احمق ترین آدم هم با یه نگاه میتونه همه چیز رو بفهمه... فقط موندم چرا تا الان هیچی نفهمیدم... چرا تمام این سالها هیچی نفهمیدم... حتما باید ترنم میرفت تا به فکر بیفتم... لعنت به من... لعنت
با تموم شدن حرفش با سرعت از کنارم رد میشه
با این حرکتش مطمئنم میکنه که بی خبر از گذشته ها نیست
نگاهی به اشکان میندازم... خودش رو به من میرسونه
اشکان: سروش چرا اینکار و کردی؟.... شاید اون طور که فکر میکنی نباشه... حداقل میذاشتی از گذشته ها بگه
با لحن مطمئنی میگم:اشکان خودشه... شک نکن... گناهکار اصلی بنفشه هست
اشکان: اما....
-این روزا از بس فکرم مشغول بود یه چیز مهم رو فراموش کرده بودم
اشکان: چی رو؟
-حرف ترنم رو... ترنم بهم گفته بود آلاگل دوست بنفشه بود
اشکان: چـــی؟
-من هم وقتی اون لحظه این حرف رو شنیدم بدجور شوکه شدم
اشکان: میخوای بگی آلاگل ه...........
-نمیدونم اشکان... نمیدونم... فقط دعا کن که این طور نباشه... فقط یه چیز رو نمیفهمم بنفشه چه پدرکشتگی با ترنم داشت که این کار رو باهاش کرد؟
اشکان: میخوای چیکار کنی؟... بنفشه که داره میره
نیشخندی میزنم
-منو دست کم گرفتی... تو برو ماشین رو روشن کن... من هنوز با این خانم کارا دارم
اشکان: سروش میخوای چیکار کنی؟
-میفهمی... فقط برو ماشین رو روشن کن و منتظر باش
اشکان: سروش شر به پا ن....
با چنان اخمی نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
با حرص نگاش رو از من میگیره
اشکان: از دست تو
تنه ی محکمی بهم میزنه و از کنارم رد میشه
نفس لرزونی میکشم... نگاهی به سنگ قبر ترنم میندازم
دلم عجیب میگیره
زیر لب زمزمه میکنم: میبینی خانمی... من که باورم نمیشه... مطمئنم اگه زنده بودی و به چنین چیزی که من الان رسیدم میرسیدی هزار بار آرزوی مرگ میکردی... هر کی ندونه من که میدونم چقدر بنفشه رو دوست داشتی
نگام رو از سنگ قبر میگیرمو به مسیری نگاه میکنم که بنفشه از اون عبور کرده... تقریبا از من دور شده ولی هنوز هم میبینمش... بنفشه چه ارتباطی میتونست با منصور داشته باشه؟... چرا بنفشه باید به منصور کمک کنه؟... واقعا چرا؟... اصلا همه ی اینا به کنار... آلاگل رو کجای دلم بذارم؟... یعنی بنفشه، آلاگل رو وارد زندگی من کرد؟ ولی آخه چرا؟... واقعا چرا؟
هنوز هم تو دیدمه...
چه احمقه که فکر میکنه از چنگم خلاصی داره... اگه این اطراف کسی نبود همین جا همه چیز رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم اما الان نمیخوام بیگدار به آب بزنم... با کوچیکترین حرکتم میتونست داد و بیداد راه بندازه و بعد هم بزنه به چاک...
نگاه آخر رو به سنگ قبر میندازمو میگم: دارم میرم ترنم... دارم میرم که این دفعه تکلیف همه چیز رو روشن کنم....
با تموم شدن حرفم دستام رو تو جیبم میذارم و همه ی خشمم رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم مخفی میکنم... با قدمهای بلند به سمت مسیری حرکت میکنم که دقایقی پیش بنفشه اون مسیر رو برای فرارش انتخاب کرده...