صفحه 25 از 26 نخستنخست ... 1523242526 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 241 به 250 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #241

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    نمیدونم چیکار باید بکنم... بدجور کلافه و داغونم
    سرگرد بعد از یه خورده حرف زدن دوباره رفت
    خونواده ی آلاگل هم دست خالی برگشتن... هیچ جوری نتونستن آلاگل و لعیا رو آزاد کنند... بالاخره موضوع کوچیکی نبود پای قتل و باند منصور در میون بود... پدر و مادر آلاگل بدجور از دستم عصبانی بودن اونا من رو متهم کردن که به لعیا و آلاگل تهمت زدم... گفتن فقط منتظر بیگناهی بچه ها هستن بعدش از من شکایت میکنند... آیت هم که دیگه گفتن نداره میدونم اگه دست خودش بود خرخره مو میجوئید و نمیذاشت زنده از اینجا بیرون برم
    پدر و مادر لعیا هم اومدن و کلی زور زدن که بچه اشون رو با گذاشتن سند آزاد کنند ولی موفق نشدن... همونطور که خونواده ی آلاگل نتونستن هیچ کاری کنند و همگی دست از پا درازتر مجبور شدن برگردن... بماند که مادرش قبل از رفتن کلی فحش بار من و خونوادم کرد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که چیزی نگم چون مطمئن بودم اگه این دفعه هم جو رو متشنج کنم سرگرد به زور هم شده بیرونم میکنه
    یاد حرفای آلاگل که میفتم آتیش میگیرم... همه چیز رو انکار کرد... حتی وقتی سرگرد اسم بنفشه رو آورد آلاگل گفت چنین فردی رو اصلا نمیشناسه... لعنتی... حالم ازش بهم میخوره...وقتی سرگرد از حرفایی که بنفشه تحویل من و اشکان داد استفاده کرد حرف همکار بودنشون در چهار سال پیش وسط اومد به لکنت افتاد و آخرش هم خودش رو به اون راه زدو گفت با افراد زیادی کار میکرده دلیل نداره که همه رو به یاد داشته باشه




  2. Top | #242

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -لعنتی دارم دیوونه میشم
    بعد از کلی جواب و سوال کردن که آلاگل هیچی نم پس نداد ناامیدتر از همیشه شدم
    دستامو مشت میکنم و با حرص زمزمه میکنم: جلوی چشمای من دروغ میگن و هیچ غلطی نمیتونم کنم
    یاد حرف سرگرد میفتم: من و همکارام بیکار نمیشینیم... اینجا فقط موضوعه مرگ ترنم نیست... اگه واقعا آلاگل و لعیا از افراد منصور باشن کمک بزرگی برای ما محسوب میشن... همونطور که به اشکان گفتم دو تا از همکارام لو رفتن... البته این جز حدسیات ماست... چون هیچ خبری ازشون نیست... قرار بود اطلاعاتی ازشون به دست ما برسه ولی هیچکدومشون با ما تماس نگرفتن... آخرین چیزی که به ما گفته شد در مورد محموله ای بود که قرار بود از مرز رد بشه... همه ی امیدمون به اطلاعات در مورد محموله بود که هیچوقت به دستمون نرسید.... منصور و پدرش هم ناپدید شدن... مدارک زیادی ازشون به دست آوردیم ولی لعنتیا در آخرین لحظه همه چیز رو فهمیدن و ما هم به مشکل برخوردیم
    هنوز هم باورم نمیشه
    -یعنی آلاگل و لعیا هم با چنین باندی همکاری میکنند؟
    آهی میکشمو با بی حوصلگی نگاهی به اطراف میندازم انگار چاره ای نیست باید برم
    با قدم های بلند خودم رو به اتاق سرگرد میرسونم همین که من رو میبینه میگه: داری میری؟
    به ناچار سری تکون میدم
    به طرفم میاد
    دستش رو روی شونم میذاره و میگه: همه چی حل میشه
    لبخند تلخی میزنم
    -دیگه هیچی حل نمیشه... حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز هم اون زنده نمیشه
    هیچی نمیگه و با دلسوزی نگام میکنه... دستش رو پس میزنم میگم: پس من میرم... فقط هر چیزی شد بهم اطلاع بده
    سری تکون میده... یه نفر از پشت سر صداش میکنه و اون هم سریع از من خداحافظی میکنه و میره
    سریع از محیط بسته ی آگاهی بیرون میزنمو خودم رو به خیابون میرسونم... از اونجایی که ماشین نیاوردم تصمیم میگیرم یه دربست بگیرمو به خونه برم... چشمم به طاهر و طاها میفته... نه من نه اونا هیچکدوم حوصله ی صحبت کردن نداریم به طور مختصر بهشون میگم که اینجا موندن فایده ای نداره و ازشون خداحافظی میکنم... خودم هم بعد از گرفتن یه دربست راهیه خونه میشم...
    راننده: آقا رسیدیم
    با صدای راننده به خودم میام پولش رو میدمو از ماشین پیاده میشم... با دیدن ماشین سیاوش و خودش که به دیوار تکیه داده متعجب میشم...
    زیر لب زمزمه میکنم: مگه نباید الان شرکت باشه
    سیاوش که من رو میبینه اخماش تو هم میره... تو همین موقع بابا هم از ماشین پیاده میشه و با حضورش تو این موقع روز باعث میشه تعجبم بیشتر بشه
    سرعتمو بیشتر میکنم و به سمتشون میرم
    -سلام
    بابا: سروش هیچ معومه داری چه غلطی میکنی؟
    با تعجب میگم: چی؟
    سیاوش: سروش اینجا چه خبره؟
    -من نمیفهمم شماها چی میگین
    بابا: دارم در مورد آلاگل حرف میزنم
    تازه میفهمم موضوع از چه قراره.. پس پدر و مادرش با خونوادم صحبت کردن
    سیاوش: سروش چرا با آبروی مردم بازی میکنی... هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
    با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: بریم داخل در موردش حرف میزنیم

  3. Top | #243

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش به ناچار سری تکون میده ولی بابا هیچی نمیگه فقط با خشم نگام میکنه... بعد از تحمل اون همه داد و فریاد حالا باید برای پدر و برادر گرامی سخنرانی کنم... با بی حوصلگی وارد ساختمون میشم... بابا و سیاوش هم با من همراه میشن وقتی وارد آپارتمان میشم بابا سریع میگه: سروش فقط کافیه دلیلت برای این کارا قانع کننده نباشه اونوقت من میدونم و تو
    سیاوش چیزی نمیگه میره رو مبل میشینه و با اخم نگام میکنه
    به چشمهای پدرم زل میزنم... پدری که در بدترین شرایط هم پشت پنام بود
    به آرومی زمزمه میکنم: بهم اعتماد کن... مثل همیشه...
    بابا: قانعم کن... برای یه بار هم که شده قانعم کن سروش... تا کی اشتباه؟... نامزدی با آلاگل... دور و بر ترنم پلکیدن... بهم زدن نامزدی... الان هم که شنیدم آلاگل و دخترخالش رو به دردسر انداختی... یه دلیل بیار... فقط یه دلیل
    دستامو تو جیبم فرو میکنم و به دیوار تکیه میدم... چشمام رو میبندم و میگم: دلیلش بازیچه شدنمه پدر... آلاگل من رو بازی داد... تمام اون اس ام اس ها... تمام اون ایمیلا... تمام اون عکسا.... که باعث شدن قید ترنم رو بزنم از طریق همکاری دوست ترنم با الاگل به دست اومده بودن
    سیاوش با داد میگه: چـــی؟
    چشمامو باز میکنمو به چهره ی بهت زده ی بابا نگاه میکنم... نگام رو ازش میگیرمو به سیاوش خیره میشم... از جاش بلند شده و منتظر نگام میکنه
    پوزخندی میزنم
    بابا: سروش چی داری میگی؟... موضوع ترنم چه ربطی به آلاگل داره؟... آلاگل اصلا ترنم رو نمیشناخت چه برسه که بخواد بیاد بین تون رو بهم بزنه
    آهی میکشمو میگم: میشناخت پدر من... میشناخت
    بعد به سختی شروع به تعریف ماجرا میکنم... هر کلمه از حرفای من حال سیاوش رو بدتر و بدتر میکنه... رنگ تو چهره اش نمونده... با ناباوری فقط نگام میکنه سرش رو تکون میده... لرزش دستاشو میبینم ولی باز ادامه میدم... از همه چیز و همه کس میگم وقتی به ترانه میرسم اشک تو چشماش جمع میشه... وقتی از ملاقات ترانه با یه زن ناشناس میگم رگهای گردنش متورم میشه وقتی از تلاش ترنم برای اثبات کردن حرفاش میگم پشیمونی رو به وضوح تو چشماش میبینم... وقتی از بنفشه و اعترافاتش میگم دستاش رو مشت میکنه و به شدت فشار میده... وقتی از آلاگل و کاراش میگم چشماش پر از نفرت میشه... وقتی از منصور و حرفای آخرش میگم چشماش از شدت خشم سرخ میشه و در آخر وقتی از آشنایی منصور و لعیا حرف میزنم صدای شکستن کمرش رو میشنوم... کم کم زانوهاش تا میشن و روی زمین میفته
    دستاش عجیب میلرزن
    بابا با دهن باز بهم نگاه میکنه
    سیاوش: سـ ـروش بـ ـگـ ـو کـ ـه درو.........
    -دروغه؟... آره؟
    ....
    با داد میگم: آره؟... بگم دروغه؟... اما نیست... ترنم من بیگناه بود... اون عکسا، اون اس ام اسا، اون ایمیلا، اون اتفاقا هیچکدوم کار ترنم نبود
    اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
    بابا با صدایی خش دار میگه: یعنی تر...
    مکثی میکنه و به سختی ادامه میده: نه.. نه...
    سرشو تکون میده... دستی به صورتش میکشه
    بابا:یـ ـعنـ ـی..... نگو سروش... نگو که ترنم تمام مدت هیچ کاره بوده
    از فیلم چیزی نمیگم... این یه رازه بین من و طاهر... مهم اینه که ترنم واقعا عاشقم شد... نمیخوام ترنم باز هم مقصر شناخته بشه
    سیاوش: یعنی واقعا تمام مدت بیگناه بود؟
    ...
    بابا با ناباوری فقط بهم نگاه میکنه
    سیاوش گلدونی که نزدیک دستش هست رو برمیداره و با خشم به سمت دیوار پرت میکنه
    با داد میگه: آخه چرا؟... آخه چرا لعنتیا باهامون این کار رو کردن؟
    ...
    بابا با ترس به سیاوش نگاه میکنه و به طرفش میره
    سیاوش: من احمق رو بگو همیشه طرف کسایی رو میگرفتم که ترانه رو به کشتن دادن
    ...
    سیاوش: آخه چرا... خدایا... آخه چرا؟
    ...
    روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم... سردرد امونم رو بریده.. سیاوش همونجور داد و فریاد میکنه ولی من دیگه توانایی آروم کردنش رو ندارم... دیگه نایی برام نمونده... حتی حوصله ندارم از جام بلند بشم... خودم الان یه تکیه گاه میخوام یکی که آرومم کنه یکی که دلداریم بده
    صداش رو میشنوم که با بغض میگه: باید حرفای ترنم رو باور میکردم... اگه باورش میکردم اینجوری نمیشد... من باعث مرگ ترانه و ترنم شدم... من تو گوش ترانه میخوندم که به ترنم مشکوکم
    دلم میگیره.. دوست دارم بگم تو گوش ترانه نه تو توی گوش همه میخوندی که ترنم مقصره
    بابا: سیاوش آروم بگیر
    سیاوش: من کشتمشون... من هر دوتاشون رو به کشتن دادم
    نمیدونم چقدر گذشت... فقط میدونم که بابا، سیاوش رو به زور با خودش برد خیلی اصرار کرد که من هم برم ولی من نمیتونستم... واقعا نمیتونستم تحمل کنم... تحمل گریه و زاری های مامان و سها رو نداشتم... خسته از گله و شکایتهایی که از جانب مامان در انتظارم بود ترجیح دادم خونه بمونم... ظرفیتم واسه ی امروز تکمیله... دیگه بیشتر از این نمیکشم... حداقل با تنهایی هام میتونم خودم رو آروم کنم ولی توی شلوغی فقط اعصابم داغونتر از اینی که هست میشه... از جام بلند میشمو بی توجه به تیکه های شکسته شده ی گلدون به اتاقم میرم... همینکه به تخت میرسم بدن نیمه جونم رو روی تخت پرت میکنم... تمام بدنم درد میکنه دلیلش رو نمیدونم ولی جونی تو تنم نمونده... مثل کتک خورده ها احساس درد میکنم...
    با غصه زمزمه میکنم: دلم برات تنگ شده ترنم... خیلی زیاد... باورم نمیشه با اینکه تو رفتی من هنوز موندگارم... فکر میکردم حالا که رفتی من هم دووم نمیارم ولی نمیدونم چه جوری هنوز زنده ام
    از بس با ترنم خیالی خودم حرف میزنم که پلکام کم کم روی هم میفتن و به خواب میرم


  4. Top | #244

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل بیست و هشتم
    نمیدونم چند روز گذشته.. دو روز... سه روز... چهار روز... دیگه روزای هفته رو هم گم کردم... توی این روزا به زنگ های مکرر تلفن جواب ندادم... موبایل رو هم خاموش کردم اصلا حوصله ی هیچکس رو نداشتم... الان هم از هیچکس خبر ندارم دلم هم نمیخواد از کسی چیزی بدونم... با تنها کسی که تمام مدت در تماس بودم محمد بود... از اونجایی که محمد دوست اشکان بود خیلی باهاش راحتم... هر چند توی کار خیلی سخت گیره اما نمیدونم چرا حس میکنم زیادی برای ترنم دل میسوزونه... شاید هم من اشتباه فکر میکنم... عوضیای نکبت بدجور اعصابم رو خورد کردن... مخصوصای اون بنفشه ی بی شعور....انکار تمام حرفاش خیلی برام سخت بود... عوضیا هیچکدومشون چیزی نمیگفتن... محمد گفته بود اگه اعتراف نکنند و مدرکی هم تو دستمون نباشه نمیتونه زیاد اونا رو نگه داره... همه میدونستیم گناهکارن اما کاری نمیتونستیم کنیم... داشتم کم کم ناامید میشدم که بالاخره محمد تونست با توجه به اطلاعاتی که بهش داده بودم مدارکی رو بر علیه بنفشه و آلاگل جمع کنه... مدارکی که نشون میدادن این دو نفر همدیگر رو میشناسن... چون چهار سال پیش تو یه شرکت با هم کار میکردن... با پیدا شدن مدارک و بازجویی های پی در پی بالاخره بنفشه به همه چیز اعتراف کرد... هر چند آلاگل گفت با آدمای زیادی برخورد داشتم دلیل نمیشه که قیافه ی همه یادم بمونه من واقعا بنفشه رو نشناختم اما هم من هم سرگرد میدونیم که به زودی اون هم به همه چیز اعتراف میکنه... همه چیز بر علیه ی آلاگله... اعتراف بنفشه، دعوت کردن بنفشه به تولدش، کار کردن بنفشه تو شرکتی که آلاگل اونجا کار میکرد و همینطور با تحقیقایی که سرگرد و همکاراش انجام دادن به این نتیجه رسیدن که چهار سال پیش آلاگل و بنفشه توی شرکت زیاد با هم صمیمی به نظر میرسیدن... همه چیز بر علیه ی آلاگله.. محمد چیز زیادی بهم نگفته.... امروز صبح که طبق معمول براش زنگ زدم فهمیدم که بنفشه به همه چیز اعتراف کرده... از بس ناامید شده بودم وقتی گفت بنفشه اعتراف کرده باور نمیکردم... با شنیدن خبر نمیدونم چه جوری آماده شدم و به سمت آگاهی حرکت کردم...بنفشه با انکار حرفایی که به من زده بود فقط وضع خودش رو خراب تر کرد... حالا میگیم آلاگل نمیدونست بنفشه اعتراف کرده ولی بنفشه با اون حرفا و اعترافا نباید بیگدار به آب میزد... یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیش این بود که زیر حرفش زد... اصلا برام مهم نیست آخر و عاقبتش چی میشه تنها چیزی که الان برام مهمه اثبات بیگناهیه ترنمه... هر چند الان همه باید فهمیده باشن ترنم بیگناه بوده ولی من به این سادگیها رضایت نمیدم تمام کسایی که باعث و بانیه اون آبروریزی بودن باید تاوان کاراشون رو پس بدن... همه شون رو به دادگاه میکشونمو آبروی از دست رفته ی ترنم رو بهش برمیگردونم... کاری رو که باید چهار سال پیش میکردم...
    سرمو با تاسف تکون میدم... بعد از این همه مدت چرا اینقدر دیر باید همه چیز رو بفهمم؟... چرا؟
    با رسیدن به آگاهی سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و به داخل میرم... مستقیما به سمت اتاق محمد میرم و چند ضربه به در میزنم... وقتی اجازه ورود میده وارد میشم
    با دیدن من از جاش بلند میشه و میگه: چه جوری خودت رو اینجا رسوندی.. به نیم ساعت هم نرسید
    با لبخند میگم: خودم هم نمیدونم.... باورم نمیشه بنفشه به همه چیز اعتراف کرد
    به زحمت لبخندی میزنه و میگه: سروش بشین کارت دارم
    لبخند رو لبام خشک میشه با نگرانی میپرسم: اتفاقی افتاده؟
    محمد: نه... فقط چند تا سوال در مورد گذشته برام پیش اومد... بنفشه یه حرفایی میزنه که با حرفای شماها جور در نمیاد
    دستامو مشت میکنم و با حرص میگم: لعنتی پس باز هم داره کتمان میکنه؟
    محمد: نه... در مورد همکاریش با آلاگل نمیگم
    میشینم و با تعجب میگم: پس چی؟
    محمد: موضوع در مورد قضیه ی اون فیلمیه که تو و آقای مهرپرور در موردش برام گفتین
    اخمام تو هم میره... هنوز هم یادآوری اون فیلم برام عذاب آوره
    به سختی میگم: منظورت رو نمیفهمم
    محمد: این دختر میگه چنین فیلمی اصلا وجود نداشت که اون بخواد به کسی بده یا تو اتاق ترانه جاسازی کنه

  5. Top | #245

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با چشمای از حلقه در اومده نگاش میکنم....
    قلبم داره از دهنم بیرون میزنه... نوک انگشتام مثله یه تیکه یخ شده
    -چـ ـی؟
    محمد: سروش حالت خوبه؟
    ... چنین فیلمی اصلا وجود نداشت... چنین فیلمی اصلا وجود نداشت.. چنین فیلمی اصلا وجود نداشت..
    محمد: سروش
    -هان؟
    محمد: خوبی؟
    -محمد چی داری میگی؟... یعنی چی وجود نداشت؟
    محمد: سروش میخوای بذاریم واسه یه روز.........
    با عصبانیت از جام بلند میشم و با داد میگم: جوابمو بده... مگه میشه؟
    محمد اخمی میکنه و میگه: سروش آروم باش... یادت باشه کجا هستی
    با عصبانیت به موهام چنگ میزنم
    با تحکم میگه: سروش با توام
    چند بار نفس عمیق میکشمو سعی میکنم آروم باشم... میدونم فقط و فقط به خاطر اشکان این همه هوامو داره هرکس دیگه جای من بود تا حالا صد بار باهاش برخورد کرده بود
    -معذرت میخوام... دست خودم نیست
    سری تکون میده و با ناراحتی میگه: با حرفایی که از بنفشه شنیدم فقط میتونم بگم که اون فیلم هم میتونه یه بازی از طرف دار و دسته ی منصور باشه
    حس میکنم نمیتونم روی پاهام واستم...
    -اون ترنم بود.. اون بازی نبود...
    با صدای بلند تر میگم: من مطمئنم اون ترنم بود
    محمد: هیس... آروم... واسه همین ازت خواستم بیای اینجا
    بنفشه داره دروغ میگه... اون میخواد گناهش رو کمتر کنه واسه همینه میگه فیلمی وجود نداشت... آره.. آره... مطمئنم... مطمئنم داره دروغ میگه
    یه چیزی ته دلم میگه: اگه دروغ نباشه
    دستی به صورتم میکشم و میگم: محاله... حرفاش دروغه
    ولی نمیدونم چرا دلم یه جوریه؟...
    « اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته... میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذاب وجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی... امیدوارم اون روز این زور و بازوی مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی... من که حتی دلم نمیخواد یه لحظه هم جای تو باشم»
    محمد: برای اطمینان میخوام اون فیلم رو به بنفشه نشون بدم ببینم چنین فیلمی رو تا حالا دیده یا نه... یا محیط و اطراف محل فیلم برداری براش آشنا هست یا نه... واسه برادر ترنم هم زنگ زدم قرار شده اون فیلم رو بیار......
    هیچی از بقیه حرفاش نمیفهمم... فقط وقتی به خودم میام که یه خانم بنفشه رو به اتاق محمد میاره
    بنفشه با دیدن من از ترس یه قدم عقب میره
    هنوز خبری از طاهر نیست
    بدون توجه به محمد به سمت بنفشه میرم
    -این دروغا چیه داری سرهم میکنی؟
    محمد با جدیت نگام میکنه
    بی توجه به محمد با داد خطاب به بنفشه میگم: هان؟؟... بازیه جدیدته؟
    محمد: سروش اگه بخوای همینجور به رفتارت ادامه بدی مجبور میشم یه جور دیگه باهات رفتار کنم
    اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه
    آهی میکشم و چنگب به موهام میزنم... صدامو پایین میارم و با ناراحتی میگم: میخوای خودت رو تبرئه کنی کلا قضیه فیلم رو از داستان حذف کردی که گناهت رو کمتر کنی... فکر کردی حرفات رو باور میکنم تا دیروز میگفتی ترنم گناهکاره بعد امروز ازش یه قدیسه میسازی
    بنفشه با هق هق میگه: من حقیقت رو گفتم


  6. Top | #246

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    ته دلم خالی میشه... نه... محاله... اون دختر ترنم بود... مطمئنم دختر توی فیلم ترنم بود
    با گریه ادامه میده: من نمیدونم اون فیلم چی بود اما مطمئنم ترنم فقط یه بار عاشق شد
    دستام رو مشت میکنم...
    لبخند تلخی میزنه
    بنفشه: اون هم عاشق تو... مرد دیگه ای تو زندگیش نبود
    نفسم تو سینه حبس میشه...
    « سروشم... سروشم... به خدا همش دروغه.... به خدا تو همه ی وجودمی.. تو تنها مرد زندگیم بودی و هستی.... سروش باورم کن.... همین یه بار... همین یه دفعه... تو رو خدا باورم کن»
    بنفشه: هر بار که حرف از عشق و دوست داشتن میشد اسم تو رو میاورد
    «-ثابت کن بیگناهی
    ترنم: آخه چه جوری؟... من که همه سعیم رو دارم میکنم
    -اونش به من ربطی نداره... هر وقت با دلیل و مدرک برگشتی تازه میتونم یه فکری برات کنم
    ترنم: سروش
    -اسم من رو به زبون نیار هرزه
    ترنم:من هرزه نیستم سروش... به خدا من هرزه نیستم... باورم کن... همین یه بار
    -از این خریتا زیاد کردم
    ترنم: داری اشتباه میکنی
    -یه بار دیگه بیای جلوی شرکت به جرم مزاحمت تحویل پلیست میدم
    ترنم:سـ ـ ـروش»
    بنفشه: از همون اول که تو رو دید جذبت شد...من متوجه شدم ولی ترنم میگفت نه من و عاشقی؟... محاله... ولی عاشق بود... روز به روز عاشقتر میشد
    دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم اما هیچ صدایی ازم بلند نمیشه
    بنفشه: اون سیاوش رو مثل برادر خودش میدونست... اصلا کسی که دورا دور کمک کرد ترانه و سیاوش بهم برسن کسی نبود جز ترنم
    به سختی میگم: بنفشه بازیه خوبی رو شروع نکردی
    با حرص اشکاش رو پاک میکنه و میگه: آب از سر من یکی گذشته... دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... برام مهم نیست باور کنی یا نه... من چیزایی رو گفتم که میدونستم
    به سختی نفسم بالا میاد... این چی داره میگه... یعنی چی ترنم باعث شد ترانه و سیاوش بهم برسن...پاهام تحمل وزنم رو ندارن...
    « من خائن نیستم...کسی که یه خائنه واقعیه تویی... آره خائن تویی... تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی »
    شقیقه هام تیر میکشن
    دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
    بنفشه پوزخندی میزنه و میگه: چیه ؟ باورت نمیشه این جور رودست خورده باشی؟... تو هم یکی هستی مثله من... همونجور که من رو به بازی دادن... تو و امثال تو رو هم به بازی گرفتن
    با ناباوری به دهنش زل زدم... دیگه هیچی نمیشنوم
    همه ی بدنم یخ کرده... هیچ درکی از اطرافم ندارم
    زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تمام مدت داشت حقیقت رو میگفت و من باز هم دنبال حقیقت میگشتم
    «آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم ... سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی... فقط برای یه بار بهم اعتماد کن... »
    اشک تو چشمام جمع میشن
    -اون حقیقت رو گفت و من باورش نکردم... نه....
    ...
    سرم رو به شدت تکون میدم
    -نه
    نگام به محمد میفته... ترحم تو نگاهش موج میزنه
    بهش نگاه میکنمو با بغض میگم: حق با اون بود... من خائن بودم...
    محمد: سر.....
    -من ترکش کردم... اون تنهای تنها بود... من تنهاترش کردم
    با داد خطاب به بنفشه میگم: لعنتی چرا هیچی نگفتی؟... مگه دوستت نبود؟
    محمد یا سرعت خودش رو به من میرسونه و با جدیت میگه: سروش صداتو بیار پایین... میدونم سخته ولی اگه بخوای این طور ادامه بدی مجبور میشم بیرونت کنم
    بنفشه از شدت گریه به هق هق افتاده... شونه هاش تکون میخوره
    از عصبانیت نفس نفس میزنم...
    محمد: پسر آروم باش
    نگام رو از بنفشه میگیرم
    -بیشتر از همه من داغونش کردم... من همه ی آرزوهاش رو پرپر کردم
    مکثی میکنمو با غصه ادامه میدم: چهار سال به پام نشست تا برگردم
    فقط حرفای ترنمه که تو ذهنم تکرار میشن
    « تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی.... منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم... ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم... حالا میدونم حق با توهه... حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن کردن... حالا میدونم تو هنوز هم پاک بود... اما بعد از 4 سال خبر نامزدیت اومد... بعد از 4 سال باز تو همون بودی... همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت»
    اشکام بی محابا از چشام جاری میشن
    -من کشتمش... با باور نکردنم باعث مرگش شدم...اون شب آخری هم باورش نکردم... با خشم مشتی به دیوار میزنم
    -من مستحق مرگم
    چرا باید زندگی کنم... به چه قیمتی... برای کی.. برای عشقی که خودم به کشتنش دادم... دیگه کنتری روی رفتارای خودم ندارم.. با خشم سرم رو به دیوار میکوبم
    -وقتی ترنم نیست من اینجا چه غلطی میکنم
    محمد که از عکس العملم غافلگیر شده سریع به خودش میاد و جلوی من رو میگیره... خیسی خون رو روی صورتم احساس میکنم
    -من حتی لایق مردنم نیستم
    صدای محمد رو میشنوم که چند نفر رو صدا میکنه
    محمد: چیکار کردی با خودت پسر؟؟
    صدای باز شدن در رو میشنوم ولی لحظه به لحظه صداهای اطراف برام دورتر میشن و بعد هم توی سیاهیه مطلق فرو میرم


  7. Top | #247

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    &&ترنم&&
    صدای غمگین خواننده توی اتاق میپیچه و اون رو از همیشه دلگیرتر و غمگین تر میکنه... دلش عجیب گرفته... نمیدونه چرا؟... از صبح حالش یه جوریه... یه جور عجیب... احساس غریبی میکنه... با وجود دو تا حامی که براش حکم برادر رو دارن باز هم احساس غربت میکنه... انگار آرامش از وجودش پرکشیده... هر چند اکثر روزا دلتنگی دست از سرش برنمیداره اما امروز با روزای قبل فرق داره ... نمیدونه فرقش تو چیه؟... فقط میدونه امروز مثله هیچکدوم از روزای قبل نیست... امروز انگار یه روز عادی نیست... امروز یه دلشوره ی خاصی همه وجودش رو گرفته و ذره ذره آبش میکنه... یه استرس بد که وجودش رو به لرزه در میاره و تپش قلبش رو زیاد میکنه
    نفس عمیقی میکشه تا شاید آروم بشه... اما باز فایده نداره
    -خدایا من چم شده؟
    ضربان قلبش بالا رفته
    روی تخت نشسته
    پاهاشو تو بغلش جمع میکنه... عجیب دلش بی تاب و بی قراره
    زمزمه وار میگه: نکنه امروز عروسیشه؟!
    یاد حرف سروش میفته
    «دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
    -شاید هم خیلی وقته عروسی کرده
    دستش رو روی قلبش میذاره تا شاید بتونه از ضربان قلبش کم کنه
    -خدایا خودت کمکم کن... خودت کمکم کن که بتونم بگذرونم... زندگی بدون سروش خیلی سخت میگذره... به نبودش خیلی وقته عادت کردم ولی به ناامیدی نه.. همیشه امید برگشتنش رو داشتم... همیشه... خدایا صبر و تحملم رو زیاد کن... خیلی زیاد
    آه عمیقی میکشه
    یاد دوستش میفته... بهترین دوستش...
    لبخند تلخی رو لباش میشینه... هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری بهش خیانت بشه... اینجوری از پشت خنجر بخوره... اینجوی داغون بشه... به همه کس به همه چیز به همه ی احتمالات فکر کرده بود ولی به این یکی نه... حتی برای یه لحظه هم به خودش اجازه نداده بود حریم دوستیشون رو خدشه دار کنه... با همه ی شوخیها... با همه ی شیطنتا برای بهترین دوستش خیلی حرمت قائل بود
    سرش رو تکون میده و مثل تمام این روزهای اخیر تکرار میکنه
    -ترنم فراموشش کن... ترنم فراموشش کن... تو میتونی... تو میتونی دختر.. فراموش کن
    با صدایی که از شدت بغض به زحمت به گوش میرسه ادامه میده: آخه چه جوری؟... اون بهترین دوستم بود... اون میدونست جونم به جون سروش بسته هست
    دوباره یاد از دست دادن عشقش باعث میشه دردی در قفسه ی سینش احساس کنه... بغضش رو به زحمت قورت میده
    با ناله میگه:سروش چیکار کنم؟... سروش.....
    دستاش میلرزن
    -حتما عروسیشه... آره... حتما عروسیشه.. این همه دلتنگی... این همه بی تابی.. این همه بی قراری... نمیتونه بی دلیل باشه
    دیشب فقط و فقط کابوس میدید ... وقتی بیدار شده بود پیمان و نریمان رو با چشمای نگران بالای سر خود دیده بود... پیمان بیدارش کرده بود اما توی بیداری هیچکدوم از کابوس ها رو به یاد نیاورد
    من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم
    همه ی سعیش رو میکنه که اشک نریزه که نشکنه که بغض نکنه که ضعیف نباشه اما صدای خواننده بیشتر تحریکش میکنه
    -میخواستم خوشبختت کنم... به خدا میخواستم خوشبختت کنم
    قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
    یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم
    زیر لب زمزمه میکنه: یار بی وفای من مثله خیلی از روزا دلتنگ آغوش گرمتم… مثله تمام اون چهار سالی که آغوشت رو از من دریغ کردی و من رو در حسرت تمام لحظه های بودنت گذاشتی
    تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم
    یاد شبی میفته که توی جشن نامزدی مهسا، برای عشقش آرزوی خوشبختی کرد اما جواب سروش مثه همیشه بدجور دلش رو سوزوند
    یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم
    «به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم»
    یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته
    «با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم»
    خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته
    چشماش رو میبنده... دوباره قطره های اشک بی محابا از زیر پلکاش راه باز میکنند... در کسری از ثانیه صورتش خیس میشه ولی باز هم پر از درده... پر از بغضه... پر از اشکه... پر از هزاران چراهای بی جوابه
    نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه
    صدای سروش تو گوشش میپیچه
    « خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی »
    یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه
    -مگه تو این همه نامردی مرد هم پیدا میشه؟
    تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم
    بغضش رو به زحمت قورت میده... سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره... اما خیلی خیلی سخته... بعضی مواقع انجام آسونترین کارای دنیا غیرممکن میشن
    من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم
    از شدت گریه به هق هق افتادم... هنوز حرفای شب آخرش تو گوشمه« هیـــس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه»
    هنوز گرمیه آغوشش توی وجودش احساس میشه... هنوز هم لحظه های با اون بودن رو حس میکنه... ضربان قلبش رو... مهربونی دستاش رو... صداقت کلامش رو... هنوز هم با همه ی وجودش اون لحظه ها رو با چشم میبینه »
    از شدت گریه بی حال مشده...
    مدام با خودش تکرار میکنه: آخه چرا باهام این کار رو کردی؟... آخه چرا؟؟
    ...
    یاد دوستش میفته
    با خودش زمزمه وار میگه: تو بهترین دوستم بودی... تو برام حکم یه قدیسه رو داشتی... من تو رو پاک ترین دختر دنیا میدونستم... الگوی من توی زندگی تو بودی لعنتی... چرا باهام این کار رو کردی
    در اتاق به آرومی باز میشه
    نریمان با لبخند وارد اتاق میشه اما با دیدن حال و روز ترنم لبخند رو لبش خشک میشه


  8. Top | #248

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    نریمان با نگرانی به سمت ترنم میاد و با وحشت میگه: چی شده ترنم؟
    ترنم دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی بغض توی گلوش اجازه نمیده
    نریمان با ترس میگه: ما نبودیم کسی اومد؟
    با زحمت بغضش رو قورت میده و اشکاش رو با دست پاک میکنه
    نریمان با صدایی بلندتر ادامه میده: ترنم با توام؟... میگم کسی اومده؟
    زیر لب یه نه آروم زمزمه میکنه که حتی خودش هم به زور میشنوه
    پیمان: اینجا چه خبره؟
    نریمان: نمیدونم همینکه در رو باز کردم دیدم با بی حالی داره گریه میکنه... نباید تنهاش میذاشتیم
    اخمای پیمان تو هم میره
    پیمان: ترنم چی شده؟
    پیمان آهنگ غمگینی که داره پخش میشه رو قطع میکنه و به سمت تخت ترنم میاد
    نریمان: آبجی خوشگله نمیخوای بگی چی شده؟... کسی اذیتت کرده خانمی؟
    به نشونه ی نه سرش رو تکون میده
    پیمان: پس چرا گریه میکردی؟
    با خجالت نگاهش رو از پیمان و نریمان میگیره... دوست نداره ناراحتشون کنه همونجور که با انگشتاش بازی میکنه با لحن غمگینی میگه: چیزی نشده... فقط یه خورده دلم گرفته بود
    نریمان نفس آسوده ای میکشه
    -ببخشید نگرانتون کردم
    اخمای پیمان یه خورده وا میشن
    نریمان لبخندی میزنه و میگه: این حرفا چیه کوچولو... حالا بگو ببینم چرا دلت گرفته بود؟
    نفس عمیقی میکشه تا شاید قلب ناآرومش یه خورده آروم بگیره
    .....
    پیمان: ترنم منتظریم
    -چیز مهمی نیست... باور کنید
    پیمان: میشنویم... حتی اگه مهم نباشه
    چشماش رو میبنده
    ....
    لبخند تلخی رو لباش میشینه
    با خودش فکر میکنه که تمام اون روزها که حرفای مهمی واسه گفتن داشت و محتاج گوشی شنوا بود هیچکس نه شنید نه خواست بشنوه ولی امروزی که یاد گرفته از هیچکس انتظار نداشته باشه دو تا غریبه پیدا شدن که میخوان بشنون...آره میخوان بشنون... حرفای دل کسی رو که از همه ی دنیا بریده بود و هیچ امیدی به آینده نداشت
    نریمان: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو
    بعد از چند لحظه مکث با همون چشمای بسته شروع به حرف زدن میکنه: شاید مسخره باشه... شاید هم نباشه... نمیدونم... واقعا نمیدونم ولی حس میکنم که تو یه جایی از این کره ی خاکی داره یه اتفاقی میفته... یه اتفاق بد... نمیدونم چه اتفاقی... فقط میدونم هر چیزی که هست آروم و قرارم رو از من گرفته... این همه بی تابی... این همه بی قراری... این همه دلتنگی... نمیدونم نشونه ی چیه... دلم گواهیه خوبی نمیده... میدونم یه اتفاقی افتاده... مطمئنم... شک ندا..........
    نریمان وسط حرفش میپره: ترنم من رو کشتی... فکر کردم چی شده؟... دختر از این فکرا نکن من مطمئنم هیچی نشده
    -نمیدونم داداش...هر چند دل من اشتباه نمیکنه... منی که همه ی زندگیم رو با حرف دلم پیش رفتم الان میتونم حس کنم که داره یه اتفاقایی میفته
    نریمان: خانمی وقتی همش به اتفاقای بد گذشته فکر میکنی همین جوری میشی دیگه
    پیمان با جدیت همیشگیش میگه: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه
    نریمان: اِ... پیما.........
    پیمان با بی حوصلگی حرف نریمان رو قطع میکنه: ترنم خودت رو با این فکرای بیخود خسته نکن من مطمئنم هیچی نشده
    آهی میکشه و میگه: شاید هم حق با شماست... ولی نمیدونم چرا حسم میگه یه اتفاق ناخوشایندی افتاده.. یا در حال افتادنه... یا قراره بیفته و اون اتفاق هر چیزی که هست به احتمال زیاد مربوط به سروشه... چون هیچ چیزی توی دنیا جود نداره که من رو این طور بی قرار کنه
    نریمان و پیمان نگاهی بهم میندازن.... نریمان لبخندی تصنعی میزنه و میخواد چیزی بگه که ترنم اجازه نمیده
    -جواب خیلی از چراها رو نمیدونم... پس از جانب من دنبال این چراها نباش
    نریمان: ترنم تو حالا باید به آیندت فکر کنی... به این فکر کن که برمیگردی پیش خونوادت... بیگناهیت ثابت میشه... همه چیز خوب میشه
    -بعضی مواقع آدما عادت میکنند...به سکوت های طولانی و ناتموم.. به تنهاییهای پی در پی ... به غصه های روزانه... به اشکهای شبانه.... اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز مثله گذشته هم بشه دیگه ظرفیت ندارن... آره نریمان... آره پیمان... آدما وقتی به این نقطه ای برسن که من رسیدم دیگه حتی ظرفیت خوب زندگی کردن رو هم ندارن... اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز هم ایده آل باشه باز هم باهاش غریبه هستن

  9. Top | #249

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پیمان و نریمان با کنجکاوی بهش زل میزنند... از حرفای ترنم سر درنمیارن...چیز زیادی از احساسات و زندگیه خونوادگیه ترنم نمیدونند فقط از بلاهایی که منصور سرش آورده خبر دارن
    ترنم همونجور با بغض ادامه میده: فقط کافیه یه روز جای من زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، لبخندهای تصنعی حواله ی این و اون کنی اونوقته که میفهمی دنیا به قشنگیه اون چیزی که به نظر میرسه نیست... بعضی مواقع برای رسیدن به آرزوها دیر میشه اونوقت حتی اگه زندگی همونی بشه که یه عمر آرزوش رو داشتی باز هم باهاش احساس خوشبختی نمیکنی... یه جورایی غریبی... با همه چیز... با همه کس... من همیشه بودم ولی در چشم خیلیا نبودم... همه من رو میدیدن و بی تفاوت از کنارم رد میشدن... شاید هم خیلیا کنارم میموندن ولی هیچکس همراهم نمیشد... کنار هم بودن مهم نیست مهم همراه هم بودنه..
    با تاسف سری تکون میده و با لبخند تلخی میگه: که من اون همراه رو نداشتم... هیچوقت هیچکس نخواست همراه لحظه های تنهایی من بشه... حتی عشقم
    لحظه ای مکث میکنه و بعد با لرزشی که تو صداش هویداست میگه: شاید همه این بی تابی ها و بی قراریها برای ازدواجه اونه
    ....
    -یه حسی بهم میگه داره ازدواج میکنه... یا ازدواج کرده... یا شاید هم میخواد ازدواج کنه
    از شدت بغض لباش میلرزه... نریمان بدجور تحت تاثیر قرار میگیره
    -با کسی که همه ی زندگیم رو از من گرفت
    نریمان: ترنم بهش فکر نکن
    -ای کاش میشد
    نریمان:خودت رو ناراحت نکن... دنیا ارزشش رو نداره
    -خیلی سعی میکنم ولی این ناراحتی ها هم دیگه مهمون همیشگیه وجودم شدن
    لبخند تلخش پررنگ تر میشه... به رو به روش زل میزنه و تو گذشته هاش غرق میشه
    - التماسش میکردم... هر روز... هرشب... داد میزدم... فریاد میزدم.. میگفتم من بی گناهم... میگفتم من هیچ کاری نکردم اما باورم نکرد... ترکم کرد... خیلی راحت... با خودم گفتم میاد... آره ترنم اون میاد... شک نکن... مگه میشه پنج سال عشق و عاشقی دود بشه بره هوا... نه ترنم میاد... امکان نداره بره و برنگرده... صبر کردم... صبر کردم.... صبر کردم... خیلی زیاد.... اما رفت و برنگشت... با همه ی اینا باز هم صبر کردم... چهار سال آزگار فقط و فقط صبر کردم...
    یه قطره اشک از گوشه ی پچشمش سرازیر میشه
    تو چشمای نریمان زل میزنه و میگه: میدونی آخرش چی شد؟
    نریمان با تعجب سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
    دوباره قطره ای اشک از چشماش سرازیر میشه
    -اومد... آره داداشی اومد... اما نه خودش... خبر نامزدیش
    اشک پشت اشک که صورتش رو خیس میکنه
    نریمان: خواهر..........
    بی توجه به حرف نریمان نگاش رو ازش میگیره و به چشمای پیمان خیره میشه
    با بغض ادامه میده: وقتی من رو دید با بیرحمترین جمله ها آرزوهام رو خورد کرد... بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیش بودم... بهم گفت ایکاش تو به جای ترانه مرده بودی و بقیه رو داغدار نمیکردی و اون روز نفهمید که من واقعا مردم... منی که با اون همه درد و رنج به امید برگشتش زنده مونده بودم با اون حرفاش مرگ رو با همه ی وجودم در روح و روانم حس کردم و دم نزدم... مرگ من مرگ باورهام بود ... مرگ آرزوهام... مرگ رویاهام... صدای شکستن قلبم رو میشنیدم ولی هیچکار نمیتونستم کنم... بدترین درد دنیا اینه که عشقت تو چشمات زل بزنه و خواستار مرگت باشه... خیانت، شک، تردید و دروغ اینا بد هستن اما هیچکدوم به سختیه این نیستن که یه روز به مرگ باورهات برسی ... توی اون روزا و روزای بعدش خیلی چیزای دیگه بارم کرد... خیلی چیزا که نمیشه گفت که نمیشه حس کرد که نمیشه لمس کرد... باید جای من باشی رو به روی عشقت چشم تو چشم... بعد اون بیاد و از دنیای جدیدش بگه اونوقته که به عمق فاجعه پی میبری... با حرفاش تار و مارم میکرد و نمیدونست چه جوری داره داغونم میکنه شاید هم میدونست و میخواست اینجوری تاوان گناه های نکرده ام رو پس بدم... نمیدونم لابد میخواست داغونم کنه... سروش هیچوقت درکم نکرد... هیچوقت نفهمید که من خیلی قبلتر از اینا داغون و شکسته شده بودم... هر روز و هر شب عشقش رو به رخم میکشید... عشق جدیدش... زندگیه جدیدش... نامزد جدیدش و من لحظه به لحظه خورد میشدم... میشکستم ولی دم نمیزدم
    پوزخندی رو لباش میشینه
    -و جالبش اینجاست الان باید بفهمم عشق جدیدش همون کسیه که تمام این سالها همه مون رو به بازی داد... سروش من رو گناهکار میدونست واسه همین ترکم کرد و حالا با کسی نامزده که تموم اون اتهامات رو بهم وارد کرده... کسی که خودش متهم اصلیه ماجراست
    نریمان با ناراحتی میگه: ترنم همه چیز درست میشه
    -نه داداش... نه... بدبختی همینجاست وقتی چشمام رو میبندم میبینم هیچ چیز درست نمیشه ...هیچ چیز ... من هم خیلی وقتا اینطوری فکر میکردم... که همه چیز درست میشه که خونوادم همه چیز رو میفهمن.. که سروش برمیگرده... اما نشد، هیچ چیز درست نشد.... قبل از اینکه منصور نقشه ی دزدیه من رو بکشه رفتم پیشه یه روانشناس... خیلی باهام حرف زد... خیلی باهاش حرف زدم... فکر میکردم میتونم ترنم سابق بشم... با همون شیطنتها... با همون خنده ها... با همون لبخندای از ته دل...دقیقا مثل گذشته اما الان میفهمم هیچی مثل سابق نمیشه... حتی اگه همه چیز درست بشه... حتی اگه همه ی دنیا بفهمن من بیگناهم باز هم هیچی مثله سابق نمیشه... حالا میفهمم که خنده های روزای قبل از دزدیده شدنم فقط و فقط تظاهر بود و بس... ترنم گذشته مرده... با نقش بازی کردن با الکی خندیدن با شوخی های پی در پی ترنم زنده نمیشه...
    پیمان و نریمان با ناراحتی نگاش میکنند
    زیر لب زمزمه میکنه: خیلی چیزا تو وجودم مردن که دیگه هیچوقت زنده نمیشن


  10. Top | #250

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پیمان: ترنم تو هنوز خونوادت رو داری
    -نه پیمان... من امروز هیچکس رو ندارم... نه برادر... نه خواهر... نه پدر... نه مادر... نه عشق... هیچکس رو ندارم
    نریمان: دختر چرا اینقدر ناامیدی... اگه عشقت ازت دست کشید دلیل نمیشه که خونوادت هم کنارت بذارن... وقتی از اینجا خلاص شدیم برمیگردی پیشه خونوادت... دوباره میتونی زندگیت رو از نو بسازی
    -میدونی بدبختی من چیه؟
    نریمان منتظر نگاش میکنه
    -بدبختی اینجاست که خونواده ی من زودتر از سروش کنارم گذاشتن
    پیمان: ترنم میدونم سختی کشیدی اما همیشه یادت باشه یه پدر و مادر هیچوقت از فرزندشون دست نمیکشن... مهر فرزند چیزی نیست که به راحتی از دل مادر و پدر بیرون بره... ممکنه ب خاطر اتهامات وارده باهات سرد برخورد کرده باشن ولی مطمئن باش هنوز هم دوستت دارن
    با صدای لرزون میگه: نه پیمان... نه... مادرم بعد از سالها بهم گفت که از من متنفره
    پیمان: فقط در حد حرفه دختر... تو چرا باور میکنی؟
    -اون من رو قاتل دخترش میدونه
    پیمان: تو هم دخترشی ترنم... این رو بفهم
    -من دخترش نیستم داداش
    ...
    ترنم سرش رو بین دستاش میگیره و به سختی ادامه میده: اون بهم گفت تمام اون سالها تحمللم میکرده... اون بهم گفت هیچوقت مادرم نبوده
    نریمان: یعنی چی؟
    با هق هق میگه: یعنی اینکه مونا مادر واقعی من نیست... من دختر هووش بودم... هستم... خواهم موند... اون مادرم رو غاصب زندگیش میدونه و من رو غاصب زندگیه دخترش... پدرم میخواست مجبورم کنه با یه نفر ازدواج کنم تا از شر من خلاص بشه... یه نفر که معلوم نیست چه مشکلی داشت که من رو واسه ی زندگیش انتخاب کرده بود...هیچکس توی اون شهر خراب شده منتظر برگشت من نیست... هیچ کس... من اگه دزدیده نشده بودم معلوم نبود تو اون شهر چه بلایی سرم میومد... من میخواستم واسه همیشه ترکشون کنم
    نریمان و پیمان بهت زده به دختری که روی تخت مچاله شده نگاه میکنند... باورشون نمیشه
    نریمان دهنش رو باز میکنه تا یه چیزی بگه اما هیچ کلمه ای برای دلداری و آروم کردن ترنم پیدا نمیکنه... مستاصل به پیمان نگاه میکنه
    پیمان هم نمیدونه چی بگه... تا الان تو این جور موقعیتها قرار نگرفته بود
    -همیشه فکر میکردم اگه روزی حقیقت رو بفهمم میرم همه جا جار میزنم و میگم این هم مدرک بیگناهیم... دیدین من بیگناهم... دیدین من به برادر نامزدم چشم نداشتم و ندارم... دیدین همه چیزدروغ بود... اما نمیدونم چرا الان دلم هیچی نمیخواد... حس میکنم ته خطم... شاید اگه چند ماه پیش این اتفاقا میفتاد و همه چیز رو میفهمیدم از خوشحالی سکته میکردم اما الان که میدونم نه سروشی برام مونده نه پدر و مادری که تو خونه منتظر ورود من باشن همه چیز برام بی تفاوت شده
    پیمان: ترنم... ببین...
    واقعا نمیدونه چه چیزی برای دلداری ترنم بگه... دستی به صورتش میکشه
    پیمان: من نمیخوام ناراحتت کنم ولی خب شاید هر کسی جای اونا بود همین برخوردا رو میکرد
    -از ارث محروم شدم گفتم مسئله ای نیست... از خونواده رونده شدم گفتم مسئله ای نیست... من رو از زندگیشون حذف کردن گفتم مسئله ای نیست... هر روز من رو به باد تمسخر گرفتن گفتم مسئله ای نیست... بارها و بارها کتک خوردم گفتم مسئله ای نیست... عشقم رو از دست دادم گفتم مسئله ای نیست... هیچکس باورم نکرد گفتم مسله ای نیست... روح و روانم رو به بازی گرفتن گفتم مسله ای نیست اما پیمان پدرم حق نداشت مسئله ی مادرم رو از من پنهان کنه اینجا دیگه مسئله های زیادی هست... اون حق نداشت مجبور به ازدواجم کنه منی که حتی به سختی خرج زندگیم رو درمیاوردم تا محتاج خونوادم نباشم اینجا دیگه نمیتونم بگم مسئله ای نیست
    با صدای خسته و گرفته ای زمزمه میکنه: سروش حق نداشت اون کار رو باهام کنه!!
    نریمان: چه کاری رو خواهری؟
    -نپرس نریمان... هیچوقت نپرس
    نریمان: آخه چرا با خودت این کار رو میکنی دختر؟
    -من کاری نمیکنم... من با خودم هیچ کاری نمیکنم... آدمای اون شهر، آدمای اون خونه، آدمای آشنای قلبم باهام این کار رو کردن... اونا من رو به این روز انداختن...آره برادر من اونا با من این کار رو کردن... همه میخواستن انتقام بدبختی های زندگیشون رو از من بگیرن... من حتی اگه گناهکارترین هم بودم باز هم حق نداشتن مثله یه آشغال باهام برخورد کنند... سروش، مونا، طاها، طاهر، پدرم همه و همه باهام مثله یه دختر خیابونی و هرزه برخورد میکردن... سروش که میخواست انتقام غرور شکسته شده اش رو از من بگیره... هر چند گرفت به بدترین شکل ممکن انتقامش رو گرفت ولی یه سوال حالا تکلیف این قلب و روح و روان شکسته ی من چی میشه؟...با فکر کردن به گذشته ها دلم بیشتر از قبل میگیره
    نریمان: پس بهش فکر نکن
    -من که از خدامه ولی نمیدونم چرا نمیشه
    پیمان: چون نمیخوای
    -من نهایت آرزومه اما هر کاری میکنم فراموش نمیشن... گذشته ها هیچوقت از یاد نمیرن
    نریمان: سعی کن اطرافیانت رو ببخشی تا بتونی با خودت کنار بیای
    -من خیلی وقته گذشتم... به حرمت تموم اون سالها که به همگیشون عشق ورزیدمو ازشون عشق دیدم گذشتم ولی یه چیزایی تو وجودم شکست... یه چیزایی که لمس نمیشن اما هر روز و هر لحظه احساس میشن... الان حتی دلم نمیخواد کسی بدونه بیگناهم... چون با دونستن حقیقت هم هیچی درست نمیشه... یه حرمتایی شکسته شده و اون حرمتها هیچوقت دوباره ترمیم نمیشن...یه اتفاقایی این وسط افتاده که باعث میشه پا بذارم روی همه چیز... منی که هیچوقت به فکر تنها زندگی کردن نبودم میخواستم مستقل بشم


صفحه 25 از 26 نخستنخست ... 1523242526 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن