشم موند تا تموم نشدن دانشگاه خواهرم دیگه خونشون نرم ، شب باروبندیلم رو بستم و رفتم پیش مامان بابام .