صفحه 2 از 13 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 11 به 20 از 126

موضوع: اشعار فروغ فرخ زاد

  1. Top | #11
    SarGol

    کتاب اسیر

    وداع

    مي روم خسته و افسرده و زار
    سوي منزلگه ويرانه خويش
    به خدا مي برم از شهر شما
    دل شوريده و ديوانه خويش
    مي برم تا كه در آن نقطه دور
    شستشويش دهم از رنگ نگاه
    شستشويش دهم از لكه عشق
    زين همه خواهش بيجا و تباه
    مي برم تا ز تو دورش سازم
    ز تو اي جلوه اميد حال
    مي برم زنده بگورش سازم
    تا از اين پس نكند باد وصال
    ناله مي لرزد
    مي رقصد اشك
    آه بگذار كه بگريزم من
    از تو اي چشمه جوشان گناه
    شايد آن به كه بپرهيزم من
    بخدا غنچه شادي بودم
    دست عشق آمد و از شاخم چيد
    شعله آه شدم صد افسوس
    كه لبم باز بر آن لب نرسيد
    عاقبت بند سفر پايم بست
    مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
    مي روم از دل من دست بدار
    اي اميد عبث بي حاصل

  2. Top | #12
    SarGol

    کتاب اسیر

    افسانه تلخ

    نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
    نه پيغامي نه پيك آشنايي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدايي
    ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
    سحر گاهي زني دامن كشان رفت
    پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
    كه زار و خسته سوي آشيان رفت
    كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
    كجا كس با زبانش آشنا بود
    ندانستند اين بيگانه مردم
    كه بانگ او طنين ناله ها بود
    به چشمي خيره شد شايد بيابد
    نهانگاه اميد و آرزو را
    دريغا آن دو چشم آتش افروز
    به دامان گناه افكند او را
    به او جز از هوس چيزي نگفتند
    در او جز جلوه ظاهر نديدند
    به هرجا رفت در گوشش سرودند
    كه زن را بهر عشرت آفريدند
    شبي در دامني افتاد و ناليد
    مرو ! بگذار در اين واپسين دم
    ز ديدارت دلم سيراب گردد
    شبح پنهان شد و در خورد بر هم
    چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
    چرا در بستر آغوش او خفت ؟
    چرا راز دل ديوانه اش را
    به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
    چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
    كه در دام گل خورشيد افتاد
    سحرگاهي چو خورشيدش بر آمد
    به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
    به جامي باده شور افكني بود
    كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
    چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
    بقلب جام از شادي مي افروخت
    شبي نا گه سر آمد انتظارش
    لبش در كام سوزاني هوس ريخت
    چرا آن مرد بر جانش غضب كرد ؟
    چرا بر ذره هاي جامش آويخت ؟
    كنون اين او و اين خاموشي سرد
    نه پيغامي نه پيك آشنايي
    نه در چشمي نگاه فتنه سازي
    نه آهنگ پر از موج صدايي

  3. Top | #13
    SarGol

    کتاب اسیر

    گريز و درد

    رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهي بجز گريز برايم نمانده بود
    اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
    در وادي گناه و جنونم كشانده بود
    رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
    با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
    رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
    رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
    رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
    عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
    بيرون فتاده بود يكباره راز ما
    رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
    در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
    رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
    فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
    من از دو چشم روشن و گريان گريختم
    از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
    از بستر وصال به آغوش سر هجر
    آزرده از ملامت وجدان گريختم
    اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
    ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
    مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
    مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
    روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
    در دامن سكوت بتلخي گريستم
    نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
    ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

  4. Top | #14
    SarGol

    کتاب اسیر

    انتقام

    باز كن از سر گيسويم بند
    پند بس كن كه نميگيرم پند
    در اميد عبثي دل بستن
    تو بگو تا به كي آخر تا چند
    از تنم جامه برآر و بنوش
    شهد سوزنده لبهايم را
    تا يكي در عطشي دردآلود
    بسر آرم همه شبهايم را
    خوب دانم كه مرا برده زياد
    من هم از دل بكنم بنيادش
    باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري
    باده اي تا ببرم از يادش
    شايد از روزنه چشمي شوخ
    برق عشقي به دلش تافته است
    من اگر تازه و زيبا بودم
    او ز من تازه تري يافته است
    شايد از كام زني نوشيده است
    گرمي و عطر نفسهاي مرا
    دل به او داده و برده است زياد
    عشق عصياني و زيباي مرا
    گر تو داني و جز اينست بگو
    پس چه شد نامه چه شد پيغامش
    خوب دانم كه مرا برده ز ياد
    زآنكه شيرين شده از من كامش
    منشين غافل و سنگين و خموش
    زني امشب ز تو مي جويد كام
    در تمناي تن و آغوشي است
    تا نهد پاي هوس بر سر نام
    عشق طوفاني بگذشته او
    در دلش ناله كنان مي ميرد
    چون غريقي است كه با دست نياز
    دامن عشق ترا مي گيرد
    دست پيش آر و در آغوش گير
    اين لبش اين لب گرمش اي مرد
    اين سر و سينه سوزنده او
    اين تنش اين تن نرمش اي مرد

  5. Top | #15
    SarGol

    کتاب اسیر

    ديو شب

    لاي لاي اي پسر كوچك من
    ديده بربند كه شب آمده است
    ديده بر بند كه اين ديو سياه
    خون به كف ‚ خنده به لب آمده است
    سر به دامان من خسته گذار
    گوش كن بانگ قدمهايش را
    كمر نارون پير شكست
    تا كه بگذاشت بر آن پايش را
    آه بگذار كه بر پنجره ها
    پرده ها را بكشم سرتاسر
    با دو صد چشم پر از آتش و خون
    ميكشد دم به دم از پنجره سر
    از شرار نفسش بود كه سوخت
    مرد چوپان به دل دشت خموش
    واي آرام كه اين زنگي مست
    پشت در داده به آواي تو گوش
    يادم آيد كه چو طفلي شيطان
    مادر خسته خود را آزرد
    ديو شب از دل تاريكي ها
    بي خبر آمد و طفلك را برد
    شيشه پنجره ها مي لرزد
    تا كه او نعره زنان مي آيد
    بانگ سر داده كه كو آن كودك
    گوش كن پنجه به در مي سايد
    نه برو دور شو اي بد سيرت
    دور شو از رخ تو بيزارم
    كي تواني بر باييش از من
    تا كه من در بر او بيدارم
    ناگهان خامشي خانه شكست
    ديو شب بانگ بر آورد كه آه
    بس كن اي زن كه نترسم از تو
    دامنت رنگ گناهست گناه
    ديوم اما تو زمن ديوتري
    مادر و دامن ننگ آلوده!
    آه بردار سرش از دامن
    طفلك پاك كجا آسوده ؟
    بانگ ميمرد و در آتش درد
    مي گدازد دل چون آهن من
    ميكنم ناله كه كامي كامي
    واي بردار سر از دامن من

  6. Top | #16
    SarGol

    کتاب اسیر

    عصيان

    به لبهايم مزن قفل خموشي
    كه در دل قصه اي ناگفته دارم
    ز پايم باز كن بند گران را
    كزين سودا دلي آشفته دارم
    بيا اي مرد اي موجود خودخواه
    بيا بگشاي درهاي قفس را
    اگر عمري به زندانم كشيدي
    رها كن ديگرم اين يك نفس را
    منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست
    به سر انديشه پرواز دارم
    سرود ناله شد در سينه تنگ
    به حسرتها سر آمد روزگارم
    به لبهايم مزن قفل خموشي
    كه من بايد بگويم راز خودرا
    به گوش مردم عالم رسانم
    طنين آتشين آواز خود را
    بيا بگشاي در تا پر گشايم
    بسوي آسمان روشن شعر
    اگر بگذاريم پرواز كردن
    گلي خواهم شدن در گلشن شعر
    لبم بوسه شيرينش از تو
    تنم با بوي عطرآگينش از تو
    نگاهم با شررهاي نهانش
    دلم با ناله خونينش از تو
    ولي اي مرد اي موجود خودخواه
    مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
    بر آن شوريده حالان هيچ داني
    فضاي اين قفس تنگ است تنگ است
    مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
    از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
    بهشت و حور و آب كوثر از تو
    مرا در قعر دوزخ خانه اي ده
    كتابي خلوتي شعري سكوتي
    مرا مستي و سكر زندگاني است
    چه غم گر در بهشتي ره ندارم
    كه در قلبم بهشتي جاوداني است
    شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
    ميان آسمان گنگ و خاموش
    تو در خوابي و من مست هوسها
    تن مهتاب را گيرم در آغوش
    نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
    هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
    در آن زندان كه زندانيان تو بودي
    شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد
    بدور افكن حديث نام اي مرد
    كه ننگم لذتي مستانه داده
    مرا ميبخشد آن پروردگاري
    كه شاعر را دلي ديوانه داده
    بيا بگشاي در تا پر گشايم
    بسوي آسمان روشن شعر
    اگر بگذاريم پرواز كردن
    گلي خواهم شدن در گلشن شعر

  7. Top | #17
    SarGol

    کتاب اسیر

    شراب و خون

    نيست ياري تا بگويم راز خويش
    ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
    چنگ اندوهم خدا را زخمه اي
    زخمه اي تا بركشم آواز خويش
    برلبانم قفل خاموشي زدم
    با كليدي آشنا بازش كنيد
    كودك دل رنجه ي دست جفاست
    با سر انگشت وفا نازش كنيد
    پر كن اين پيمانه را اي هم نفس
    پر كن اين پيمانه را از خون او
    مست مستم كن چنان كز شور مي
    باز گويم قصه افسون او
    رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من
    رنگ چشمش كي مرا پا بند كرد
    آتشي كز ديدگانش سر كشيد
    اين دل ديوانه را دربند كرد
    از لبانش كي نشان دارم به جان
    جز شرار بوسه هاي دلنشين
    بر تنم كي مانده است يادگار
    جز فشار بازوان آهنين
    من چه ميدانم سر انگشتش چه كرد
    در ميان خرمن گيسوي من
    آنقدر دانم كه اين آشفتگي
    زان سبب افتاده اندر موي من
    آتشي شد بر دل و جانم گرفت
    راهزن شد راه ايمانم گرفت
    رفته بود از دست من دامان صبر
    چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
    گم شدم در پهنه صحراي عشق
    در شبي چون چهره بختم سياه
    ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت
    بر سرم باريد باران گناه
    مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
    مردي آمد قلب سنگم را ربود
    بس كه رنجم داد و لذت دادمش
    ترك او كرد چه مي دانم كه بود
    مستيم از سر پريد اي همنفس
    بار ديگر پركن اين پيمانه را
    خون بده خون دل آن خودپرست
    تا به پايان آرم اين افسانه را

  8. Top | #18
    SarGol

    کتاب اسیر

    از ياد رفته

    ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
    نيست ياري كه مرا ياد كند
    ديده ام خيره به ره ماند و نداد
    نامه اي تا دل من شاد كند
    خود ندانم چه خطايي كردم
    كه ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جايي اگر بود مرا
    پس چرا ديده ز ديدارم بست
    هر كجا مينگرم باز هم اوست
    كه به چشمان ترم خيره شده
    درد عشقست كه با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چيره شده
    گفتم از ديده چو دورش سازم
    بي گمان زودتر از دل برود
    مرگ بايد كه مرا دريابد
    ورنه درديست كه مشكل برود
    تا لبي بر لب من مي لغزد
    مي كشم آه كه كاش اين او بود
    كاش اين لب كه مرا مي بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    مي كشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود كه چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده كه بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم كه ز دل بر دارم
    بار سنگين غم عشقش را
    شعر خود جلوه اي از رويش شد
    با كه گويم ستم عشقش را
    مادر اين شانه ز مويم بردار
    سرمه را پاك كن از چشمانم
    بكن اين پيرهنم را از تن
    زندگي نيست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حيران نيست
    به چكار آيدم اين زيبايي
    بشكن اين آينه را اي مادر
    حاصلم چيست ز خودآرايي
    در ببنديد و بگوييد كه من
    جز از او همه كس بگسستم
    كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
    فاش گوييد كه عاشق هستم
    قاصدي آمد اگر از ره دور
    زود پرسيد كه پيغام از كيست
    گر از او نيست بگوييد آن زن
    دير گاهيست در اين منزل نيست

  9. Top | #19
    SarGol

    کتاب اسیر

    ناشناس

    بر پرده هاي در هم اميال سر كشم
    نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
    نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق
    پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود
    يك شب نگاه خسته مردي بروي من
    لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
    قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
    نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
    با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا
    راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
    ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
    راهي دراز بود و دريغا ميان راه
    آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
    چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
    ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست
    زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟
    دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
    اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك
    زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت
    شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
    از ديدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
    كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را
    آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
    ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
    پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
    لغزيد گرد پيكر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گيسوان من
    شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
    هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
    ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
    افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي
    دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
    يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست

  10. Top | #20
    SarGol

    کتاب اسیر

    چشم براه

    آرزويي است مرا در دل
    كه روان سوزد و جان كاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشك و فغان خواهد
    بخدا در دل و جانم نيست
    هيچ جز حسرت ديدارش
    سوختم از غم و كي باشد
    غم من مايه آزارش
    شب در اعماق سياهي ها
    مه چو در هاله راز آيد
    نگران ديده به ره دارم
    شايد آن گمشده باز آيد
    سايه اي تا كه به در افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سايه
    خيره گردم به در ديگر
    همه شب در دل اين بستر
    جانم آن گمشده را جويد
    زين همه كوشش بي حاصل
    عقل سرگشته به من گويد
    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از ياد دمي او را
    اين خطا بود كه ره دادي
    به دل آن عاشق بد خو را
    آن كسي را كه تو مي جويي
    كي خيال تو به سر دارد
    بس كن اين ناله و زاري را
    بس كن او يار دگر دارد
    ليكن اين قصه كه ميگويد
    كي به نرمي رودم در گوش
    نشود هيچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش
    ميروم تا كه عيان سازم
    راز اين خواهش سوزان را
    نتوانم كه برم از ياد
    هرگز آن مرد هوسران را
    شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟
    به شب تيره خاموشم
    بخدا مردم از اين حسرت
    كه چرا نيست ...

صفحه 2 از 13 نخستنخست 123412 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن