انگشت نمک خروار نمکتقديم شما
انگشت نمک خروار نمکتقديم شما
ghost (07-26-2015)
پادشاهی بود كه يک دختر خيلیخيلی خوشگل داشت، هركس میآمد برای خواستگار او، پدرش میگفت: «هركی اين انبار نمک را بخوره، دخترم مال اوست».عده زيادی جان خود را از دست دادند و بيهوده هركدام يک دو من نمک خوردند و مردند. عاقبت يک اژدها فهميد و خودش را به صورت آدميزاد درآورد و به شكل يک درويش درآمد و يكسره به نزد پادشاه شتافت و گفت: «قبله عالم به سلامت باد! من آمدهام خواستگاری دختر شما» .
پادشاه گفت: «ببريدش سر انبار نمک تا بخوره!» او را به انبار نمک بردند تا بخورد. درويش هم انگشت كوچكش را به نمک زد و خورد و رفت پيش پادشاه و گفت: «خوردم» پادشاه پرسيد «تمام شد؟» گفت: «بلی» پادشاه پرسيد: «چطور؟» گفت: «شما فرموديد نمک بخور، من هم يک انگشت خوردم!» پادشاه گفت: «چطور؟ آخه قرار بود همه نمك را بخوری!»
گفت: «قبله عالم! انگشت نمک است و خروار هم نمک است» پادشاه بر او آفرين گفت و دختر خود را به او داد.
گر پادشاه عالمی
باز هم گدای مادری
ghost (07-26-2015)
انگشت نمک خروار نمکتقديم شما