در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوه ی پرهیز نمیدانستم
گفتم ای دوست، توهم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمیدانستم
سجاد_سامانی
در سرم بود که دوری کنم از آتش عشق
چه کنم؟ شیوه ی پرهیز نمیدانستم
گفتم ای دوست، توهم گاه به یادم بودی؟
گفت من نام تو را نیز نمیدانستم
سجاد_سامانی
عشق آمدهست ، عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
حامد_عسکری
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
گر میشد از شکستن دلها صدا بلند
صائب_تبریزی
جز خودم هیچکسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
فاضل_نظری
R@iny (02-13-2019)
باید کمی کنار خودم زندگی کنم
دیگر دلم برای تو پرپر نمی زند
محسن_محمدی
گم کرده ام من کعبه را در عمقِ آن چشمانِ تو
از بس که من بر دورِ آن دو چشمِ تو چرخیده ام
از تو پرسیدم برایت کیستم ؟
گفتی.....
"رفیق"
آنچه در "تعریف" ما گفتی
کم از تحقیر نیست...
حسین_زحمتکش
پَناه میبرم از بغض در گلو مانده
به دشت دامن گلدار مادرم گاهی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
میتوانستی نتازی بر من، اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی
فاضل_نظری
قطرهای پلک مرا بدجور سنگین کرده است
مثل اشک برهها در شام قربانی شدن
خوب میفهمم چه حالی دارد از بیهمدمی
پابهپای گرگها سرگرم چوپانی شدن
حسنا_محمد_زاده
R@iny (02-13-2019)