تو رفتی
و اینها می مانند تا ابد
یک آه
یک بغض لعنتی
و یک سوال بی جواب
آیا هنوز هم گاهی دلت برایم تنگ می شود؟
تو رفتی
و اینها می مانند تا ابد
یک آه
یک بغض لعنتی
و یک سوال بی جواب
آیا هنوز هم گاهی دلت برایم تنگ می شود؟
بیا بنشین
کمی شعر بخوان
بیا کتابم را ورق بزن
دست شعرهایم را بگیر
احساسم را
مزه مزه کن
به خاطر خودت می گویم
وگرنه
سطر سطر این اشعار
روح مرا به رگبار بسته است
و قلبم دیگر نمی تپد
به خاطر خودت می گویم
کمی شعر بخوان
شاید بفهمی
کدام سطر
تیر آخر را شلیک کرد
که گلبرگ های دلم
پرپر شد
و عطر عشق
این چنین
تمام شهر را پر کرده است
به خاطر خودت می گویم
کمی شعر بخوان
شاید به یاد بیاوری
کسی آن دورها
روزگاری
دیوانه وار تو را دوست داشت
بنشین تا نفسی هست نگاهت بکنم
نظری نیک به رخساره ی ماهت بکنم
شرر افکنده به جانم رخ عاشق کش تو
چه کنم شرم ز چشمان سیاهت بکنم؟
بی منطق ترین عضو بـدنم چشمهایم اند.
می بینند که دیگر دوستم نداری
اما هنوز تشنه دیدنت هستند...
دلم هواییت شده است.............
همان هوایی که هیچ وقت در واقعیت به مشامم نرسید.......
خسته ام از نبودن هایت.............از مجازی بودن هایت......
خسته ام از ندیدن هایت.............جز قاب عکسی دیدن هایت........
اینجا فقط پای تو در میان است......
دلگیرم از شاد نبودن هایم.....
از این غصه خوردن های مداوم....
از این همه نداشتنت....حسرت هایم....
عشق من ....بدون تو خواهم مرد....
یه بارم تو احساستو روو کن و
یه بارم بیا پشت این پنجره
یه حرفی بزن تا که آروم بشم
یه چیزی بگو شاید این غم بره
یه لبخند ساده، همین کافیه
همین بودنت خوبه، بسه برام
تو که سهم دستای من نیستی
من از تو به جز دیدنت چی بخوام؟؟!
چه سخته نگام از نگات خالیه
چه تلخه همین بغضِ توی گلوم
یه کاری بکن تا دلم وا بشه
یه راهی بذار لااقل پیشِ روم
زمین و زمانو به هم ریختم
که تسلیم این دلسپردن بشی
که شاید دلت عشقو باور کنه
که شاید یه روز عاشق من بشی
یه روزی که خیلی ازم دور نیس
ببینی نگامو که پر خواهشه
دلم بشكنه حرفي نيست ... حقيقت رو ازت ميخوام بهم راحت بگو ميري حالا كه سرده روياهام
نميدونم كجابود كه دلت رو دادي دست اون خودت خورشيد شدي بي من منم دلتنگي بارون
يه بار فكر منم كن كه ... دلم داغونه داغونه ... تو ميري عاقبت با اون كه دستام خالي مي مونه
دلم بشكنه حرفي نيست فقط كاش لايقت باشه ميرم از قلب تو بيرون كه عشقش تو دلت جاشه
همین که لابلای کلماتم
نَفَس میکشی
راه میروی
در آغوشم میگیری
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی
یتیم نشده اند
کافیست برای یک عمر آرامش ؛
باش . . .
حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی
بـایــــد کـسـی را پـیـدا کـنـم
کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـــــد
آنـقـدر کـه یـکــــی از ایـن شـب هـای لـعـــنـتـــــــی
آغـوشـــش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتــــگـی ام بـگـشــــایـد
هـیـــــچ نـگـویـد .
هـیـــــچ نـپـرسـد .
بــــرایــــم کتـــاب بـــخوانـــد
مـرا در آغـوش بـگـیـرد
و یـــک بوســـه
فـقـــــط همین
... بـعـد هـمـانـجـا بـمـیــرم
تـا نـبـیـنـم روزهـای آیـنــده را
روزهـایـی کـه دروغ مـی گـویـد
روزهـایـی کـه دیـگـر دوسـتـم نـدارد
روزهـایـی کـه دیـگـر مـــرا در آغـوش نـمـی گـیـرد
روزهـایـی کـه عـاشـق دیـگـری مـی شـود...
دقیقا مثل تووووووووووووووو......