تمام ترسم از این است ;یک شب هم که بخواهی
به خوابم بیایی من بیدار نشسته باشم ….
تمام ترسم از این است ;یک شب هم که بخواهی
به خوابم بیایی من بیدار نشسته باشم ….
دلم تنگ است
دلم تنگ است این شبها، یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را، ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد تنهایی، گـلی پژمــــرده و غمــگین
ببار ای ابر پاییــــزی که دردم را تو می دانـی
میان دوزخ عشقــــــت پریشــان و گرفتـــــارم
چرا ای مرکب عشقم ، چنین آهسته می رانی؟
تپش های دل خســــته چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل، چرا امشب پریشــــانی؟
دلم دریای خون است و پرازامــــواج بی حاصل
چه فرقی می کنـــد اما، تو که این را نمی دانـی
رحمت ا...
♥به راه کوی تو من هرچه انتظار کشیدم
♥به وصل روی تو ای آرزوی جان نرسیدم
♥به انتظار تو هرجا چو خاک راه نشستم
♥به جست وجوی تو هر سو چو برق وباد دویدم
♥گهی ز کوی تو همچون نسیم صبح گذشتم
♥گهی به بوی تو همچون غنچه جامه دریدم
♥به یادگار تو خطی ز موج دیده نوشتم
♥زخط وخال تو نقشی برای دیده کشیدم
♥هزار بار چو دیوانگان ز دوریت امشب
♥به خواب رفتم وآسیمه سر زخواب پریدم
♥ندانم این غم دل را کجا برم .به که گوبم
♥که امشب از همه سو بسته است راه امیدم
روي سکوي کناره پنجره، همه شب جاي منه ...
چند ورق کاغذ و يک دونه قلم، هميشه يار منه ...
کاغذاي خط خطي، از کنار در باز پنجره
ميپرن توي کوچه ...
سر حال از اينکه آزاد شدن ...
نمي دونن که اسير دل سنگ باد شدن ...
ديگه بيداري شب عادتمه ...
همدم سکوت تنهايي من، تيک تيک ساعتمه ...
حالا من موندم و يک دونه ورق که اونم از اسم تو سياه ميشه ...
همه چيم تو زندگيم، آخرش به پاي تو هدر ميشه...
چشمونم، فاصله رو از پنجره ديد ميزنه
دلم اسم تو رو فرياد ميزنه ...
دراي پنجره رو تا انتها باز مي کنم
تو خيالم با تو پرواز ميکنم ...
شب را دوست دارم
چرا که در تاریکی
چهره ها مشخص نیست
و هر لحظه این امید
در درونم ریشه می زند
که آمده ای
ولی من ندیدم...!!!
از شب یلدا تا ....
در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام
کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست
کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام
در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق
فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام
فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل
وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام...
شبی بردفترقلبم کشیدم ردپایت را،
کشیدم طرح زیبای غروب چشمهایت را،
کنارهاله چشمت کشیدم عکس یک دریا،
کشیدم روی امواجش حضور آشنایت را،
وآن شب با دلی لبریز از آوار دلتنگی،
زدم فریاد در ساحل:"دلم دارد هوایت را،
شبانگاهان
تو منتظرم می مانی
در ورودیِ قایق ها
که تنت بندر آرامشی ست
برای بردنم به عشق
تو در همه جایت لب داری
روی بازوانت
روی انگشتانت
و در سکوتت
آنها احساساتت را
با همه جای تنم
در میان می گذارند
آنها حتی
کوچک ترین تنهائی ام را
می بوسند
پرنده ای تنها
در نبض تو بال بال می زند
و انگشتانت قفسی گشوده است
پوست تو
پر از کف دست ست
و انگشتانم
فال بین هائی
که تو را می خوانند
و نوازش ها
از دست تو می افتند
نجواهای سپید در تاریکی
در تاریکی
احساس فاصله را
از دست می دهیم
و ما
تنها در حس نزدیکی
در هم گم می شویم
شب ها شبیه فانوس دریائی اند
و احساسات
امواجی در دست هامان
که راه خانه را بلدند
مرا جمع کن
و از خود به تو تبعیدم کن
که تو بی مرز ترین
سرزمین پهناور عشقی