فصل بیست و هشتم
نمیدونم چند روز گذشته.. دو روز... سه روز... چهار روز... دیگه روزای هفته رو هم گم کردم... توی این روزا به زنگ های مکرر تلفن جواب ندادم... موبایل رو هم خاموش کردم اصلا حوصله ی هیچکس رو نداشتم... الان هم از هیچکس خبر ندارم دلم هم نمیخواد از کسی چیزی بدونم... با تنها کسی که تمام مدت در تماس بودم محمد بود... از اونجایی که محمد دوست اشکان بود خیلی باهاش راحتم... هر چند توی کار خیلی سخت گیره اما نمیدونم چرا حس میکنم زیادی برای ترنم دل میسوزونه... شاید هم من اشتباه فکر میکنم... عوضیای نکبت بدجور اعصابم رو خورد کردن... مخصوصای اون بنفشه ی بی شعور....انکار تمام حرفاش خیلی برام سخت بود... عوضیا هیچکدومشون چیزی نمیگفتن... محمد گفته بود اگه اعتراف نکنند و مدرکی هم تو دستمون نباشه نمیتونه زیاد اونا رو نگه داره... همه میدونستیم گناهکارن اما کاری نمیتونستیم کنیم... داشتم کم کم ناامید میشدم که بالاخره محمد تونست با توجه به اطلاعاتی که بهش داده بودم مدارکی رو بر علیه بنفشه و آلاگل جمع کنه... مدارکی که نشون میدادن این دو نفر همدیگر رو میشناسن... چون چهار سال پیش تو یه شرکت با هم کار میکردن... با پیدا شدن مدارک و بازجویی های پی در پی بالاخره بنفشه به همه چیز اعتراف کرد... هر چند آلاگل گفت با آدمای زیادی برخورد داشتم دلیل نمیشه که قیافه ی همه یادم بمونه من واقعا بنفشه رو نشناختم اما هم من هم سرگرد میدونیم که به زودی اون هم به همه چیز اعتراف میکنه... همه چیز بر علیه ی آلاگله... اعتراف بنفشه، دعوت کردن بنفشه به تولدش، کار کردن بنفشه تو شرکتی که آلاگل اونجا کار میکرد و همینطور با تحقیقایی که سرگرد و همکاراش انجام دادن به این نتیجه رسیدن که چهار سال پیش آلاگل و بنفشه توی شرکت زیاد با هم صمیمی به نظر میرسیدن... همه چیز بر علیه ی آلاگله.. محمد چیز زیادی بهم نگفته.... امروز صبح که طبق معمول براش زنگ زدم فهمیدم که بنفشه به همه چیز اعتراف کرده... از بس ناامید شده بودم وقتی گفت بنفشه اعتراف کرده باور نمیکردم... با شنیدن خبر نمیدونم چه جوری آماده شدم و به سمت آگاهی حرکت کردم...بنفشه با انکار حرفایی که به من زده بود فقط وضع خودش رو خراب تر کرد... حالا میگیم آلاگل نمیدونست بنفشه اعتراف کرده ولی بنفشه با اون حرفا و اعترافا نباید بیگدار به آب میزد... یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیش این بود که زیر حرفش زد... اصلا برام مهم نیست آخر و عاقبتش چی میشه تنها چیزی که الان برام مهمه اثبات بیگناهیه ترنمه... هر چند الان همه باید فهمیده باشن ترنم بیگناه بوده ولی من به این سادگیها رضایت نمیدم تمام کسایی که باعث و بانیه اون آبروریزی بودن باید تاوان کاراشون رو پس بدن... همه شون رو به دادگاه میکشونمو آبروی از دست رفته ی ترنم رو بهش برمیگردونم... کاری رو که باید چهار سال پیش میکردم...
سرمو با تاسف تکون میدم... بعد از این همه مدت چرا اینقدر دیر باید همه چیز رو بفهمم؟... چرا؟
با رسیدن به آگاهی سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و به داخل میرم... مستقیما به سمت اتاق محمد میرم و چند ضربه به در میزنم... وقتی اجازه ورود میده وارد میشم
با دیدن من از جاش بلند میشه و میگه: چه جوری خودت رو اینجا رسوندی.. به نیم ساعت هم نرسید
با لبخند میگم: خودم هم نمیدونم.... باورم نمیشه بنفشه به همه چیز اعتراف کرد
به زحمت لبخندی میزنه و میگه: سروش بشین کارت دارم
لبخند رو لبام خشک میشه با نگرانی میپرسم: اتفاقی افتاده؟
محمد: نه... فقط چند تا سوال در مورد گذشته برام پیش اومد... بنفشه یه حرفایی میزنه که با حرفای شماها جور در نمیاد
دستامو مشت میکنم و با حرص میگم: لعنتی پس باز هم داره کتمان میکنه؟
محمد: نه... در مورد همکاریش با آلاگل نمیگم
میشینم و با تعجب میگم: پس چی؟
محمد: موضوع در مورد قضیه ی اون فیلمیه که تو و آقای مهرپرور در موردش برام گفتین
اخمام تو هم میره... هنوز هم یادآوری اون فیلم برام عذاب آوره
به سختی میگم: منظورت رو نمیفهمم
محمد: این دختر میگه چنین فیلمی اصلا وجود نداشت که اون بخواد به کسی بده یا تو اتاق ترانه جاسازی کنه