از جان بگریزم ار ز جان بگریزی .... از دل بگریزم ار از آن بگریزی
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز .... تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی .... از دل بگریزم ار از آن بگریزی
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز .... تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی
از رنج وملال ما چه فریاد کنی .... آن به که به شکر وصل را شاد کنی
از ما چه گریزی و چرا داد کنی .... زان ترس که وصل را بسی یاد کنی
از سایه عاشقان اگر دور شوی .... بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر .... تا چون مه و افتاب پر نور شوی
از شادی تو پر است شهر و وادی .... از روی زمین وآسمان را شادی
کس را گله ای نیست ز تو جز غم را .... کز غم همه را بداده ای آزادی
از عشق ازل ترانه گویان گشتی .... وز حیرت عشق گول و نادان گشتی
از بس که به مردی ز غمش جان بردی .... وز بس که بگفتی غم آن آن گشتی
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار منای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون مننشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گومی گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستاناین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمانتو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبروانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای اوگفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیانخواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام توبفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار منای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحرای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان منای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شب روان را مشعله ای بیدلان را سلسلهای قبله هر قافله ای قافله سالار من
هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتریهم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتریتا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من
هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور منهم نور نور نور من هم احمد مختار من
هم مونس زندان من هم دولت خندان منوالله که صد چندان من بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش توگویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من
گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگانجان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بدهدر صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار منگفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر منجان من و جان همه حیران شده در کار من
ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان منای آتشی انداخته در جان زیرکسار من
ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمکدر هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من
سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبریهم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تووز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من
ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانواآهستهتر زن زخمهها تا نگسلانی تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جانیا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من
از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار توصد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرمتا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردمتا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من
چو مست روی توام ای حکیم فرزانهبه من نگر تو بدان چشمهای مستانه
ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه استکه جنس همدگر افتاد مست و دیوانه
دل خراب مرا بین خوشی به من بنگرکه آفتاب نظر خوش کند به ویرانه
بکن نظر که بدان یک نظر که درنگریدرختهای عجب سر کند ز یک دانه
دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزندکه میزند عجمی تیرهای ترکانه
مرا و خانه دل را چنان به یغما بردکه میدود حسنک پابرهنه در خانه
به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیمهزار خانه چو صحرا کنیم مردانه
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرحکه فارغ است سر زلف حور از شانه
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل منگفتم می می نخورم گفت برای دل من
داد می معرفتش با تو بگویم صفتشتلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنینپیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منماشکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشودچیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شودکوه احد پاره شود آه چه جای دل من
شاد دمی کان شه من آید در خرگه منباز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید که افسرده شدی بیمن و پژمرده شدیپیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجوکیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شویتازهتر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنانیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل اوروی چو زر اشک چو در هست گوای دل من
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)