حکیمی همیشه میگفت؛
امیدوارم هرجا که میری یه نفرمثل خودت سر راهت باشه
این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه
بنگر که برای تو
دعاست یا نفرین؟
حکیمی همیشه میگفت؛
امیدوارم هرجا که میری یه نفرمثل خودت سر راهت باشه
این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه
بنگر که برای تو
دعاست یا نفرین؟
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.
گاهی اوقات به شرایط بی توجه باشید کار خودتان را کنید
دو راهی قانون و اخلاق
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد.
کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش،کفش تر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده... اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دل..
طلاق_ناگهانی
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی.؟»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.»
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند!»
!!yalda!! (01-27-2019)
یکی از استادان دانشگاه در آفریقای جنوبی:
برای نابودی یک ملت نیازی به حمله نظامی و لشکر کشی نیست.
فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پائین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد.
مریض به دست پزشکی که تقلب میکند خواهد مرد.
خانه ها به دست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهد شد.
منابع مالی را به دست حسابداری که موفق به تقلب شده ، از دست خواهیم داد.
انسانیت به دست عالم دینی که موفق به تقلب شده میمیرد.
عدالت به دست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع میشود...
!!yalda!! (01-27-2019)
یک روز صبح در کشور آلمان مردمی که برای خرید شیر آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند شیری که تا دیروز 1 یورو فروخته میشد ، امروز 1.5 یورو عرضه میشود . هیچ کس سرو صداو اغتشاشی نکرد اما ، هیچ کس هم شیر نخرید.
بطری های شیر به کارخانه مرجوع شد و همان شب آنگلا مرکل از تلویزیون رسمی آلمان بصورت زنده از مردمان کشورش بابت این گرانی عذر خواهی کرد و از فردا شیر دوباره به قیمت 1 یورو توزیع شد ...!!!!
یک روز در کشور ايران مردمی که برای خرید مرغ آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند مرغ که تا دیروز کیلویی ۵۰۰۰ تومان فروخته میشد ، امروز ۹۰۰۰ هزار تومان عرضه میشود . همه سرو صدا و اعتراض كردند که چه خبره این همه گرونی اما ، همه هم مرغ خریدند و حتي از نياز روزانه نيز بيشتر خريدند !!!
مرغ ها مغازه ها فاسد نشدند و همه به فروش رسيد حتي در بازار ناياب نيز شد! چند روز بعد قيمت مرغ افزايش پيدا كرد و به ۱۴۰۰۰ هزار تومان رسيد و همچنان مردم خريدند و میخرند و كسي هم عذرخواهي نكرد و نمیکند و مرغ نيز توزيع میشود .....!!!!
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست. چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ا ی ، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. ”
مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ”
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ “
یکی از دوستان سئوال میکرد که چرا
مردمِ آمریکا اینهمه مغرور هستند و
بجز آمریکا کشورهای دیگر را قبول ندارند؟
گفتم بیا چند لحظه فرض کنیم ما
ایرانی ها بجای آمریکایی ها هستیم ...
گفتم فرض کنیم؛ ریال واحد پول جهانی بود و هرجای دنیا که میرفتیم میتوانستیم با همین ریال هایی که در دست داریم از سوپر مارکت های فرانسه و ژاپن و الجزایر خرید کنیم و هیچوقت هم فکر نکنیم ارزِ دیگری در دنیا وجود دارد ... گفتم فرض کن تمام دنیا زبان فارسی را به عنوان زبان بین المللی قبول دارند و هرجای جهان که مسافرت میکنی می توانی به زبان فارسی حرف بزنی و همه با تو به فارسی صحبت میکنند و البته چقدر هم ابتدائی و تو دیگر به لهجۀ بدِ فارسی آلمانی ها و عرب ها و روس ها عادت کرده ای ... گفتم بیا فرض کنیم نوشابۀ زمزم در تمامِ دنیا فروش میرود والبته یک رقیب دیگر هم دارد و آن هم خوشگوار است ، وقتی به استرالیا میروی و میخواهی غذا بخوری به شعبۀ اژدر زاپاتا یا فری کثیف که در تمام دنیا فروش فوق العاده دارند میروی و یک خوشگوار هم سفارش میدهی ... گفتم فرض کنیم؛ پوسترجمشید هاشم پور و حمید گودرزی و الناز شاکردوست بر روی دیوار اتاق تمامِ جوانانِ انگلیسی و کره ای چسبیده بود و محسن چاووشی در تمام دنیا بیش از صد ملیون فالوئر داشت ... سریال قلب یخی در تمامِ فروشگاههای آمریکایی تکثیر میشد و همۀ آلمانی ها منتظر بودند تا قسمتِ جدید شهرزاد را ببینند ... گفتم فرض کنیم ایران خودرو مشهورترین برند خودروسازی جهان است و ماشین های ساختِ سایپا در بیش از صد کشور جهان مستقیم به فروش میرسد ... ایران ایر بزرگترین خط هواپیمایی جهان است ...بیا فرض کنیم برای محصولاتِ صا ایران در تمامِ جهان صف های طولانی بسته میشود و افتخار هرکسی است که یک موبایل صاایران داشته باشد ... فرض کنیم برای ویزا دادن سفارت خانه های ما در سراسرِ دنیا وقت های چند ماهه میدهند و برای قبول شدن در دانشگاههای ایران مردم باید حتماً آزمون زبان فارسی را پاس کرده باشند ... گفتم فرض کن ...
دوستم گفت : دیگر بس است ...
حالا میفهمم غرور_ملی چه معنایی دارد ...
نلسون ماندلا که رییس جمهور آفریقای جنوبی بود برای نهار خوردن با همراهان به یک رستوران میرود روی میز بزرگی که نشسته اند نگاه میکند به گوشه رستوران میبیند یک نفر نشسته و رو از آنها میگیرد.
به یکی از محافظین میگوید بروید او را به میز ما دعوت کنید.
طرف می آید با شرمندگی عرض ادب میکند و نهار را با او صرف میکند.
پس از آنکه از رستوران خارج میشوند یکی از دوستان به ماندلا اصرار میکند که این شخص کی بود که شما فقط او را دعوت کردید.
در جواب گفت این نگهبان زندان ( سلول انفرادی ) من بود که هرگاه زیاد تشنه می شدم و درخواست آب میکردم ، به جای آب ، شلوار خود را پایین میکشید و از پنجره سلول بر من ادرار می کرد.
آن همراه خیلی عصبانی میشود.
و میگوید پس چرا او را دعوت کردید ؟
نلسون جواب میدهد دیدم ما وقتی به رستوران وارد شدیم آن شخص بسیار شرمنده و با ترس و لرز نشسته و احتمالاً در ذهن خود فکر میکرد حالا که او را دیده ام شاید به فکر انتقام از کارهای گذشته او باشم.
خواستم به او اطمینان دهم که انقلاب ما به قصد انتقامجویی نبود.
این گونه بود که نلسون ماندلا در تاریخ برای همیشه محبوب ماند.
دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونه ست. اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن.
هر روز صبح از اینکه می بینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی. بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده می شن.
چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه.
تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری.
یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه. اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.
فردریک بکمن