صفحه 3 از 26 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    یاد مسعود میفتم... هنوز حرفاش تو گوشمه... «ترنم تو سنگدل ترین آدم روی زمین هستی»... لبخند تلخی رو لبم میشینه...«ترنم تو رو خدا بهم کمک کن... فقط یه بار... من یه فرصت میخوام... فقط یه فرصت... »اشک تو چشمام جمع میشه....«ترنم چرا جلوی پام سنگ میندازی... من عاشقم... دیگه مهم نیست که به عشقم نرسم فقط بذار عاشق بمونم ».... اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... یاد حرف ماندانا میفتم... «ترنم میدونی امروز بچه ها رفتن تشیع جنازه مسعود».... حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه... «هنوز خیلی جوون بود.... واسه مردنش خیلی زود بود»... خیلی وقته از دست کابوساش خلاص شده بودم... بعد از مرگ مسعود با اینکه اشتباهی نکرده بودم اما تا مدتها حالم بد بود... اگه دلداری ها و محبتهای سروش نبود داغون میشدم... دست خودم نبود تا چشمامو میبستم یاد التماساش میفتادم... مسعود آدم خوبی بود فقط انتخابش درست نبود...
    زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدی... ایکاش
    از روی تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوی میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روی تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزی که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهای آشنا فکر میکردم
    مسعود: ترنم چرا نمیخوای قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم
    -تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچکس فکر نمیکنی
    مسعود: ای کاش میفهمیدی که عشقم واقعیه
    -من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری... چرا میخوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی
    مسعود دستاشو لای موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی
    -این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغه
    مسعود: چون دروغه
    تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره ای واستادم... ترس همه وجودم رو گرفته
    صداهای مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیای کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»...
    صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...


  2. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    جیغی میزنمو چشمامو باز میکنم... دیگه خبری از دره و مسعود و اون صداها نیست... دستمو به سمت صورتم میبرم... همه ی صورتم خیسه... از روی تخت بلند میشم به سمت آینه میرم... به تصویر دختر توی آینه نگاه میکنم... چقدر وضعم افتضاحه
    آهی میکشم قطره های درشت عرق روی پیشونیم خودنمایی میکنند... صورتم هم با اشکام خیس شده... چیزی از شادابی گذشته رو در چهرم نمیبینم... زیر چشمام گود رفته... بیش از حد لاغر شدم... آخرین بار که داشتم از پیاده رو رد میشدم... یه پیرمردی گوشه ی خیابون نشسته بود که وزن رهگذرا رو میگرفت تا یه پولی بدست بیاره.. وقتی وزنمو گرفتم فقط 46 کیلو بودم... حتی دلم نمیخواد به تصویر توی آینه نگاه کنم... به سمت تخت میرمو روی اون میشینم
    یاد کابوسی که دیدم میفتم... بعد از مدتها دوباره اون کابوس لعنتی تکرار شد.. با یادآوری دوباره ی اون صحنه ها اشکام از چشمام سرازیر میشن... دلم نمیخواد بهش فکر کنم... خودم هزار تا بدبختی دارم... یه بدبختی دیگه معلوم نیست باهام چیکار میکنه... شاید داغون ترم کنه... داغون تر از همیشه... نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... هنوز شش صبحه... وقتی آرامبخش میخورم راحت تر میخوابم... زیاد مصرف نمیکنم... اما بعضی شبا برام لازمه... هر چند میدونم کارم اشتباهه... نباید سرخود قرصی رو مصرف کنم اما بعضی وقتا که از دنیا زده میشمو میخوام راحت تر بخوابم دیگه برام مهم نیست که کاری که میخوام بکنم اشتباهه یا نه... هر چند این آرام بخشا هم دیگه آرومم نمیکنند
    تصمیم میگیرم تا وقتی بقیه بیدار نشدن یه چیزی برای نهارم بردارم... کل دیروز رو با دو تا شیرینی و یه چایی سرکردم.. همین الان هم یه خورده ضعف دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در اتاق میرم... قفل رو باز میکنمو دستگیره رو آهسته به سمت پایین میکشم... دوست ندارم از صدای در کسی بیدار بشه چند باری اینجوری شد و بعدش مجبور شدم کلی حرف رو تحمل کنم... از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه حرکت میکنم...
    به داخل آشپزخونه میرم... یخچال رو باز میکنم... دو تا تخم مرغ برمیدارمو میذارم تا آبپز بشه... دو تا دونه هم سوسیس برای نهارم برمیدارمو سرخشون میکنم...با سوسیس ها برای خودم لقمه درست میکنم... چه بدبختی هستم که باید مثل بچه دبستانی ها با یه لقمه سر کنم... تخم مرغ ها هم بعد از مدتی آماده میشن... یه لیوان شیر، یه دونه نون، دو تا تخم مرغ، رو به همراه لقمه ای که برای نهارم درست کردم توی سینی میذارمو از آشپزخونه خارج میشم... به سمت اتاقم میرم در رو نبسته بودم تا سر و صدا ایجاد نشه... همین که داخل میشم در اتاق رو آروم میبندم... روی تختم میشینمو شروع به خوردن صبحونه میکنم... یه دونه تخم مرغ رو با نصفی از نون میخورم معدم درد میگیره... از بس غذا کم خوردم معدم دیگه غذای زبادی رو قبول نمیکنه... یه لقمه ی دیگه هم با باقی مونده ی نون و تخم مرغ درست میکنمو همراه اون یکی لقمه داخل کیفم میذارم... نگاهی به ساعت میندازم ساعت حدودای هفته... از اونجایی که شرکت سروش نزدیکه لازم نیست زود حرکت کنم با سوار شدن یه اتوبوس واحد و یه خورده پیاده روی میتونم به موقع خودم رو به شرکت برسونم... هر چند ترجیح میدم قبل از بیدار شدن خونوادم از خونه بیرون بزنم... وقتی همه ی کارام رو انجام دادم لباسامو میپوشم... کیفم رو برمیدارم و سینی صبحونه رو هم تو دستم میگیرم.. از اتاق خارج میشم با سرعت ظرفا ر میشورمو بعد هم از خونه بیرون میام... میدم روز سختی رو در پیش دارم ای کاش حداقل بابا امشب بهم گیر نده که به مراسم نامزدی مهسا برم... هر چند من هر وقت چیزی رو میخوام خدا بهم لطف میکنه و برعکسش رو عملی میکنه... اون از سروش... اون از رفتار دیشب عمو... خدا بقیه اش رو بخیر بگذرونه
    زیر لب زمزمه میکنم: خداجون هر چند خیلی جاها هوامو داشتی ولی بعضی جاها هم بدجور بهم ضدحال زدی... با همه ی اینا بازم شکر... اگه تو نبودی تا حالا هزار تا کفن پوسونده بودم
    با خودم فکر میکنم امروز باید خیلی قوی باشم... درسته سروش همه عشق من بود و هست اما الان موضوع فرق میکنه... دنیای ما خیلی وقته از هم جدا شده
    آهی میکشمو به راهم ادامه میدم... همونجور که به ایستگاه اتوبوس نزدیک میشم متوجه میشم اتوبوس داره حرکت میکنه... اول قدمامو تند میکنم و بعد کم کم قدمام به دو تبدیل میشه... به سرعت به سمت اتوبوس میدوم که انگار متوجه من میشه و وایمیسته... همونجور که نفس نفس میزنم خودمو به اتوبوس میرسونمو سوار میشم... نیمی از اتوبوس پره... روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم... نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدم... از فردا باید یه خورده زودتر از خونه حرکت کنم... بیست دقیقه طول میکشه تا به نزدیکای شرکت برسم... بقیه راه رو هم پیاده روی میکنمو حدودای یه ربع به هشت به شرکت میرسم... با اینکه با خودم عهد بستم قوی باشم ولی باز با وارد شدن به شرکت قلبم به شدت میزنه... چند تا نفس عمیق میکشمو به سمت منشی سروش میرم سرش پایینه داره چیزی مینویسه
    -سلام
    سرشو بالا میاره و میگه: سلام... امری داشتین؟
    با لبخند میگم: قرار بود بنده به مدت یک ماه به صورت آزمایشی به عنوان مترجم شرکت باشم
    لبخندی رو لباش میشینه و میگه: شما خانم مهرپرور هستین.. درسته؟
    سری تکون میدمو میگم: بله
    با دست به صندلی اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بنشینید... آقای راستین هنوز تشریف نیاوردن من الان باهاشون تماس میگیرم... فکر کنم یه خورده معطل بشین... ایشون باید باهاتون قرارداد موقتی رو تنظیم کنند...
    -مسئله ای نیست
    با گفتن این حرف به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم... منشی هم با سروش تماس میگیره و بهش اطلاع میده
    اونقدر اینجا نشستم حوصلم سر رفته برای دهمین بار از منشی میپرسم ببخشید خانم مطمئنین امروز میاد
    منشی هم برای دهمین بار بهم میگه: خانم محترم گفتم تشریف میارن... پبعد زیر لب غر میزنه و میگه: خوبه جلوی خودت تماس گرفتم
    خدا بگم چیکارت کنه سروش نزدیکه دو ساعته من رو اینجا علاف کرده و نمیاد... لعنتی از همین روز اول شمشیر رو از رو بسته... با ناراحتی با انگشتای دستم بازی میکنم که صدای قدمهای کسی رو میشنوم.. سروش رو میبینم که با جدیت به سمت اتاقش میاد... منشی با دیدن سروش از جاش بلند میشه... من هم از جام بلند میشم که سروش بی توجه به من به سمت منشی میره

  4. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  5. Top | #23

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    منشی: سلام آقای راستین
    سروش سری تکون میده و میگه: تا یه ساعت کسی رو داخل نفرست... یه خورده کار شخصی دارم
    منشی: اما خانم مهرپرور خیلی وقته منتظر شما هستن
    سروش با بی تفاوتی میگه: میتونند برن و یک ساعت دیگه تشریف بیارن
    و بعد از تموم شدن حرفش به سمت اتاقش حرکت میکنه... در رو باز میکنه و به داخل میره... در رو هم پشت سرش میبنده
    با ناراحتی به در بسته نگاه میکنم
    منشی: شنیدین که چی گفتن؟ میتونید برید به کاراتون برسید و یه ساعته دیگه برگردین
    با ناامیدی دوباره رو صندلی میشینمو میگم: ترجیح میدم همین جا منتظر بمونم
    منشی شونه اش رو با بی تفاوتی بالا میندازه... دوباره پشت میزش میشینه و مشغول ادامه کارش میشه
    دلم عجیب گرفته... با ناراحتی به دیوار رو به روم زل میزنمو به بدبختیه خودم فکر میکنم... اگه برای کسی تعریف کنم که روزی سروش جونش رو هم برام میداد صد در صد باور نمیکنه... حتما فکر میکنه دیوونه شدم... یادمه تو یه روز بارونی که من بنفشه رو اذیت کرده بودم و داشتم از دستش فرار میکردم بنفشه هم از دستم حرصی بود و داشت دنبالم میکرد سروش رو دیدم... اولین دیدارمون هم خیلی بامزه بود.... من برگشته بودم و داشتم واسه بنفشه زبون درازی میکردمو میگفتم محاله بتونی منو بگیری که یهو به یه چیز برخورد کردمو محکم به زمین خوردم... این میشه اول آشنایی من و سروش توی حیاط خونه ای که توش عشق رو تجربه کردم... اون موقع هنوز 17 سالم بود... فکر کنم آخرای 17 بودم... سروش اون روز از دستم خیلی عصبانی شد... چون برخوردمون باعث شده بود وسایلاش رو زمین بیفتنو خیس بشن... سروش چهار سال از من بزرگتره و رشته عمران خونده... وقتی زبان رو انتخاب کردم سروش بهم گفت تو رو میارم پیشه خودم تا قراردادی خارجی رو برام ترجمه کنی و من هم میگفتم عمرا واسه ی تو کار کنم ممکنه سرمو کلاه بذاری و بهم حقوق ندی.... با یادآوری اون روزا دلم بیشتر میگیره... مهم نیست خاطرات گذشته تلخ یا شیرین باشن مهم اینه که یادآوریشون داغونم میکنه... با همه ی اینا هیچوقت از عاشق شدنم پشیمون نشدم... خوشحالم که عاشق شدم... که طعم عشق رو چشیدم... که به دنیای قشنگ عاشقانه قدم گذاشتم... خوشحالم که هیچوقت از عشقم متنفر نشدم... یه جایی خوندم اگه عشق واقعی باشه هیچوقت به نفرت تبدیل نمیشه...حتی اگه طرف بهت خیانت کنه... حتی اگه به بازیت بگیره... حتی اگه دوستت نداشته باشه... حتی اگه ترکت کنه... حتی اگه تنهات بذاره بازهم عاشق میمونی... واسه ی همیشه... تا قیامت... مهم اینه که من عاشقم و برای همیشه عاشق میمونم... بعضی موقع میگم شاید سروش عاشقم نبود که از من متنفر شد... که بهم شک کرد... که تنهام گذاشت... ولی بعد با خودم میگم چه فرقی میکنه مهم اینه که من عاشقم... حتی اگه کنارش نباشم فقط و فقط براش آرزوی خوشبختی میکنم... به جز این کاری از دستم برنمیاد... حالا اون نامزد داره... یه دختر که کلی حرف پشت سرش نیست.. دختری که خونواده ی سروش هم دوستش دارن... دختری که به قول سروش یه هرزه نیست... شاید من هرزه نباشم ولی همه من رو به چشم یه هرزه میبینند حتی اگه الان هم بیگناهیم ثابت بشه دیگه کسی باورم نمیکنه... نه فامیل نه مردم نه همسایه... حتی اگه سروش بفهمه که من کاری نکردم و به طرف من برگرده باز نمیتونم قبولش کنم چون الان پای کس دیگه ای وسطه... درسته آدمای اطرافم آرزوهای من رو ازم گرفتن... رویاهام رو زیر پاهاشون خرد کردن ولی من دوست ندارم چنین کاری رو با کسه دیگه ای بکنم ... تقصیر اون دختر چیه
    زیر لب زمزمه میکنم: خیالت راحت... سروش برای همیشه مال تو میمونه... سروش از اول هم سهم من نبود
    با صدای منشی به خودم میام: چیزی گفتین؟
    با لبخند میگم: نه... با خودم بودم
    منشی طوری نگام میکنه که انگار با یه دیوونه طرفه
    تو دلم میگم: مگه نیستم.... یعنی واقعا دیوونه ام... شاید دیوونه ام که هر روز حرف هزار نفر رو میشنومو باز هم تحمل میکنم... نمیدونم آخرش چی میشه ولی دوست ندارم تسلیم بشم... درسته بقیه در حقم بد کردن ولی من در حق کسی بد نمیکنم... یادمه سر کلاس تاریخ امامت استادم یه جمله ی قشنگی گفت... استادمون میگفت از امام علی پرسیدن عدالت مهمتره یا بخشش... امام علی جواب میده عدالت از بخشش مهمتره... چون اگه ببخشی از حق خودت گذشتی ولی اگه بی عدالتی کنی حق دیگران رو زیر پا گذاشتی... اون موقع معنا و مفهوم این جمله رو به درستی درک نمیکردم اما الان این جمله برام خیلی ارزشمنده... الان درک میکنم واقعا عدالت مهمتر از ببخششه وقتی دیگران حق من رو زیر پا گذاشتنو به ناحق بارها و بارها اذیتم کردن... دل من رو تو این چهار سال هزار بار شکستن فهمیدم عدالت یعنی چی... ای کاش آدما یاد بگیرن قبل از قضاوت عادل باشن... من هیچوقت حق کسی رو پابمال نمیکنم... حتی اگه اون حق سروش باشه... حتی اگه اون حق همه عشقم باشم... حتی اگه اون حق تنها امید زندگیم باشه... من هیچوقت رویاهای کسی رو ازش نمیگیرم... واسه ی همین فکراست که هر لحظه داغون تر میشم... تمام این چهار سال منتظر بودم که سروش برگرده... برگرده و بگه پشیمونم... پشیمونم که باورت نکردم... پشیمونم که تنهات گذاشتم... پشیمونم که باهات نموندم... آره تمام این چهار سال منتظر بودم تا سروش بیاد... بیاد و بگه ترنم من برگشتم... برگشتم که جبران کنم... برگشتم تا دوباره همه دنیای من بشی... آره... همه ی این چهار سال منتظر بودم تا با همه ی وجودم ببخشمش... بدون هیچ چشمداشتی... بدون هیچ سرزنشی... بدون هیچ عصبانیتی... من تموم این سالها ایمان داشتم که سروش برمیگرده... اما نیومد... اما نامزد کرد... خودش نیومدو خبر نامزدیش اومد... اون روز مهسا با بدترین حالت ممکن این خبر رو بهم داد... اون روز بعد از چند سال دوباره شکستم... جلوی چشمای مهسا... جلوی پوزخند خانواده... یه هفته حالم خوب نبود... اما هیچکس نگرانم نشد... هیچکس دلداریم نداد... هیچکس همراهم نشد... اما الان واسه همه چیز دیر شده... حتی واسه بخشیدن... لبخند تلخی رو لبام میشینه: چقدر احمقم که دارم به چیزهایی فکر میکنم که مطمئنم اتفاق نمیفتن... با صدای منشی به خودم میام که میگه: خانم مهرپرور میتونید داخل برید




  6. کاربر مقابل پست ! OMID.M عزیز را پسندیده است:


  7. Top | #24

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مثله همیشه اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی گذر زمان نشدم... از روی صندلی بلند میشمو از منشی تشکر میکنم... سعی میکنم قدمام محکم باشه اما خودم هم خوب میدونم که زیاد موفق نیستم... دستم رو بالا میارم... چند ضربه به در میزنم و منتظر میشم... لرزشی رو تو دستام احساس میکنم... برای اینکه لرزش دستام معلوم نباشه به کیفم چنگ میزنم... بعد از چند ثانیه صدای خشک و صد البته جدی سروش رو میشنوم
    -بفرمایید
    نفس عمیقی میکشمو با دستهای لرزون در رو باز میکنم... فقط امیدوارم منشی متوجه ی حال خرابم نشده باشه و گرنه یه آبروریزی حسابی میشه... با اینکه خیلی سخته تظاهر به خونسردی میکنم... نمیدونم تا چه حد موفقم... نگام رو به زمین میدوزمو وارد اتاق میشم... زمزمه وار بهش سلام میکنم که جوابمو نمیده... هر چند این روزا خیلیا دیگه جواب سلام من رو نمیدن دیگه برام عادی شده... حداقل اگه من آدم بدیم باید به حرمت حرف خدا هم شده یه جوابی بدن... اینو هر بیسوادی میدونه که جواب سلام واجبه... همیشه با خودم میگم حرمت من رو نگه نمیدارین من که از حقم گذشتم ولی شماهایی که این همه ادعای خوب بودنتون میشه حداقل به حرمت حرف خدا هم شده جواب سلامی بهم بدین... با ناراحتی در رو میبندم و به زحمت خودم رو به مبل میرسونم... روی مبل میشینمو منتظر میشم تا حرفش رو شروع کنه... چند دقیقه ای میگذره ولی وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم به ناچار سرم رو بلند میکنمو نگاهی بهش میندازم که با پوزخندش مواجه میشم... سعی میکنم کلامم عاری از هرگونه احساس باشه... با سردی میگم: بنده باید اینجا چیکار کنم؟
    با همون پوزخند رو لبش با خونسردی میگه: بستگی به خودت داره... میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی
    پس بازی رو شروع کرده....
    با جدیتی که از خودم بعید میدونم میگم: من دلم نمیخواد اینجا کار کنم... اگه اصرار آقای رمضانی نبود به هیچ وجه پام رو تو شرکت شما نمیذاشتم... من به اصرار آقای رمضانی فقط به مدت یک ماه اینجا کار میکنم تا شما بتونید مترجمی پیدا کنید... پس بهتره احترام خودتون رو نگه دارید
    پوزخند از لباش پاک میشه و کم کم عصبانیت جای خونسردیشو میگیره... با اخمهای در هم میگه: نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم... یه بار همچین غلطی کردم که باعث نابودیه خودمو خونوادم شد... تا عمر دارم از روی برادرم خجالت میکشم... بهتره این حرفه من رو خوب تو گوشت فرو کنی اگه امروز اینجایی فقط و فقط از روی ناچاریه... آقای رمضانی به جز تو کس دیگه ای رو سراغ نداشت و اون خانمی رو هم که فرستاده بود تو آزمون ورودی رد شد... مطمئن باش به یه ماه نکشیده یه آدم درست و حسابی پیدا میکنم تا زودتر شرت رو کم کنی... بهتره دور و بر من زیاد نپلکی چون دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه... من عاشق نامزدم هستم... با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم... الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم
    فقط یه چیز از خدا میخوام... فقط یه چیز... که هیچکس رو در شرایط امروز من قرار نده... خدایا من که میدونستم من رو نمیخواد چرا یه کاری میکنی داغون تر بشم... خیلی سخته جلوی عشقت بشینی و اون از عشق جدیدش حرف بزنه و تو سعی کنی مثله همیشه خونسرد باشی... خیلی دارم سعی میکنم اشکام جاری نشه... که گریه نکنم... که زار نزنم.. که التماس نکنم.. که داد نزنم... که بیشتر از این خرد نشم... که بیشتر از این نشکنم... که بیشتر از این غرورم زیر سوال نره... خیلی سخته دنیات رو ازت بگیرنو باز هم تظاهر به آروم بودن کنی... با گفتن اینکه آرومم آرومم هیچ آدمی آروم نمیشه فقط و فقط فکر بقیه رو منحرف میکنه... شاید بتونه بقیه رو گول بزنه ولی نمیتونه قلب و احساس خودش رو فریب بده... خیلی سخته عشقت همه خاطرات با تو بودن رو پوچ و بیهوده بدونه و باز هم رو مبل مثله سنگی بی احساس بهش زل بزنی و هیچی نگی... آره خیلی سخته... خیلی زیاد...سروش خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... از خدا میخوام هیچوقت نفهمی که بیگناهم... شاید تو از شکستن من خوشحال بشی... ولی من از شرمندگی تو خوشحال نمیشم... دوست دارم همیشه مقتدر باشی همیشه سرتو بالا بگیری همیشه بخندی و خوشبخت باشی... ببخش که زندگیتو نابود کردم.... با اینکه من مقصر نبودم ولی باز رو زندگیت تاثیر منفی گذاشتم...


  8. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  9. Top | #25

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سروش خوشحالم که عاشق شدی... حداقل اینجوری یکیمون خوشبخته... من به خوشبختی تو راضیم... دهن سروش باز و بسته میشه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم میدونم داره از عشقش میگه از عشق جدیدش از زندگی جدیدش از احساس جدیدش... و من فکر میکنم چرا زنده ام... به چه امید نفس میکشم... مثله یه سنگ بی احساس رو مبل نشستمو هیچ حرفی نمیزنم... تو نگام خونسردی موج میزنه اما تو قلبم غوغاییه... آره تو قلبم غوغاست... خودم هم نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال... مگه نمیگن عشق یعنی از خودگذشتی... پس من از خودم میگذرم با همه ی ناراحتیهام میخوام خوشحال باشم... آره من از خودم میگذرمو برای خوشی تو خوشحال میشم... سروش دوست دارم همه ی این حرفا رو به زبون بیارم... اما حیف که تو حتی پاسخگوی سلام منم نیستی چه برسه به حرفام
    «کاش قلبم درد تنهایی نداشت
    چهره ام هرگز پریشانی نداشت
    برگهای آخر تقویم عشق
    حرفی از یک روز بارانی نداشت
    کاش میشد راه سرد عشق را
    بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»
    این شعر چقدر با حال امروز من جور در میاد... یاد بیت آخر شعر میفتم...« کاش میشد راه سرد عشق را بی اختیار پیمودو قربانی نداشت»... چرا هر کسی که اطراف من عاشق شد آخرش قربانی شد... ترانه... سیاوش... مسعود... خوده من... سروشم خوشحالم که عاشقم نبودی... خوشحالم که تو قربانی نشدی.. خوشحالم که حداقل تو درد جدایی نمیکشی... درد عشق نمیکشی... هر چند دیگه سروش من نیستی... دیگه نمیتونم صدات کنم سروشم... تو هم بگی جان سروش... من بگم دوستت دارم... تو بگی من بیشتر.. من بگم من خیلی خیلی بیشتر... از امروز تا قیام قیامت تو فقط سروشی شاید هم آقای راستین... تو اون غریبه ای هستی که یه روزی آشنایم شد... بعد پشت و پا زدی به هر چی داشتمو نداشتمو رفتی و بعد از چهار سال تو رو آشنایی دیدم که برایم از هر غریبه ای غریبه تر بودی... تو زندگیم به هیچی نرسیدم بعد از 26 سال زندگی امروز هیچی ندارم نه تو رشته ی مورد علاقم تحصیل کردم... نه کار درست و حسابی دارم... عشق من هم که جلوی چشمای من داره حرف از دنیای جدیدش میزنه... خونوادم هم که تکلیفشون معلومه...
    به چشماش زل میزنم... هنوز داره کلی حرف بارم میکنه... از اول هم میدونستم کاری رو بی دلیل انجام نمیده اما انتظار نداشتم از همین روز اول شروع کنه... صداشو میشنوم که میگه: تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود... کسی که حتی به خواهرش هم رحم نک........
    ایکاش یه خورده مراعات من رو میکرد... دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی جرات ندارم میترسم لرزش صدام لوم بده... دوست دارم بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی میترسم از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه... موندن و حرف شنیدن خیلی خیلی برام سخته... از یه چیز بدجور در تعجبم مگه میشه این همه حرف شنیدو باز هم عاشق موند... شاید خیلی چیزا رو ندونم اما از یه چیز مطمئنم که هنوز که هنوزه دوسش دارم... تو دلم میگم دوستت دارم عشقم قد همه ی آسمونا... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با داد سروش به خودم میام
    سروش: کجایی؟... میگم معرفی نامه ات رو بده
    نمیدونم کی بد و بیراهاش تموم شد... با تعجب نگاش میکنمو به زحمت میگم: کدوم معرفی نامه؟
    یه خورده صدام لرزید اما باز قابل تحمل بود
    با عصبانیت میگه: درست و حسابی حرف بزن... اینجور برای من مظلوم نمایی نکن... خیلی وقته دیگه حنای تو برای من رنگی نداره
    با صدایی رسا و چشمهایی خونسرد و دلی شکسته لبخند تلخی میزنمو میگم: کدوم معرفی نامه؟... معرفی نامه رو که قبلا خدمتتون دادم
    صدام لرزید... پوزخندی رو لباش نشست... همین رو میخواست... از تو چشماش میخونم که از لحن بیان من به خیلی چیزا پی برد... لرزش صدام به راحتی لوم داد...
    با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم... میری از آقای رمضانی معرفی نامه میگیری و برام میاری
    از همین الان میدونم از امروز تا روزی که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهای نیشدارش آتیش به قلبم میزنه


  10. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  11. Top | #26

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه که سکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستمو ولی باز حرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جایی میرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند... وقتی حرفات رو باور نکنند... وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه تصمیم میگیری که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذری
    نگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه اش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه ای میگو به سمت در حرکت میکنم
    با جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه ای داده باشم
    به سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری... فهمیدی؟
    سری تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدم
    همونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صدای رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقای رئیس
    خوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینی نگاشو روی خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهای کوتاه از اتاقش خارج میشم...دوست ندارم از اتاقش خارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه... در رو پشت سرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت دوازده و نیمه... به سرعت به سمت آسانسور میرم... میترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه... تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم... به جلوی آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم و منتظر میشم... گوشی رو از داخل کیفم در میارم... آسانسور میرسه... داخل میشمو دکمه ی طبقه ی همکف رو میزنم... تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی میگردم... بالاخره پیداش میکنم... تو همین موقع به طبقه ی همکف هم میرسم... از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم... به گوشی آقای رمضانی زنگ میزنم... گوشی خاموشه... نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره... تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم... شماره ی شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراری تماس میشم... بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیداره
    منشی: بله
    صداش برام آشناهه... یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه
    -مهربان تویی؟
    مهربان با تعجب میگه: ببخشید نشناختم
    -منم ترنم... همین دیشب با هم حرف زدیم
    مهربان با خوشحالی میگه: ترنم خودتی نشناختمت اصلا فکر نمیکردم با اینجا تماس بگیری واسه همین نشناختمت
    -با آقای رمضانی کار داشتم... نمیدونستم از همین امروز مشغول میشی
    مهربان: آقای رمضانی خیلی بهم لطف کردن... تا عمر دارم مدیونتم ترنم
    -این حرفا چیه؟ من کمکی از دستم براومد که گفتم برات انجام بدم
    مهربان: خیلی ممنونتم
    دوست ندارم اونقدر خودش رو مدیون من بدونه من مطمئنم رفتار خوب خودش باعث شد آقای رمضانی استخدامش کنه... اگه رفتارش خوب نبود آقای رمضانی محال بود اون رو تو شرکت قبول کنه... البته واسه ی آقای رمضانی رفتار خوب به همراه کار خوب مهمه که من مطمئنم مهربان از پس کارا برمیاد و چون اولین بارش هم هست آقای رمضانی هواشو داره
    با مهربونی میگم: خواهش میکنم من باز هم میگم من کاری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشه... فقط مهربان جان آقای رمضانی هستن من یه کار فوری باهاشون دارم
    مهربان: آره... الان برات وصل میکنم
    -لطف بزرگی در حقم میکنید
    مهربان: اینقدر باهام رسمی حرف نزن... احساس پیری بهم دست میده
    -چشم گلم
    میخنده و بعد از مدتی به اتاق آقای رمضانی وصل میکنه
    آقای رمضانی: بله؟
    -سلام آقای رمضانی
    آقای رمضانی: سلام دخترم... حالت خوبه؟
    -مرسی آقای رمضانی... خوبم
    آقای رمضانی: شرکت مهرآسا رفتی؟... در مورد شرایطش باهات حرف زدن؟
    آهی میکشمو میگم: آقای رمضانی یه مشکلی هست
    آقای رمضانی: چه مشکلی دخترم؟
    -راستش معرفی نامه میخوان؟
    آقای رمضانی: یعنی چی؟
    -خودم هم نمیدونم
    آقای رمضانی: مگه اون دفعه ندادی؟
    نمیتونم بگم سروش جلوی چشمام معرفی نامه رو پاره کرد
    با ناراحتی میگم: چرا دادم... ولی الان دوباره میخواد
    آقای رمضانی با عصبانیت میگه: ای بابا... چرا اینجوری میکنند... قطع کن الان خودم با شرکت مهرآسا تماس میگیرم و بعد خبرت میکنم
    چشمی میگمو گوشی رو قطع میکنم
    کنار پیاده روها واستادمو به اطراف نگام میکنم... از دست سروش خیلی دلخورم... چرا مسائل شخصی رو با کار قاطی میکنه...

  12. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  13. Top | #27

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    به دیوار تکیه میدمو به آدمایی که از جلوم رد میشن نگاه میکنم... بعضیا بی تفاوت از کنارم رد میشن... بعضیا هم یه جوری نگام میکنند که معنی نگاهاشون رو درک نمیکنم... بعضیا پوزخندی میزنند و بعضیا اخمی میکنند... ولی برای من مهم نیست... واقعا برای من مهم نیست....چون خیلی وقته این نگاه ها معنیه خودشون رو برای من از دست دادن... من میگم اگه کسی خوب باشه با یه نگاه بد دیگران خودش رو نمیبازه.... مردم هر چی میخوان دوست دارن بگن آیا با گفتن اونا شخصیت اون طرف بد میشه؟... به نظر من که نمیشه... بعضی موقع تعجب میکنم... از آدمایی که از جنس من هستن ولی یه دنیا از من دور هستن... مثلا همین عموی من دیشب فقط و فقط حرف از آبرو میزد... من برم تو اون مهمونی تا آبروی خونوادم حفظ بشه... هر چند رفتن و نرفتن من برای این خونواده بی آبرویی محسوب میشه... اونا من رو میبرن تا مردم بگن عجب خونواده ای که بعد از اون ماجرا باز هم این چنین دختری رو تحمل میکنند کسی از دل پر درد من چه میدونه...بعضی وقتا دلم میخواد از خونوادم متنفر بشم ولی نمیدونم چرا نمیشم... هنوز هم با همه ی وجود دوستشون دارم هم اونا رو هم سروش رو هنوز نیمی از وجود خودم میدونم... مگه میشه کسایی رو دوست داشت که دوستت ندارن... با خودم عهد بستم هیچوقت در مورد کسی قضاوت نکنم... چون اگه اشتباه کنم یه زندگی تباه میشه... به نظر من سه گروه آدم روی کره ی زمین زندگی میکنند... دسته ی اول آدمای خوب... دسته ی دوم آدمای بد و دسته سوم آدمایی متعادلی که نه خوبه خوبن نه بده بد.. شاید اکثریت گروه دسته دوم رو جز بدترین ها بدونند ولی من آدمای امثال دسته سوم رو جز بدترین ها میشناسم چون اکثر آدمای بد خودشون هم قبول دارن بد هستن شاید تظاهر به خوب بودن کنند ولی باز ته دلشون واقعیت رو قبول دارن اما آدمای دسته سوم نه تنها تظاهر به خوب بودن دارن بلکه خودشون هم بدیهای خودشون رو قبول ندارن... البته همه اینجوری نیستن ولی اکثریت اینجورین... و این دسته آدما چقدر زیادن... آهی میکشمو بیخیال آنالیز آدما میشم... من تو شناخت خودم موندم بعد دارم رفتار و کردارای دیگران رو تجزیه و تحلیل میکنم... همونجور که به دیوار تکیه دادم چشمامو میبندم... با خودم فکر میکنم هر کسی از زندگیه خودش هدفی داره... هدف من از این زندگی چیه؟... واقعا هدفم از این زندگی چیه؟... صبح کار... ظهر کار... عصر کار... بعضی موقع هم یه پیاده رویه ساده... بعضی موقع هم پارک و نیمکت... آخر زندگی من به کجا میرسه... یعنی هیچ هدفی تو زندگی ندارم... با چشمهای بسته فکر میکنم... ولی هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم... وقتی نتیجه ای برای فکرام پیدا نمیکنم پس فقط میتونم یه چیز بگم... لبخندی رو لبم میشینه. چشمامو باز میکنمو شونه هامو بالا میندازم... به خودم جواب میدم هدفی ندارم... آره جوابم همینه من هیچ هدفی ندارم... زندگی میکنم چون زنده ام... همه میخوان زنده بمونند تا زندگی کنند... ولی من زندگی میکنم چون زنده ام... اگه خدا از من بپرسه چقدر عمر میخوای تا زندگی کنی... میگم خداجون نوکرتم من تا همین جا هم زیادی زندگی کردم... عمر من ارزونیه همه ی اون آدمایی که با چنگ و دندون به این دنیای خاکی چسبیدنو ولش نمیکنند... خدایا میدونم بنده ی بدتم اما واسه ی یه بارم که شده حرف دل من رو بشنو و خلاصم کن... به قول دکتر شریعتی که میگه:می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند…ستایش کردم ، گفتند خرافات است....عاشق شدم ، گفتند دروغ است...گریستم ، گفتند بهانه است...خندیدم ، گفتند دیوانه است...دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... جمله های دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم واقعا به دل میشینند... چشمم به دختری میفته که دستشو دور بازوهای پسری حلقه کرده و با صدای بلند میخنده... پسره هم با لبخند بهش نگاه میکنه و بعضی موقع با مهربونی چیزی در گوشش میگه... با لذت نگاشون میکنم... از دیدن این صحنه ها لذت میبرم... اگه دو نفر عاشق باشن از یه فرسنگی هم میشه تشخیص داد... لبخندی میزنمو از فکر اون دختر و پسر بیرون میام... نگاهی به گوشیم میندازم نمیدونم چرا آقای رمضانی هنوز برام زنگ نزده...
    دوباره به فکر فرو میرم: میگن خدا آدمایی رو که خیلی دوست داره بیشتر امتحانشون میکنه ولی من بنده ی بد خدام پس چرا هر روز داره صبر من رو میسنجه... خدایا حس میکنم نه روی این زمین خاکی میتونم به آرامش برسم... نه توی اون دنیا... گفتی احترام پدر و مادر واجبه نگه داشتم... گفتی احترام بزرگتر واجبه احترام همه بزرگای فامیل رو نگه داشتم... گفتی وفاداری به همسر لازمه ی زندگیه با اینکه هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم وفادار وفادار بودم اما خداجون با همه ی اینا سهم من چی شد... نمیخوام گله و شکایت کنم میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست ولی حکمت کارت رو نمیفهمم... هر روز به امید بهتر شدن پیش میرم ولی با چیز بدتری مواجه میشم... خیلی خسته ام... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... امروز بیش از ظرفیتم حرف شنیدم...زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
    گوشیم زنگ میخوره... از فکر بیرون میامو به صفحه گوشیم نگاه میکنم...


  14. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  15. Top | #28

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شماره ی آقای رمضانیه... جواب میدم
    -سلام آقای رمضانی.... چی شد؟
    آقای رمضانی: سلام دخترم... من همین الان با سروش که همون پسر دوستمه صحبت کردم، بهم گفت خودش به معرفی نامه نیاز نداره... ولی وجودش تو پروندت الزامیه و اونجور که معلومه معرفی نامه گم شده... چون سروش فکر میکرد پیش توهه...
    پوزخندی رو لبام میشینه بازیگر خوبیه...
    آقای رمضانی: معرفی نامه رو به منشی میدم تا اگه دیر رسیدی و من نبودم به مشکل برنخوری... فقط همین الان راه بیفت
    -چشم... همین الان میام
    و بعد از گفتن این حرف از آقای رمضانی خداحافظی میکنم و به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکنم... نمیدونم چه جوری خودموبه ایستگاه میرسونم فقط اینو میدونم که وقتی رسیدم اتوبوس تقریبا پر شده بود... رو یکی از صندلی های ته اتوبوس میشینمو با ناراحتی به ساعت نگاه میکنم... ساعت یه ربع به یکه... از شیشه به بیرون نگاه میکنم... اخمام تو هم میره... چشمم به یه سمند مشکی میخوره... احساس میکنم امروز دو بار این ماشین رو دیدم... یه بار که داشتم از خونه خارج میشدم که اون موقع توی کوچه پارک بود... یه بار هم وقتی توی پیاده رو منتظر تماس آقای رمضانی بودم... این ماشین هم جلوی شرکت پارک بود و دو نفر داخل ماشین نشسته بودن... اون موقع فکر میکردم این برخورد تصادفیه اما الان که دوباره این ماشینو میبینم یه خورده میترسم...
    زیر لب زمزمه میکنم: حتما دارم اشتباه میکنم
    ولی با همه ی اینا تصمیم میگیرم پلاک ماشین رو بردارم تا اگه دفعه ی بعد دیدمش با اطمینان بگم این ماشین خودشه... اما آخه من که چیز مهمی ندارم که کسی بخواد من رو تعقیب کنه... شاید مربوط به اتفاقه دیروزه.... به فکر فرو میرم
    دیروز زانتیا... الان هم این سمند... اون چشمهای آشنا... نمیدونم اینا چه ربطی میتونند بهم داشته باشن... سمند به سرعت از اتوبوس سبقت میگیره و دور میشه... پلاک ماشین رو درست و حسابی ندیدم... یعنی اونقدر پلاکش کثیف بود که خوب دیده نمیشد... فقط رقم آخر رو دیدم... 2...
    با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام... میبینم به ایستگاه بعدی رسیدم... با یه خورده استرس پیاده میشم... نگاهی به اطراف میندازم چیز مشکوکی نمیبینم... با ناراحتی زیر لب زمزمه میکنم: ترنم فقط همینت مونده بود که خل و چل بشی... آخه دختره خل تو کی هستی که یه نفر بخواد تعقیبت کنه.... وقتی جنبه ی پارک رفتن نداری نرو...
    از دیروز که تو پارک اون اتفاق افتاد همش فکر میکنم یه نفر تعقیبم میکنه... صد در صد اتفاقی که تو پارک افتاده رو روحیه ام تاثیر بدی گذاشته
    از بس فکر کردم سر درد شدم... مسکنی از داخل کیفم در میارمو میخورم... سوار اتوبوس بعدی میشمو سعی میکنم تا رسیدن به مقصد یه خورده چشمامو ببندم و به خودم استراحت بدم... بالاخره بعد از یه ساعت به شرکت میرسمو داخل میشم... قبل از داخل شدن نگاهی به اطراف میندازمو وقتی چیز مشکوکی نمیبینم نفس عمیقی میکشم... بعد از وارد شدن سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو تو دلم میگم: رسما خل شدی رفت
    به سرعت به سمت اتاق آقای رمضانی حرکت میکنم... وقتی به نزدیک اتاقش میرسم مهربان رو پشت میز میبینم
    با لبخند به طرفش میرمو میگم: سلام مهربان جان
    مهربان با شنیدن صدای من سریع سرش رو بلند میکنه و میگه: ترنم اومدی؟ آقای رمضانی منتظرت بود وقتی دیر کردی مجبور شد بره
    -با اتوبوس اومدم یه خورده طول کشید
    نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: نگو که خودم تجربشو دارم
    بعد از گفتن این حرف کشوی میزش رو باز میکنه و یه پاکت رو روی میز میداره
    با تعجب نگاش میکنم که میگه: آقای رمضانی گفت بهت بگم معرفی نامست
    لبخندی رو لبام میشینه... پاکت رو برمیدارمو داخل کیفم میذارم
    به آرومی میگم: ممنونم گلم
    مهربان: پایه ای نهاری چیزی بخوریم
    هم دیرم شده هم اونقدر پول ندارم که بخوام خرج بیهوده کنم... دوست ندارم کسی از اوضاع نابسمان مالیم باخبر بشه... سعی میکنم وقتم کمم رو بهونه کنم
    -اگه بریم چیزی بخوریم دیرم میشه... چون من اکثرا وقت نمیکنم برای غذا خوردن بیرون برم لقمه درست میکنم با خودم حمل میکنم اگه مایل باشی با هم دیگه لقمه رو بخوریم
    لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نه ترنم... اینجوری سیر نمیشی به.........
    میپرم وسط حرفشو میگم: بیشتر از یه دونه درست کردم
    بعد از گفتن این حرف لقمه ها رو از کیفم خارج میکنمو یکی رو روی میزش میذارم
    با شرمندگی میگم: شرمنده اگه چیز زیادی نیست
    مهربان با لبخند میگه: این چه حرفیه
    دستش رو دراز میکنه و لقمه رو بر میداره... من هم به طرف یکی از صندلی ها میرمو روش میشینم

  16. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

  17. Top | #29

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مهربان: چیکارا میکنی؟ از آقای رمضانی شنیدم تا دیروز هم اینجا کار میکردی
    -آره... دوست نداشتم برم... اما چون آقای رمضانی بهم گفت مجبور شدم... البته زیاد نمیمونم فقط یه ماهه
    هونجور که حرف میزنم کاغذ دور لقمه رو باز میکنم
    مهربان یه گاز به لقمه اش میزنه و میگه: که اینطور... راستی اگه وقت کردی یه سر بیا خونه م... بدجور تنهام
    تو دلم میگم من هم تنهام.... مخصصا تو این روزا... بیشتر از همیشه این تنهایی رو احساس میکنم
    اما با همه ی اینا لبخندی میزنم...سعی میکنم این همه غصه رو نشون ندم... با مهربونی میگم: حتما گلم... آدرست رو بنویس یه روز بهت سر میزنم... راستی ساعت کاریت چه جوریه؟
    مهربان: از 8 صبح تا 2 ظهر... آقای رمضانی گفت امروز یه خورده دیرتر برم چون خودش جایی کار داشت و شرکت نبود من به تلفنا جواب بدم
    همونجور که لقمه مو میخورم میگم: مرد خیلی بزرگیه
    مهربان هم سری تکون میده و میگه: با حرفت موافقم... دیشب که بهم زنگ زده بودی با خودم گفتم مگه میشه کسی به منی که سواد درست و حسابی ندارم کار بده... بعد فکر کردم لابد ترنم یه خورده از شرایطم رو بهش گفته اون طرف هم پیش خودش فکرایی کرده
    با تعجب نگاش میکنمو میگم: یعنی چی؟
    لبخند تلخی میزنه و میگه: زندگی یه زن مطلقه در ایران خیلی سخته...
    -البته با این حرفت موافقم ولی به نظرت برای این قضاوت یه خورده زود نبود
    با مهربونی نگام میکنه و میگه: ترنم هنوز خیلی ساده ای... تو چیزی از آدمای گرگ صفت جامعه نمیدونی... وقتی یه نفر که از بابامم بزرگتره میاد بهم پیشنهادای ناجور میده قلبم آتیش میگیره
    لقمه رو روی کیفم میذارمو میگم: من واقعا نمیتونم بفهمم
    مهربان: میدونم... چون در شرایط من نیستی
    سری تکون میدمو میگم: میشه واضح تر برام بگی
    مهربان سری تکون میده... لقمش تموم شده... کاغذش رو مچاله میکنه و میگه: بابت لقمه ممنون
    خواهش میکنمی میگم منتظر نگاش میکنم
    وقتی من رو منتظر میبینه آهی میکشه و میگه: تازه از حبیب جدا شده بودم... در به در دنبال خونه بودم... شاید باورت نشه ولی من تو اون لحظه به یه انباری نمور هم راضی بودم ولی هر کاری میکردم هر جایی میرفتم آخرش به بن بست میخوردم... بدبختی اینجا بود که پول درست و حسابی هم نداشتم... روزی که به پدرم در مورد طلاقم حرف زدم من رو از خونه پرت کرد بیرونو گفت شوهرت دادم که از دستت خلاص بشم دوباره طلاق گرفتی و اومدی شدی بلای جونم... ناامید ناامید بودم... بیشتر دوستام از من دوری میکردن
    با تعجب میگم: آخه چرا؟
    با ناراحتی میگه: وقتی میگم تا در شرایطش نباشی درک نمیکنی بخاطر همینه... هر چند خدا اون روز رو نیاره که دختری به مهربونی تو توی این شرایط باشه... من مطمئنم خونواده ی تو این کار رو باهات نمیکنند
    لبخند تلخی میزنمو توی دلم میگم: مطمئن نباش مهربان... مطمئن نباش... من خودم هم مطمئن نیستم
    با صدای مهربان به خودم میام که ادامه میده: دوستام فکر میکردن اگه به خونشون برم ممکنه شوهراشون رو از چنگشون در بیارم... بعضیا حتی به طور غیر مستقیم بهم گفتن که دیگه دوست ندارن باهاشون رفت و آمد کنم...
    آه از نهادم بلند میشه و میگم: باورم نمیشه
    مهربان: این چیزا توی جامعه زیاده... فقط چون چنین چیزایی رو به چشم ندیدی باورش برات سخته
    با ناراحتی میگم: بعدش چیکار کردی؟
    -در به در دنبال یه اتاق یا یه انباری یا هر چیزی که برام یه سر پناه باشه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو میشم حدودای پنجاه و نه... شصت رو داشت... یه بار که یکی از بنگاه ها من رو میبره تا یه اتاق رو ببینم زن خونه تا متوجه میشه من مطلقه ام به شدت مخالفت میکنه... هر چند اولین بار نبود که چنین اتفاقی میفتاد... اکثرا زنای خونه با فهمیدن موقعیتم اتاقشون رو بهم اجاره نمیدادن... مردا هم یا به چشم بد نگام میکردن یا میگفتن حوصله ی دردسر نداریم
    با عصبانیت میگم: آخه چه دردسری... تو که کاری بهشون نداشتی؟
    یه قطره اشک از چشماش جاری میشه که دلم آتیش میگیره با بغض میگه: فکر میکردن ممکنه اشتباهی از من سر بزنه و اونا هم به دردسر بیفتن
    از جام بلند میشمو به طرفش میرم... پشتش وایمیستمو دستمو دور ردنش حلقه میکنمو میگم: گریه نکن گلم... مهم اینه که تو پاک بودی و موندی... من مطمئنم در آینده همه چیز درست میشه
    لبخندی میزنه و میگه: از صبح تا حالا هزار بار خودم رو نیشگون گرفتم که از خواب بپرمو بگم دیدی همش یه خواب بود
    یه خورده ازش فاصله میگیرم... جلوش وایمیستمو میگم: مطمئن باش اینبار همش واقعیته
    مهربان: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی... ممنون که فرشته ی نجاتم شدی... اینو بدون که از یه خواهر هم برام عزیزتری... اون روز اگه نمیرسیدی واسه همیشه پاکی و حیثیم لکه دار میشد
    دستمو رو قلبم میذارم میگم: پاکی به اینجاست... درسته جسم مهمه ولی مهمتر از اون روح آماست... خوشحالم که تونستم کمکت کنم
    چشمم به ساعت میفته... ساعت دو و نیمه... خیلی دیرم شده
    -وای مهربان جان من باید برم... بدجور دیرم شد... دفعه ی بعد بقیش رو حتما واسم تعریف میکنی؟
    مهربان: اگه تو دوست داشته باشی خوشحال میشم واست تعریف کنم خیلی وقته کسی رو واسه درد و دل نداشتم... اگه تونستی فردا بیام دنبالت با هم بریم خونه ی من
    -من هنوز ساعت کاریمو نمیدونم فردا بهت زنگ میزنم و خبرت میکنم
    کاغذ کوچیکی از رو میز برمیداره و روش چیزی مینویسه... بعد کاغذ رو به طرف من میگیره و میگه: بگیرش... این آدرس منه
    من هم آدرس شرکت رو بهش میدمو میگم: پس فردا خبرت میکنم
    لبخندی میزنه و میگه: منتظر تماست هستم
    خیلی دیرم شده... سریع ازش خداحافظی میکنمو از شرکت خارج میشم

  18. کاربر مقابل پست ! OMID.M عزیز را پسندیده است:


  19. Top | #30

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    تا زمانی که به ایستگاه برسم به زندگی مهربان فکر میکنم... به زندگی پر فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته... هنوز برام چیز زیادی نگفته ولی مطمئنم پشت اون چشمای غمگینش دنیایی حرفه... حرفایی که ناگفته موندن چون گوش شنونده ای نبود... تا یه حدی درکش میکنم چون خودم هم خیلی وقتا دلم میخواست با کسی درد و دل کنم ولی کسی رو پیدا نکردم... میخوام به مهربان کمک کنم... درسته از لحاظ مالی کاری از دستم ساخته نیست به جز همین کاری که واسش جور کردم ولی میتونم بعضی موقع به حرفاش گوش کنم تا آروم بشه.... دلداریش بدم براش مثله یه خواهر باشم... خواهری که هیچوقت نتونستم واسه ترانه باشم... من و ترانه هیچوقت با هم صمیمی نبودیم ولی با همه ی اینا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم... دلیل صمیمی نبودنمون هم این بود که حرفای همدیگه رو درک نمیکردیم... وقتی باورهای دو نفر متفاوت باشه کنار اومدنشون با همدیگه سخت میشه... مثلا اگه من جای ترانه بودم هیچوقت دست به اون کار احمقانه نمیزدم ولی اون بدترین راه رو انتخاب کرد... ولی با همه ی تفاوت ها هیچوقت بهم بی تفاوت نبودیم... یادمه ترانه تازه نامزد کرده بود و من علاقه ای به خرید نامزدی نداشتم هرکس هر چقدر اصرار میکرد قبول نمیکردم... مهسا اون روز توی جمع با پوزخند بهم گفت نکنه به خواهرت حسودی میکنی؟ ترانه میدونست من از خرید کردن متنفرم... من خرید رو دوست داشتم ولی فقط برای خودم... هیچوقت خوشم نمیومد همراه بقیه برم خریدو بیخودی از این مغازه به اون مغازه برم و در آخر هم هیچی به من نرسه... ترانه اون روز با شنیدن حرف مهسا چنان دادی سرش زد که من خودم به شخصه سکته کردم... با اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی تو چنین مواقعی پشت هم رو خالی نمیکردیم... از یادآوری گذشته آهی میکشم... بعد از مدتها دلم میخواد برم به مهمونی البته نه به اون مهمونیه مسخره ی مهسا... دلم میخواد به خونه ی مهربان برم... شاید فقط یه اتاق باشه یا یه انباری یا هر چیز دیگه ای ولی برای من مهم نیست... مهم اینه که من با مهربان احساس راحتی میکنم... با اینکه فقط چند روز باهاش آشنا شدم ولی انگار سالهاست میشناسمش... با شنیدن سختیهای مهربان میفهمم که فقط من نیستم که مشکل دارم آدمای زیادی تو دنیا هستن که با مشکلات مختلفی مواجه هستن... درسته نوع و میزان مشکلات متفاوته ولی باز هم مشکله... خدا رو شکر میکنم که هیچوقت در به در خیابونا نبودم چون خودم هم نمیدونم که میتونستم مثله مهربان مقاوم باشم یا نه... بعد از پیمودن مسیری بالاخره به ایستگاه میرسم.... با رسیدن به ایستگاه بدون فوت وقت سوار اتوبوس میشم تا زودتر خودم رو به شرکت سروش برسونم.... وقتی این مسیر رو توی این مدت کم دو بار برم و بیام بدجور خستم میکنه... حدود یه ساعت توی راه بودم... سرعت اتوبوس که دیگه دست من نیست... ساعت حدودای سه و نیمه البته این ساعت من یه خورده عقب و جلو میزنه دیگه حوصله ندارم از گوشی هم نگاه کنم... خودم رو به سرعت به آسانسور میرسونمو دکمه رو میزنم... همونجور که نفس نفس میزنم دعا میکنم سروش این بار هم یه بازی دیگه برام در نیاره... بالاخره آسانسور میرسه... در رو باز میکنم که سروش رو میبینم... با دیدن من پوزخند میزنه... دستهاش رو توی جیب شلوارش میکنه و از آسانسور خارج میشه و با جدیت میگه: خیلی دیر اومدی... میری بالا منتظر میمونی تا برگردم
    اخمام تو هم میره
    با اخم میگم: دیگه دارین شورش رو در میارین... هر چی من هیچی نمیگم... از صبح من رو علاف خودتون کرد.........
    میپره وسط حرفمو با خونسردی میگه: خودت باید فکرت میرسید معرفی نامه ات رو با خودت بیاری
    با حرص میگم: لابد همونی رو که پاره کرده بودین
    شونه هاشو بالا میندازه و بی تفاوتی میگه: میری بالا تا برگردم
    وقتی میبینه جوابی نمیدم با اخم میگه: گفتم میری بالا تا برگردم... شیرفهم شد؟
    دیگه کوتاه اومدن فایده ای نداره... تصمیمم رو میگیرم... باید حرفمو بزنم
    با پوزخند میگم: نه نشد... چون الان که برم بالا و بشینم، دو ساعت دیگه خبردار میشم که شما یه کاری براتون پیش اومدو نتونستین بیاین... پس بهتره از همین حالا رامو بکشمو برم
    با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو با قدم های بلند ازش دور میشم... حتی تو صورتش نگاه نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... درسته دارم کوتاه میام ولی دلیل نمیشه که هر کی هر کاری کرد حرفی نزنم من تا زمانی چیزی نمیگم که شخصیتم زیر سوال نره... ولی وقتی ببینم کسی میخواد از اینی که هستم خردترم کنه محاله کوتاه بیام... با همه ی عشقی که به سروش دارم باید بگم واقعا براش متاسفم.... به نظر من این رفتاراش کاملا بچه گانست... اگه از من متنفری یه چند هفته ای نازنین رو استخدام میکردی... اگه برای کار منو به اینجا آوردی پس دلیل این مسخره بازیا چیه... مثلا آقا میخواد از من انتقام بازیچه شدنش رو بگیره... اما نمیدونه که اونی که بازیچه شده منم نه اون... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم از شرکت خارج میشم... صدای قدمهاشو پشت سرم میشنوم ولی صبر نمیکنم.... بی توجه به اون تصمیم میگیرم به اون طرف خیابون برم.... نگاهی به خیابون خلوت میندازم و با قدمهای بلند به سمت اون طرف خیابون حرکت میکنم... هنوز به وسط خیابون نرسیدم که یه موتوری با دو تا سرنشین به سرعت به طرف من میان... یه لحظه مخم هنگ میکنه... این موتوری ها از کجا اومدن
    صدای فریاد سروش رو میشنوم که میگه: ترنم مواظب باش
    با صدای سروش به خودم میامو به سرعت خودم رو به اون طرف خیابون پرت میکنم و بهت زده به موتوری که به سرعت از من دور میشه نگاه میکنم... واقعا در تعجبم... من با دقت به اطراف نگاه کرده بودم موتوری در کار نبود... پس از کجا اومد؟... محاله کسی قصد جونم رو کرده باشه... آخه من که کاری به کار کسی ندارم... سروش خودش رو به من میرسونه و با داد میگه: معلومه حواست کجاست؟
    بی توجه به حرف سروش باز هم به موتوری فکر میکنم... کم کم دارم میترسم... شاید بهتر باشه به خونوادم بگم... درسته که باهام بد هستن ولی فکر نکنم راضی به مرگم باشن... ولی بدبختی اینجاست میترسم حرفام رو باور نکنند.......
    سروش با داد میگه: با توام؟ چرا لالمونی گرفتی؟
    اخمام تو هم میره میخوام چیزی بگم که حرف تو دهنم میمونه... یه سمند مشکی به سرعت از کنارمون رد میشه... باورم نمیشه این ماشینی که الان از کنار من و سروش رد شد همون ماشینی هست که امروز هم دو بار دیده بودمش... نگام به پلاکش میره... خودشه... دیگه مطمئنم یه خبراییه... ولی خودم هم نمیدونم چه خبری... تنها چیزی که میدونم اینه که همه چیز مربوط به دیروزه
    سروش که میبینه جوابشو نمیدم... دستش رو روی شونم میذاره و منو محکم به طرف خودش میکشه و میگه: چه مرگته؟... این کارا رو میکنی که بقیه بهت ترحم کنند...
    با حرف سروش به خودم میام... اخمام بیشتر تو هم میره و با لحنی بی نهایت سرد میگم: من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم
    با این حرف من پوزخندی میزنه میگه: شاید هم میخوای با این کارا نظر من رو دوباره به خودت جلب کنی
    سرمو پایین میندازم... آهی میکشمو میگم: میدونی اشتباه تو چیه؟
    دیگه برام مهم نیست چه جوری باهاش حرف بزنم... رسمی یا غیر رسمی... مهم اینه که بهش بفهمونم اگه امروز اینجا هستم بخاطر اون نیست به خاطر کاره
    وقتی از جانبش صدایی نمیشنوم سرمو بالا میارمو و تو چشماش زل میزنمو میگم: اشتباه تو اینه که فکر میکنی میتونی هنوز جز انتخابهای من باشی... ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم چه اون روزی که ترکم کردی چه امروزی که باورم نکردی چه در آینده ای که ممکنه باورم کنی از انتخاب من برای همیشه حذف شدی... وقتی ترکم کردی برای من مردی
    هر چند حرفام دروغ بود ولی وقتی حقیقت جوابگوی مشکلات من نیست شاید دروغ تونست گره ای از مشکلاتم رو باز کنه
    پوزخندش بیشتر میشه و بعد از مدتی از خنده منفجر میشه


  20. 2 کاربر پست ! OMID.M عزیز را پسندیده اند .

    !!yalda!! (11-02-2017)

صفحه 3 از 26 نخستنخست 1234513 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن