صفحه 23 از 26 نخستنخست ... 132122232425 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 221 به 230 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #221

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    احمق ترین آدم هم با یه نگاه میتونه همه چیز رو بفهمه... فقط موندم چرا تا الان هیچی نفهمیدم... چرا تمام این سالها هیچی نفهمیدم... حتما باید ترنم میرفت تا به فکر بیفتم... لعنت به من... لعنت
    با تموم شدن حرفش با سرعت از کنارم رد میشه
    با این حرکتش مطمئنم میکنه که بی خبر از گذشته ها نیست
    نگاهی به اشکان میندازم... خودش رو به من میرسونه
    اشکان: سروش چرا اینکار و کردی؟.... شاید اون طور که فکر میکنی نباشه... حداقل میذاشتی از گذشته ها بگه
    با لحن مطمئنی میگم:اشکان خودشه... شک نکن... گناهکار اصلی بنفشه هست
    اشکان: اما....
    -این روزا از بس فکرم مشغول بود یه چیز مهم رو فراموش کرده بودم
    اشکان: چی رو؟
    -حرف ترنم رو... ترنم بهم گفته بود آلاگل دوست بنفشه بود
    اشکان: چـــی؟
    -من هم وقتی اون لحظه این حرف رو شنیدم بدجور شوکه شدم
    اشکان: میخوای بگی آلاگل ه...........
    -نمیدونم اشکان... نمیدونم... فقط دعا کن که این طور نباشه... فقط یه چیز رو نمیفهمم بنفشه چه پدرکشتگی با ترنم داشت که این کار رو باهاش کرد؟
    اشکان: میخوای چیکار کنی؟... بنفشه که داره میره
    نیشخندی میزنم
    -منو دست کم گرفتی... تو برو ماشین رو روشن کن... من هنوز با این خانم کارا دارم
    اشکان: سروش میخوای چیکار کنی؟
    -میفهمی... فقط برو ماشین رو روشن کن و منتظر باش
    اشکان: سروش شر به پا ن....
    با چنان اخمی نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
    با حرص نگاش رو از من میگیره
    اشکان: از دست تو
    تنه ی محکمی بهم میزنه و از کنارم رد میشه
    نفس لرزونی میکشم... نگاهی به سنگ قبر ترنم میندازم
    دلم عجیب میگیره
    زیر لب زمزمه میکنم: میبینی خانمی... من که باورم نمیشه... مطمئنم اگه زنده بودی و به چنین چیزی که من الان رسیدم میرسیدی هزار بار آرزوی مرگ میکردی... هر کی ندونه من که میدونم چقدر بنفشه رو دوست داشتی
    نگام رو از سنگ قبر میگیرمو به مسیری نگاه میکنم که بنفشه از اون عبور کرده... تقریبا از من دور شده ولی هنوز هم میبینمش... بنفشه چه ارتباطی میتونست با منصور داشته باشه؟... چرا بنفشه باید به منصور کمک کنه؟... واقعا چرا؟... اصلا همه ی اینا به کنار... آلاگل رو کجای دلم بذارم؟... یعنی بنفشه، آلاگل رو وارد زندگی من کرد؟ ولی آخه چرا؟... واقعا چرا؟
    هنوز هم تو دیدمه...
    چه احمقه که فکر میکنه از چنگم خلاصی داره... اگه این اطراف کسی نبود همین جا همه چیز رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم اما الان نمیخوام بیگدار به آب بزنم... با کوچیکترین حرکتم میتونست داد و بیداد راه بندازه و بعد هم بزنه به چاک...
    نگاه آخر رو به سنگ قبر میندازمو میگم: دارم میرم ترنم... دارم میرم که این دفعه تکلیف همه چیز رو روشن کنم....
    با تموم شدن حرفم دستام رو تو جیبم میذارم و همه ی خشمم رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم مخفی میکنم... با قدمهای بلند به سمت مسیری حرکت میکنم که دقایقی پیش بنفشه اون مسیر رو برای فرارش انتخاب کرده...




  2. Top | #222

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بالاخره به فاصله ی چند قدمیش میرسم... اونقدر تو خودشه که متوجه ی حضوره من نمیشه... انگار خیالش از بابت من راحت شده چون با سرعت قدمهاش رو کم کرده اما حواسش به اطراف نیست... بعد از چند دقیقه به اونجایی که میخوام میرسیم... یه جای خلوته خلوته... پرنده پر نمیزنه... لبخندی رو لبم میشینه... سرعت قدمامو تندتر میکنمو به بازوش چنگ میزنم
    با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن من اخماش تو هم میره
    بنفشه: آقا به ظاهر محترم چرا دست از سر من برنمیداری؟... ولم کن... بگم غلط کردم اومدم راضی میشی
    -تنها چیزی که من رو ارضا میکنه دونستن حقیقته... انتخاب با خودته یامثله بچه ی آدم بهم میگی یا به زور مجبورت میکنم که بگی
    با ترس نگام میکنه و سعی میکنه بازوش رو از چنگم بیرون بیاره
    -زور بیخود نزن... تا من نخوام جنابعالی هیچ جا نمیری
    بنفشه: بازوم رو ول کن لعنتی... یه کاری نکن جیغ و داد راه بندازم
    -واسه ی کی؟.... واسه ی مرده ها
    نگاهی به اطراف میندازه و ترسش بیشتر میشه... شروع به تقلا میکنه
    -ببین خانم خانما خودت هم خوب میدونی تا من نخوام هیچ جا نمیتونی بری
    بنفشه: چی از جونم میخوای؟
    -من از جون جنابعالی هیچی نمیخوام فقط میخوام بدونم چرا سر قبر ترنم حرف از پشیمونی و عذاب وجدان زدی؟
    بعد از کمی من من میگه: برای اینکه نباید تو اون روزا تنهاش میذاشتم
    پوزخندی رو لبام میاد
    -نه بابا... راست میگی؟
    بنفشه: ای بابا... وقتی باور نمیکنی چرا میپرسی؟
    -یعنی فکر کردی اینقدر احمقم که بخوام دلایله مسخره و بچه گونه ات رو باور کنم
    بعد با لحن خشن تری ادامه میدم: من رو احمق فرض نکن... من این دلایل مسخره رو باور نمیکنم
    بنفشه: اینش دیگه به من مربوط نیست
    -مثله اینکه زبون خوش حالیت نیست... باشه... خودت خواستی
    بازوش رو میکشمو به سمت جایی که ماشین اشکان پارک شده حرکت میکنم
    بنفشه: داری چه غلطی میکنی؟
    -میفهمی... وقتی چند روز رفتی پشت میله های زندان آب خوردی اون موقع میفهمی
    سر جاش وایمیسته و سعی میکنه من رو متوقف کنه
    به طرفش برمیگردم
    -چیه؟... ترسیدی؟
    هر چند ترس تو چشماش بیداد میکنه اما جسورانه جوابمو میده: من هیچ کاری نکردم که بخوام بترسم
    -جدی؟... باشه... پس نباید ترسی هم پلیس داشته باشی
    دوباره با خودم اون رو به طرف ماشین اشکان میکشم
    بنفشه: چی میگی واسه خودت؟
    ...
    بالاخره ماشین اشکان رو میبینم
    بنفشه: لعنتی بازوم رو ول کن
    اون همونور تقلا میکنه و من بی تفاوت به حرکاتش سریع خودم رو به ماشین میرسونم... در رو باز میکنمو بنفشه رو به داخل ماشین پرت میکنم... خودم هم سریع کنارش میشینمو به اشکان میگم: قفل مرکزی رو بزن
    -------​

  3. Top | #223

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اشکان بهت زده نگام میکنه
    با داد میگم: اشکان
    به ناچار سری تکون میده و قفل مرکزی رو میزنه
    دوباره به بازوش چنگ میزنم
    -حقیقت رو میگی یا مجبورت کنم
    بنفشه: ولم کن لعنتی
    -اشکان با سرگرد تماس بگیر
    اشکان: چی؟
    -میگم با سرگرد تماس بگیر و گوشی رو به من بده... فکر کنم بدش نیاد یکی از افراد منصور تحویلش بدم
    اشکان بهت زده به بنفشه خیره میشه
    رنگی به چهره ی بنفشه نمونده... عجیب ترسیده... اشکان یه نگاه به من و یه نگاه به بنفشه میندازه
    بنفشه: چـ ـرا حـ ـرف بیخـ ود مـ ـیزنی؟
    بی توجه به حرف بنفشه رو به اشکان میکنمو میگم: اشکان متوجه شدی چی گفتم؟
    اشکان به ناچار سری تکون میده و گوشیش رو از داخل جیبش برمیداره
    بنفشه: شماها دارین چیکار میکنید؟
    -اگه کاری نکردی پس نباید ترسی داشته باشی
    اشکان شروع به شماره گیری میکنه
    اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه با بغض میگه: من کاری نکردم من رو توی دردسر ننداز
    -اگه کاری نکردی پس دردسری برات نخواهد داشت
    اشکان دکمه ی تماس رو میزنه و گوشی رو به سمت من میگیره
    بنفشه: تو رو خدا این کار رو با من نکن
    اولین بوق میخوره
    -پس حقیقت رو بگو
    دومین بوق
    بنفشه: من کار ی نکردم
    سومین بوق
    -بذار روشنت کنم... ترنم نمرده... میفهمی ترنم رو کشتن و تو هم توی مرگ ترنم همدستی
    چهارمین بوق... چرا برنمیداره؟؟...
    با هق هق میگه: من کاری نکردم لعنتی بفهم...
    -چرا خانم شما خیلی کارا کردین... شما چهار سال پیش با کسایی همکاری کردین که الان قاتلای ترنم محسوب میشن
    رنگ صورتش مثل گچ میشه.... دیگه هیچ شکی ندارم که خودشه... میدونم که سرگرد خودش همه ی کارا رو میکنه
    نمیدونم چندتا دیگه بوق میخوره فقط با شنیدن صدای سرگرد به خودم میاد
    سرگرد: به... سلام اشکان جان
    میخوام حرف بزنم که بنفشه به گوشی چنگ میزنه و سریع تماس رو قطع میکنه
    با گریه میگه: به خدا من نمیخواستم این جوری بشه


  4. Top | #224

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -از اول بگو...
    ....
    وقتی سکوتش رو میبینم گوشی رو به شدت از دستش بیرون میکشمو میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری
    بنفشه: باور ک..........
    با داد میگم: نمیخوام چیزی رو باور کنم تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که چه غلطی کردی
    نگاش رو از من میگیره و به بیرون خیره میشه
    -منتظرم
    ....
    -اگه نمیخوای چیزی بگی پس بیخودی وقتم رو تلف نکن
    میخوام دوباره شماره ی سرگرد رو بگیرم که با صدایی لرزون میگه:خیلی مغرور بود... خیلی زیاد... در عین مهربونی بی نهایت غرور داشت... اوایل خیلی دوستش داشتم... کلی خاطرات خوب باهاش داشتم ولی با همه ی اون خاطرات خوب کلی خاطرات سیاه هم بهم هدیه کرد... هیچوقت نفهمید که چقدر باعثه آزارمه... مدام این و اون رو مسخره میکرد و اصلا براش مهم نبود شخصیت بقیه زیر سوال میبره... حتی منی که دوستش بودم... منی که ادعا میکرد مثل خواهرش هستم مدام مورد تمسخر قرار میداد
    با تعجب میگم: در مورد کی صحبت میکنی
    صدای پوزخندش رو میشنوم... با تعجب به اشکان نگاه میکنم اون هم متعجب به من خیره میشه
    بنفشه: از ترنم.... از همون اوله اول همین طور بود... در عینی که ازش خوشم میومد ازش متنفر بودم ... از همون اول هم به اجبار باهاش دوست شدم... درسته شخصیتش رو دوست داشتم ولی شخصیت من وقتی که کنار شخصیت اون قرار میگرفت خیلی کوچیک و ناچیز به نظر میرسید... همیشه مادرم بهم زور میگفت... از همون بچگی... درسم ضعیف بود و مادرم مدام از ترنم میخواست باهام درس کار کنه از همون دوران کودکی همکلاسیه هم بودیم... از همون بچگی کارش خرابکاری بود... فقط و فقط خرابکاری میکرد ولی باز هم همه ازش تعریف و تمجدید میکردن... من هم دوست داشتم بهترین باشم... آرزوم بود... تو هر چیزی که قدم برمیداشتم ترنم هم همپای من میشد ولی کم کم از من جلو میزد... میخواستم اول باشم... ولی همیشه ترنم کنارم بود و با کنار ترنم بودن رسیدن به آرزوهام محال به نظر میرسید.... هر کار میکردم باز هم اون اول بود... توی همه چیز... توی همه جا... همیشه مادرم بهم سرکوفت میزد... اوایل فقط ازش خوشم نمیومد ولی کم کم ازش متنفر شدم... ازبس بهم گفتن ببین ترنم چیکار کرد... ببین باز هم نتونستی هیچ غلطی کنی... هیچکس خرابکاریهاش رو نمیدید... من درس میخوندم و اون نخونده از من بالاتر بود... من به زحمت تو رشته ی مورد علاقم جون میدادم تا به یه جایی برسم ولی اون از روی لج و لجبازی با خونوادش رشته ای رو انتخاب کرد که من انتخاب کرده بودم و بیخیال به عشق و زندگیش میرسید... تو کلاس جز بهترینا بود... میدونستم ارشد قبول نمیشم ولی شک نداشتم که باز ترنم ارشد که هیچی بالاتر از ارشد رو هم میتونه بره
    لحظه ای مکث میکنه... بهت زده بهش خیره شدم
    باور این حرفا برام سخته
    یعنی همه ی این ماجراها از یه حسادت شروع شد... یه حسادت دخترونه... ترنمی که همیشه بنفشه رو خواهر خودش میدونس..........
    با صدای بنفشه به خودم میام
    بنفشه: هر وقت دست رو هر چی میذاشتم ترنم زودتر از من اون رو به دست میگرفت... مادرم همیشه با به به و چه چه تعریف کارای ترنم رو میکرد و میگفت یاد بگیر... ببین چیکار کرد... ببین به کجا رسید و من خسته تر از همیشه میخواستم بگم من هم خیلی سعی کردم... من هم خیلی تلاش کردم اما نشد... توی دانشگاه خیلی درس میخوندم برعکس ترنم و ماندانا که مدام به فکر شیطنت بودن خیلی خیلی فعال بودم یکی از استادا کارم رو پسندیده بود... دوست نداشتم برای بابام کار کنم... همینجور تو خونه از مامانم سرکوفت میخوردم میخواستم به همه ثابت کنم بدون کمک خونوادم هم موفقم.... همه ی آرزوی من استقلال بود... خیلی وقت بود که این آرزو رو توی خواب و بیداریم میدیدم مخصوصا که ترنم سالها قبلش تنها رویای من رو ازم گرفته بود... آره ترنم همه ی آرزوهام رو از من گرفت... اون ندونسته من رو به سمت سیاهی سوق میداد و خودش رو به عرش میرسوند
    مات و مبهوت بهش نگاه میکنم اما اون هنوز هم نگاهش به بیرونه... این همه کینه از ترنمی که به جز مهربونی چیزی نصیب این دختر نکرده بعیده... برای اولین بار میگم چه خوب که ترنم نیست تا این حرفا رو بشنوه مطمئنم قلب کوچیکش تحمل این حرفای ظالمانه رو نداشت
    بنفشه: استاد گفته بود برای یه ماه به صورت آزمایشی توی شرکتش کار کنم اگه مشکلی پیش نیومد استخدام بشم اون روز تو آسمونا سیر میکردم اما ترنم باز هم همه چیز رو خراب کرد... مثله همیشه که تو زندگیم گند میزد باز هم باعث تباهیه من شد... با یه شوخیه مسخره تمام آینده ی کاریم رو زیر سوال برد... تمام کارایی که استاد بهم داده بود بخاطر شوخیه خانم خیس آب شدن و وقتی به استاد مشکلم رو گفتم بهم گفت قبل از اینکه به استعداد طرف نگاه کنم به مسولیت پذیری طرف مقابلم نگاه میکنم... آره... اینجوری شد که باز هم کسی که خودش رو دوست و خواهر من میدونست مثله همیشه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت... هیچکس نگفت ترنم این کار رو کرد... همه به من سرکوفت زدن... همه به من طعنه زدن... ترنم خیلی متاسف بود اما تاسفش به درد من نمیخورد... دوست نداشتم باهاش باشم اون بارها و بارها زندگیم رو زیر و رو کرده بود...
    اصلا نمیتونم بفهمم چی میگه... اصلا درک نمیکنم... این حرفا و این استدلالها برای ترنمی که همیشه با یه دنیا مهربونی از بنفشه حرف میزد برام قابل قبول نیست... این دلایل مسخره برای تباهی زندگیه عشق من نمیتونه کافی باشه
    دستام رو مشت میکنمو میخوام چیزی بگم که با حرف بعدی بنفشه دهنم باز میمونه
    بنفشه: اما با همه ی اینا هیچوقت به اندازه ی اون شبی که عشقم رو ازم گرفت ازش متنفر نشدم
    -عشقت؟
    به سرعت به طرفم برمیگرده و با خشم میگه: آره عشقم... کسی که همه ی زندگیم توی اون خلاصه میشد
    ...
    خدایا اینجا چه خبره؟
    بنفشه: سالها قبل عشقم رو از من گرفته بود.... وقتی وساطتت کرد... وقتی کمک کرد... وقتی بهم گفت از جونم مایه میذارم تا بهم برسن... وقتی برای اولین بار بهش گفتم نکن... وقتی گفت چرا؟... وقتی گفتم به تو ربطی نداره... ولی اون گوش نکرد... اون بهم گفت اشتباه نکن بنفشه بیشتر از هر کسی بهم ربط داره... من میدونم هر دو نفر همدیگه رو میخوان... من گفتم نکن ترنم... من میگم نکن... بهم گفت یه دلیل بگو... ولی من نتونستم هیچی بگم... مثله همیشه نتونستم بگم اونی که تو داری ازش حرف میزنی سالهاست که عشق منه... آخه به تو چه که میخوای دو نفر رو بهم برسونی
    - تو چی داری میگی؟
    با لبخندی تلخ میگه: واقعیت رو... مگه نمیخواستی بشنوی... آره عشق تو یه روزی عشق من رو از من گرفت... من همون روز مردم... من همون روز هزار بار شکستم... وقتی با خوشحالی اومد تو خونه و گفت دیدی گفتم میتونم... همون لحظه تا مرز سکته فاصله ای نداشتم... گفتم چی رو؟... گفت تونستم بهم برسونمشون... گفتم که دلشون واسه هم میتپه... اون روز عشقم رو از من گرفت و سالها بعد موقعیت کاریم رو... ازش متنفر بودم با همه ی وجودم ازش متنفر بودم ولی هیچوقت راضی به مرگش نبودم قسم میخورم
    با فریاد میگم: تو هیچ میفهمی چی داری میگی؟... تو چه غلطی کردی احمق
    به مانتوش چنگ میزنم و اون رو به طرف خودم میکشم
    از بین دندونای کلید شده به زور میگم: تو با زندگی ترنم چیکار کردی؟
    لبهاش از شدت ترس میلرزن
    با داد ادامه میدم: هان... چیکار کردی لعنتی؟

  5. Top | #225

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل بیست و ششم
    بنفشه: به خدا نمیدونستم اینجوری میشه... فکر میکردم یه تلافیه ساده هست ولی بعدش فهمیدم حرف سر این چیزا نیست و من وارد بازیه بدی شدم.... اونقدر تهدیدم کردن که مجبور شدم باهاشون راه بیام
    مانتوش رو ول میکنم و به شدت به عقب هلش میدم... با شیشه ی ماشین برخورد میکنه و از شدت درد اخماش تو هم میره
    اشکان مات و مبهوت به ما نگاه میکنه
    با کلافگی سرم رو بین دستام میگیرم و میگم: تو چه غلطی کردی احمق... ترنم از کجا باید میدونست که تو تا این حد ازش متنفری... ترنم که بد تو رو نمیخواست... اون که تو رو حتی از ترانه هم بیشتر دوست داشت
    زیر لب چیزی زمزمه میکنه که نمیفهمم
    -تو با ترنم چیکار کردی بنفشه؟... با همه ی ما چیکار کردی؟
    ....
    وقتی سکوتش رو میبینم باز از کوره در میرم و با داد میگم: باز که لالمونی گرفتی
    باز اشکاش جاری میشن با هق هق میگه: اولـ ــ ش ف.........
    -گریه نکن درست و حسابی حرف بزن بفهمم چی میگی
    ولی اون همون طور اشک میریزه
    با داد میگم: مگه نمیگم گریه نکن
    اشکان: سروش یه خورده آروم باش
    دستام عجیب میلرزن.... دستامو مشت میکنم تا لرزش اونا معلوم نباشه
    با تهدید میگم: ببین دختره ی احمق اگه همین الان مثل بچه ی آدم بهم گفتی چه -- خوردی که هیچی وگرنه یه جور دیگه باهات برخورد میکنم
    انگار تهدیدم اثر میکنه چون سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره
    با صدایی که به شدت میلرزه میگه: تو همون روزایی که به شدت دنبال کار بودم با یه نفر آشنا شدم که تو یه شرکت سرشناس مشغول کار بود... وقتی در مورد مشکلم بهش گفتم بهم گفت که میتونه کمکم کنه... باورم نمیشد... ولی اون واقعا بهم کمک کرد... برعکس ترنم که همیشه کارام رو خراب میکرد توسط همون دختر تونستم توی شرکتی سرشناس استخدام بشم... در مورد کارم به ترنم و بقیه توضیح چندانی ندادم... دوست نداشتم دوباره اتفاقی بیفته و کارم رو از دست بدم.... کم کم با اون دختر صمیمی شدم و از ترنم براش گفتم... سنگ صبور خوبی بود... پای حرفام مینشست و دلداریم میداد.... خیلی مشتاق شده بود که ترنم رو ببینه... توی مهمونی ای که ترتیب داده بود ترنم رو هم با خودم بردم... برادرش از من خوشش اومده بود ولی ترنم طبق معمول همونجا هم آبروریزی راه انداخت... بعد از چند هفته از اون مهمونی اون دختر بهم گفت نظرت چیه یه کوچولو حال ترنم خانوم رو بگیریم... من اون لحظه چیزی از حرفاش نفهمیدم وقتی تعجبم رو دید خندید و گفت فقط یه کم میخوام بترسونمش... تو اون روزا خیلی باهاش صمیمی شده بودم درسته در مورد عشق از دست رفته ام چیزی بهش نگفته بودم اما در مورد تمام موقعیتهایی که ترنم از من گرفته بود حرف زده بودم اون همه چیز رو میدونست... وقتی تعللم رو دید بهم گفت برای یه بار هم که شده ترسو بودن رو کنار بذار... ما که کاری باهاش نداریم فقط یه خورده میترسونیمش و من هم بخاطر تلافیه تموم اون سالها ندونسته هم خودم هم بقیه رو توی یه دردسر بزرگ انداختم
    با خشم میگم: چی ازت میخواست؟
    بنفشه: پسورد و ایمیل ترنم رو میخواست... میدونستم تاریخ تولد تو رو روی پسوردش گذاشته... بهم گفته بود
    -توی احمق هم دادی
    بنفشه: فکر نمیکردم اون کار رو کنه... باور کن نمیدونستم موضوع از چه قراره
    همونجور که رگ گردنم متورم شده به بازوش چنگ میزنم با حرص میگم: با باور من ترنم زنده میشه... با باور من چی درست میشه
    اشک تو چشماش جمع میشه
    بنفشه: تهدیدم میکردن... مجبور بودم باهاشون همکاری کنم
    بازوش رو فشار میدم
    -عکسایی که بین کتابا پیدا شد... عکسایی که تو لپ تاپ بود... اون اس ام اسا... اون فیلم... تمام اتفاقایی که تو زندگی ترنم افتاد کار توی به اطلاح دوست بود
    با تعجب میگه: کدوم فیلم؟
    لحظه به لحظه فشارم رو بیشتر میکنم
    بی توجه به حرفش ادامه میدم: برای رهایی از مخمخصه ای که خودت باعثش بودی ترنم رو قربونی کردی
    از زور درد چشماش رو میبنده و به زحمت زمزمه میکنه: به خدا چاره ای نداشتم... اونا همه چیز رو درباره ی من میدونستن... اصلا فکرش رو هم نمیکردم که اون دختر برای انتقام مسعود با من دوست شده باشه
    -اسم اون دختر چی بود؟
    باز هم ترس تو چشماش میشینه و با لکنت میگه: نمیتونم اسمش رو بگم... اونا تهدیدم کردن... اگه لوشون بدم خونواد.........
    با داد میگم: حرفای تکراری تحویل من نده
    تازه یاد آلاگل میفتم... اخمامو تو هم میره
    -صبر کن ببینم... تو دوستی به اسم آلاگل داشتی... درسته؟
    با شنیدن اسم آلاگل چشماش گشاد میشه... به زور میخواد در رو باز کنه و بازوش رو از دست من خلاص کنه که موفق نمیشه
    بنفشه: من کسی رو به این اسم نمیشناسم... تو که هر چی میخواستی گفتم بذار برم
    میدونم چشمام از شدت عصبانیت سرخ شده ولی هنوز برای عصبانی شدن زوده
    نیشخندی تحویلش میدم و میگم: کجا خانمی... هنوز واسه رفتن زوده
    بنفشه: تو رو خدا ولم کن... من نمیخواستم این جوری بشه؟
    -نگفتی آلاگل رو میشناسی یا نه؟
    بنفشه: گفتم که نمیشناسم
    -و بنده هم اونقدر خر تشریف دارم که باور کنم
    با هق هق میگه: من نمیشناسمش بذار برم
    -بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟
    با شنیدن حرف من بهت زده میگه: چی؟
    کم کم داره حوصلم رو سر میبره
    به اون یکی بازوش هم چنگ میزنم... به شدت هلش میدم و میگم: سعی نکن من رو احمق فرض کنی
    ملتمسانه میگه: باور کن نمیفهمم چی داری میگی؟
    -هر چقدر ترنم حماقت کردو باورت کرد کافیه... من تا نفهمم موضوع از چه قراره دست از سرت برنمیدارم
    اشکان نگاهی به بنفشه میندازه و میگه: مطمئن باشین پلیس رد همه شون رو زده این مخفیکاریها چیزی رو درست نمیکنه... شما هم الان جز دار و دسته ی همون قاتلها محسوب میشین پس بهتره همه چیز رو بگید
    بنفشه با ترس میگه:شماها چی دارین میگین؟


  6. Top | #226

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دوباره شروع به تقلا میکنه و با داد میگه: لعنتی ولم کن... من چیزی از این ماجراهای اخیر نمیدونم.... همون روزا هم فقط چند تا کار واسه اونا انجام دادم... اون هم نه از روی خواسته ی قلبی... مجبور بودم... بفهمید مجبور بودم
    -دیگه کاری بود که جنابعالی انجام ندادی باشی... هر چی گند بود زدی الان میگی فقط چند تا کار انجام دادم... زحمت کشیدی
    بنفشه: اونا تهدیدم میکردن... چاره ای نداشتم... چرا نمیفهمی؟
    با داد میگم: خریت خودت باعث شده بود باید پای اشتباهت میموندی چرا بقیه رو درگیر کردی
    بنفشه: من یه غلطی کردم چهار ساله دارم تاوانش رو پس میدم
    -اما بقیه هم تاوان غلطای اضافه ی تو رو پس دادن... هنوز هم دارن پس میدن... ترنم الان زیر یه کپه خاکه... ترانه هم سینه ی قبرستون خوابیده... من و سیاوش هم که دیگه حالمون گفتن نداره... گناه ما چی بود؟
    بلندتر از قبل میگم: هان... گناه ما چی بود؟...
    هیچی نمیگه
    -اشکان راه بیفت
    اشکان: کجا؟
    -بهتره خود سرگرد وارد عمل بشه... هر چقدر تعلل کردم بسه
    بنفشه: تو رو خدا این کار رو نکن... خونواده ی من داغون میشن
    -مگه وقتی تو داشتی با آبروی ترنم بازی میکردی به فکر خونوادش بودی
    با صدای بلندتر میگم: اشکان با توام... راه بیفت
    اشکان سری تکون میده و ماشین رو به حرکت در میاره
    بازوهاش رو ول میکنمو به مچش چنگ میزنم...نمیدونم چرا ولی میترسم... میترسم فرار کنه و همه چیز دوباره خراب بشه... با همه ی این درای بسته باز هم میترسم
    بنفشه مدام التماس میکنه... با گریه و زاری از من میخواد ولش کنم ولی همه ی فکر و ذکر من آلاگله
    -بنفشه برای آخرین بار ازت میپرسم بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟... مگه نمیگی پشیمون بودی پس چرا دوست تو باید نامزد من بشه
    بنفشه بهت زده بهم خیره میشه
    با حرص فکشو تو دستم میگیرمو با شدت فشار میدم
    از شدت درد جیغش به هوا میره
    اشکان با ترس به عقب برمیگرده و میخواد چیزی بگه که با داد میگم: تو حواست به رانندگیت باشه
    با ترس نگاش رو از من میگیره و به جلو نگاه میکنه... اما میدونم از آینه حواسش به من و بنفشه هست
    -ببین خانم خانما اگه فکر کردی سالم و سلامت تحویل پلیست میدم کور خوندی... یا مثل بچه ی آدم بهم همه چیز رو میگی یا یه بلایی سرت میارم و بعد راهیه زندانت میکنم... مطمئن باش اگه امروز هم بخوای خفه خون بگیری کاری باهات میکنم که هیچکس رغبت نکنه از نزدیکیت رد بشه
    از شدت درد و ترس اشکاش همین طور از گوشه ی چشمش سرازیر میشن
    به زحمت میگه: اونا زندم نمیذارن
    با پوزخند نگاش میکنم
    -اگه چیزی نگی من هم زندت نمیذارم
    بنفشه: تو رو خدا این کار رو باهام نکن... من نمیخواستم اینجوری بشه... خونوادم داغون میشن
    -مگه تو کم به ماها آسیب رسوندی
    بنفشه: من نم....
    چنان با خشم سرش داد میزنم که چشمش رو میبنده
    -اینقدر این جمله ی مسخره رو برام تکرار نکن... حالا که دیگه گند زدی به زندگی من و ترنم خواستن یا نخواستنت چه فرقی برای من داره.. چه خواسته چه ناخواسته همه چیز رو داغون کردی... میفهمی احمق؟.... به خاطر یه حسادت بچه گانه... به خاطر کسی که اصلا معلوم نیست که تو رو میخواست یا نه... به خاطر کاری که اصلا معلوم نبود استخدامت میکنند یا نه... بخاطر حرفای مادری که اصلا ربطی به ترنم نداشت گند زدی به زندگی من... ترنم... سیاوش... ترانه... خونواده هامون و من تمام این سالها مثل احمقا هیچی حالیم نبود... منه احمق فکر میکردم حتی موضوع خواستگاری مسعود هم از جانب ترنم بوده... فکر میکردم همه چی زیر سر ترنمه... یه بار هم به حرفاش گوش ندادم... یه بار هم التماساش رو نشنیدم




  7. Top | #227

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    دستاشو بالا میاره و سعی میکنه دستم رو کنار بزنه ولی من فشارم رو هر لحظه بیشتر میکنم
    -بگو چرا آلاگل رو وارد زندگی من کردی؟
    بنفشه: لعنتی من اصلا نمیدونستم نامزد تو آلاگ......
    یهو حرف تو دهنش میمونه
    فکشو ول میکنمو با خشم به موهاش چنگ میزنم... از بس تقلا کرده شالش روی شونه هاش افتاده
    از شدت درد صورتش جمع میشه
    پوزخندی میزنم و با خونسردیه ظاهری میگم: داره جالب میشه... مثله اینکه کم کم داری همه چیز رو به یاد میاری... خوب داشته میگفتی نمیدونستی آلاگل نامزد منه... خب خب بگو ببینم آلاگل رو از کجا میشناسی
    به شدت سرش رو تکون میده با گریه میگه: نه... نه... من چنین کسی رو نمیشناسم
    از این همه انکارش در تعجبم... چرا باید این همه وجود آلاگل رو کتمان میکنه... آلاگل که خطری براش نداره
    « نمیتونم اسمش رو بگم... اونا تهدیدم کردن... »
    نکنه... نکنه...
    با دهن باز یه نگاه به بنفشه و یه نگاه به اشکان میندازم
    یعنی آلاگل جز نقشه ی بنفشه نبود.... یعنی کسی که بازیچه شد آلاگل نبود
    -نه... بهم بگو که دارم اشتباه فکر میکنم
    بنفشه با ترس بهم نگاه میکنه
    یعنی تمام این نقشه ها زیر سر آلاگل بود... یعنی آلاگل بنفشه رو بازی داد تا بتونه به هدفش برسه
    بنفشه رو ول میکنم و بهت زده به رو به رو خیره میشم
    کلی صداهای جورواجور توی ذهنم میپیچن
    «وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»
    تو چشمای بنفشه زل میزنم
    «شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد»
    نبضم به شدت میزنه
    «توی مهمونی ای که ترتیب داده بود ترنم رو هم با خودم بردم»
    به سختی نفس میکشم
    -اون دختر آلاگل بود... درسته؟
    با فریاد میگم: آره؟... اون دختری که فریبت داد آلاگل بود؟
    اشکاش همونجور میریزه
    ....
    هیچی نمیگه
    اشکان به شدت رو ترمز میزنه و با سرعت به عقب برمیگرده
    اشکان: چــــی؟
    همونجور که نفس نفس میزنم میگم: اون دختری که وارد زندگیه بنفشه شد تا به ترنم آسیب برسونه کسی نیست به جز آلاگل... نامزد منه احمق
    -اشکان وسط خیابون واستادی
    اشکان هنوز هم بهت زده بهم زل زده
    با داد میگم: اشکان
    اشکان سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و بدون توجه به من گوشیش رو که کنار من افتاده برمیداره و از ماشین خارج میشه
    به سرعت مشغول گرفتن شماره ای میشه... با تعجب به کاراش نگاه میکنم... بعد از چند لحظه مکث انگار طرف مقابل جواب میده چون اشکان با کلافگی شروع به حرف زدن میکنه
    میخوام از ماشین پیاده شم که چشمم به بنفشه میفته... از ترس به لرزه افتاده... میترسم فرار کنه... با کلافگی نگام رو ازش میگیرمو دوباره به اشکان زل میزنم
    صدای گریه ی بنفشه بدجور رو اعصابمه... با خشم به سمتش برمیگردمو میگم: چه مرگته؟... تو که به همه ی خواسته هات رسیدی... ترنم دشمن دیرینه ات مرده و دیگه کسی نمیتونه بهت سرکوفت خوب بودن ترنم رو بزنه
    بنفشه: تو رو خدا بیشتر از این من رو درگیر نکن... اونا آدمای خطرناکی هستن
    -من کسی رو درگیر نکردم...کسی که همه ی ما رو درگیر این ماجرا کرد جنابعالی بودی... انتظار نداری که اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بری
    اشکان در ماشین رو باز میکنه و به سرعت وارد ماشین میشه
    -اشکان چیکار کردی؟
    اشکان نگاهی به بنفشه میکنه و میگه: صبر کن میفهمی
    بعد از این حرفش دوباره ماشین رو به حرکت در میاره
    -لعنتی... باورم نمیشه اینطور بازیم داده باشن
    اشکان: فقط تعجبم از اینه که چطور این ریسک رو کردن که وارد زندگیه تو بشن
    بعد از تموم شدن رفش از آینه به بنفشه نگاه میکنه و سری به نشونه ی تاسف برای بنفشه تکون میده
    دارم دیوونه میشم... اصلا برام قابل درک نیست که همه ی اینا زیر سر آلاگل باشه... آلاگل اصلا از این جربزه ها ند............
    یاد یه اسم آشنا میفتم...
    -اشکان
    با بی حوصلگی میگه: هان؟
    یاد برخوردش... یاد رفتاراش... یاد دفاع کردناش...
    -اسم دخترخاله ی آلاگل چی بود؟
    اشکان: چطور مگه؟
    با داد میگم: اشکان
    اشکان: چه مرگته؟... اسمش
    نفس تو سینه ام حبس میشه
    اشکان: لعیا بود
    دیگه هیچی از اطرافم نمیفهمم فقط و فقط صدای منصور تو گوشم میپیچه
    « با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت »




  8. Top | #228

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با داد میگم: لعنتی
    اشکان: سروش چی شده؟
    با صدای تقریبا بلندی میگم: بدجور رو دست خوردم اشکان
    از شت عصبانیت به نفس نفس افتادم
    -بدجور
    اشکان: منظورت چیه؟
    -لعیا هم تو این کار دست داره... اون دختره ی عوضی هم تو این کار دست داره
    به طرف من برمیگرده و با دهنی باز بهم نگاه میکنه
    با داد میگم: اشکان جلو رو نگاه کن.. ببین میتونی به کشتنمون بدی
    تازه به خودش میاد و به خیابون نگاه میکنه
    زیرلب زمزمه میکنه: یعنی چی؟... مگه میشه؟
    ماجرای مربوط به منصور و لعیا رو با کلافگی براش تعریف میکنم... بنفشه همه ی مدت خودش رو گوشه ی ماشین جمع کرده و گریه میکنه
    اشکان سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و میگه: باید زودتر به سرگرد اطلاع بدم
    -من رو یه جایی پیاده کن میخوام برم آل........
    اشکان: عجله نکن میبینیش... به سرگرد زنگ زدم و ماجرای آلاگل رو گفتم... گفت ترتیب همه چیز رو میده... لعنتیا فکر همه جاش رو کرده بودن
    با حرص به بنفشه نگاه میکنم و با داد میگم: تو زندگیم رو به گند کشیدی لعنتی... تو همه چیزم رو ازم گرفتی... نابودت میکنم... تو و همه کسایی رو که تو این کار دست داشتن رو نابود میکنم
    شدت گریه اش بیشتر میشه
    --هنوز زوده واسه گریه کردن... اگه به وجودت احتیاج نداشتم با دستای خودم میکشتمت
    به شالش چنگ میزنمو اون رو به سمت خودم میکشم
    -همه ی این حرفایی که به من زدی تو آگاهی هم مو به مو تعریف میکنی... شیرفهم شد؟
    با ترس سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
    با این عکس العملش آتیشم میزنه... اخمام بیشتر تو هم میره
    دستامو بالا میبرمو سیلی محکمی رو مهمون صورتش میکنم
    اشکان: ســـروش
    بی توجه به داد اشکان میگم: چه - - خوردی؟
    اشکان میخواد ماشین رو یه گوشه نگه داره که با داد میگم: تو دخالت نکن
    اشکان به ناچار به راهش ادامه میده ولی با نگرانی به عقب نگاه میکنه
    دوباره دستم رو بالا میبرم که بنفشه سریع دستش رو بالا میاره و با ترس جلوی صورتش میگیره
    با هق هق میگه : اونا خونوادم رو میکشن
    - اگه مثله بچه ی آدم همدستات رو لو دادی که هیچ وگرنه زندت نمیذارم... خونوادت هم وقتی بفهمن دخترشون چه غلطی کرده خودشون مرگ رو به زندگی ترجیح میدن
    اشکان: سروش تمومش کن
    -بلایی سرت میارم که تا عمر داری فراموش نکنی... دختره ی عوضی... که نمیخوای بگی؟
    اشکان: سروش ولش کن... صداش رو ضبط کردم
    با شنیدن این حرف ته دلم قرص میشه
    بنفشه با ترس داد میزنه: نه... تو رو خدا این کار رو نکنید... اونا خونوادم رو میکشن... یه بار هم نزدیک بود خواهر.....
    بلندتر از خودش فریاد میزنم: خفه شو... حتی همین حالا هم نمیخوای جبران کنی... آدمی عوضی تر از تو توی عمرم ندیدم
    ....
    از بین دندونای کلید شده ادامه میدم: اونقدر باید توی زندون بمونی که موهات همرنگ دندونات بشه


  9. Top | #229

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    هیچی نمیگه... از بس گریه کرده چشماش متورم شده... هیچ جوری نمیتونم آروم شم... با عصبانیت به عقب هلش میدمو از شیشه به بیرون نگاه میکنم
    دلم میخواد با دستای خودم بکشمش... دلم گرفته... دوست دارم ترنم کنارم باشه... دلم هوای ترنم رو کرده... ایکاش اینجا بود... ایکاش
    اشکان که خیالش از بابت من راحت شده که دیگه کاری به کار بنفشه ندارم به آرومی میگه: یه زنگ به طاهر بزن
    بنفشه: نه... تو رو....
    چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
    -خیلی پررویی
    گوشی رو از جیبم در میارمو با طاهر تماس میگیرم... هر چقدر منتظر میشم جواب نمیده در آخرین لحظه که داشتم ناامید میشدم صداش رو میشنوم
    طاهر: الو... سروش
    بدجور صداش خسته و گرفته ست
    -سلام طاهر... چیزی شده؟
    طاهر: سلام... نه... فقط حالم خیلی گرفته ست... باز نتونستم به جایی برسم... اینجور که فهمیدم خونواده ی امیر خیلی وقته اسباب کشی کردن و از اون کوچه رفتن
    -دیگه احتیاجی به پیدا کردن امیر نیست
    طاهر: چی؟
    -من همه چیز رو فهمیدم طاهر
    طاهر با داد میگه: چـــــــی؟
    با نفرت به بنفشه نگاه میکنم و ادامه میدم: طاهر آروم باش... میگم همه چیز دستگیرم شد... فهمیدم کار کی بود
    با صدای تقریبا بلندی میپرسه: کار کی بود؟
    -طاهر بیا اداره ی آگاهی... بهتره خودت ببینیش
    زمزمه وار میگه: میشناسمش؟
    آهی میکشمو میگم: آره
    طاهر: سروش فقط بگو کیه؟... خواهش میکنم
    -اما......
    طاهر: سروش
    بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه... میدونم روش نمیشه با خونواده ی ترنم چشم تو چشم بشه
    با بی رحمی نگامو ازش میگیرمو میگم: بنفشه... کسی که حکم خواهر ترنم رو داشت بهش خیانت کرد
    هیچ صدایی از اون طرف خط نمیاد... حتی صدای نفساش هم نمیشنوم
    -طاهر... طاهر...
    صدای داد طاها رو میشنوم
    طاها: داداش... طاهر... طاهر چی شده؟... داداش
    ...
    طاها: داداش چی شده؟
    ...
    طاها: طاهر حالت خوبه؟
    ...
    طاها: طاهر تو رو خدا یه چیزی بگو
    ...
    بعد از چند لحظه صدای طاها توی گوشم میپیچه
    طاها: الو... الو


  10. Top | #230

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -طاها
    طاها متعجب میگه: سروش تویی؟
    آهی میکشمو میگم: خودمم
    طاها: سروش چی شده؟... چی به طاهر گفتی؟... رو زمین نشسته و به دیوار زل زده... هر چی صداش میکنم جوابم رو نمیده
    توی چند جمله حرفای بنفشه رو براش خلاصه میکنمو براش میگم
    با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟... چرا چرت و پرت میگی؟
    پوزخندی رو لبام میشینه
    -من چرت و پرت نمیگم این تویی که باز هم نمیخوای باور کنی
    طاها: این چر........
    با کلافگی میگم: چرت و پرت اونایی بود که قبلا در مورد گناکار بودت ترنم شنیدم و قبول کردم اینا همه حقیقت محضه خواستی باور کن نخواستی هم که هیچ... دیگه ترنمی نیست که غصه ی باور کردن یا باور نکردن ماها رو بخوره
    باصدایی که به شدت میلرزه میگه: یعنی چی؟... سروش تو رو خدا تمومش کن... دوباره تو و طاهر دارین این یه بازی جدید رو شروع میکنید... به خدا دیگه نمیکشم... دیگه بریدم
    یاد حرفای اون شبش میفتم که داشت طاهر رو راضی به ازدواج ترنم میکرد
    «طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی... مادرمون مهم تر یا ترنم؟»
    -مجبور نیستی وارد این بازی بشی... به زندگیت برس... مثله همیشه
    با بی رحمی ادامه میدم: اینجور که شنیدم خیلی وقته ترنم رو از زندگیت بیرون کردی
    صدای نفساشو میشنوم... همینطور آه عمیقی که میکشه
    طاها: دروغه مگه نه؟... میدونم حرفات دروغه... ولی سروش به خدا ای..........
    با صدای تقریبا بلندی میگم
    -نه لعنتی... نه... دروغ نیست... اون روزا که باید اون عکسا و اس ام اسا و ایمیلا رو تکذیب میکردی این کار رو نکردی زود به ترنم انگ خیانت زدی.. هر چند تو مقصر نبودی من و بقیه هم همین غلط اضافی رو کردیم ولی تعجبم از اینه که چطور وقتی دارم از بیگناهیش حرف میزنم باور نمیکنی
    زمزمه ش رو میشنوم: محاله
    ....
    طاها:غیرممکنه
    ...
    طاها: امکان نداره سروش
    -بله... بله... امکان نداره ترنم بیگناه باشه... آخه اون از اول گناهکار خلق شده بود
    طاها: چرا اینجوری میکنی؟
    یاد حرفای اون شبش میفتم
    «مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم... تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی... همون مرتیکه از سرش هم زیاده»
    طاها: سروش وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی
    با داد میگم: لعنتی من شوخی نمیکنم... من جدی ام احمق.. اینو بفهم.... این عوضی الان اینجا نشسته... دارم میرم که به پلیس تحویلش بدم
    لرزش صداش رو میشنوم:یعنی چی؟
    چشمام رو میبندم و به تلخی میگم: یعنی ترنم هیچوقت به ترانه خیانت نکرده بود
    ....
    -یعنی برو بمیر... یعنی من هم برم بمیرم... یعنی احمق تر از خودمون هیچ جای دنیا سراغ ندارم... میفهمی؟... هیچ جا سراغ ندارم... اگه باز نفهمیدی برات بازترش کنم

    ....
    هیچی نمیگه و همین باعث میشه من ادامه بدم: باور بیگناهی ترنم خیلی سخت تر از باور گناهکار بودنشه... خودش بارها و بارها به من گفته بود اما من هیچوقت جدی نگرفتمش
    طاها: آخه....
    - میدونم... بیخودی به خودم زحمت دادم و برای تو یه نفر ماجرا رو تعریف کردم... برو پسر... برو به زندگیت برس... از تو انتظاری ندارم
    طاها با داد میگه: مگه میشه؟
    -حالا که شده
    طاها: سروش مسخره بازی در نیار
    با مشت چنان ضربه ای به در ماشین میکوبم که بنفشه از ترس جیغ میکشه
    اشکان با ترس بهم نگاهی میندازه وی من بی توجه به جفتشون با داد میگم: من مسخره بازی در میارم یا توی احمق؟... من ازت نخواستم که هیچ غلطی بکنی... برو گمشو به ادامه ی زندگیه گرانبهات برس... به طاهر هم بگو میخواد یه سر به اداره ی آگاهی بیاد نمیخواد هم به سلامت...
    طاها: سرو.......
    -حوصله ی چرندیاتت رو ندارم... به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد بود که جنابعالی هم خوردترش کردی
    صدای داد طاهر رو میشنوم که با خشم میگه: از جلوی چشمام گمشو
    بعد هم صداش توی گوشی میپیچه... انگار تازه به خودش اومده
    با ناله میگه: سروش بگو کجا باید بیام؟
    طاها: طاهر من ....
    طاهر با داد میگه: تو یکی خفه شو
    سروش: اداره ی آگاهی... میونی که کج.........
    طاهر: میدونم... فقط به بنفشه بگو زندش نمیذارم... فقط دعا کنه که دستم بهش نرسه... تیکه پارش میکنم
    بعد از اینکه طاهر چند تا سوال دیگه از من در مورد بنفشه پرسید و من هم با بی حوصلگی جواب دادم تماس رو قطع میکنم... اونجور که فهمیدم طاها تا آخرین لحظه از کنار طاهر تکون نخورد... هر چند برام مهم نیست اون هم یه احمقیه مثله من و بقیه

صفحه 23 از 26 نخستنخست ... 132122232425 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن