خدايا وقتي تنها هستم و احساس نا اميدي ميكنم
نگذار تا قلب دردمندم فراموش كند كه تو دعاهايش را ميشنوي
به من ياداوري كن كه عليرغم تمام پيروزي ها و شكستها
مادامي كه به تو ايمان داشته باشم
اميدواري نيز با من همراه خواهد بود.
خدايا وقتي تنها هستم و احساس نا اميدي ميكنم
نگذار تا قلب دردمندم فراموش كند كه تو دعاهايش را ميشنوي
به من ياداوري كن كه عليرغم تمام پيروزي ها و شكستها
مادامي كه به تو ايمان داشته باشم
اميدواري نيز با من همراه خواهد بود.
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
خداوندا! اگر بخواهم آنچه در ذهن دارم با تو بگويم، هزاران جلد کتاب مي شود ولي آنچه در دل دارم يک جمله بيش نيست: دوستت دارم
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
کودک و خدا
کودکي که اماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسيد. مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد اما من به اين کوچکي بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد : از بین تعداد بسياري از فرشتگان من يکي را براي تو در نظر گرفته ام او از تو نگهداري خواهد کرد اما کودک هنوز مطمئن نبود که ميخواهد برود يا نه ؟
اما اينجا در بهشت من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم واينها براي شادي من کافي هستند خداوند لبخند زد.فرشته تو برايت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد.
تو عشق اورا احساس خواهي کرد کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد.
من چطور مي توانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان انها نميدانم خداوند او را نوازش کرد و گفت فرشته تو زيبا ترين وشيرين ترين واژهايي را ممکن است بشنوي در گوش
تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني
کودک با ناراحتي گفت .وقتي ميخواهم با شما صحبت کنم ؟
اما خدا براي اين سئوال هم پاسخي داشت؟ فراشته ات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد وبه تو يادخواهد داد که چگونه دعا کني
کودک سرش را برگرداند و پرسيد. شنيده ام که زمين انسانهاي بدي هم زندگي ميکنند. چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ فراشته ات از تو محافظت خواهد . حتي اگر به قيمت جانش تمام شود "
کودک با نگراني ادامه داد."من هميشه به اين دليل که ديگر نميتوانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد گفت:"فرشته ات هميشه در باره من با تو صحبحت خواهد کرد و به تو راه باز گشت نزد من را خواهد آموخت:گرچه من هميشه در کنار تو خواهم بود.
کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند او به آرامي يک سئوال ديگر از خدا پرسيد:"خدايا اگر من بايد همين حالا بروم "نام فرشته ام را به من بگو!؟
خداوند شانه او را نوازش کرد وپاسخ داد:
"نام فرشته ات اهميتي ندارد به راحتي مي تواني اورا ناجي صدا کني ...
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
خداوندا مرا وسیله ی صلح خود قرار ده
آنجا که کین است بادا که عشق آورم
آنجا که تقصیر است بادا که بخشایش آورم
آنجا که تفرقه است بادا که یکرنگی آورم
آنجا که خطاست بادا که راستی آورم
آنجا که شک است بادا که ایمان آورم
آنجا که نومیدی است بادا که امید آورم
آنجا که ظلمات است بادا که نور آورم
آنجا که غمناکی است بادا که شادی آورم
خداوندا بادا که بیشتر در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن
چه با دادن است که میگیریم
با فراموش کردن خویش است که خویشتن را باز میابیم
با بخشودن است که بخشایش به کف می آوریم
و با مردن است که به زندگی برانگیخته میشویم
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
"خدايا! تو را شكر ميكنم كه مرا با درد آشنا كردي تا درد دردمندان را لمس كنم، و به ارزش كيميايي درد پي ببرم، و «ناخالصي»هاي وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواستههاي نفساني خود را زير كوه غم و درد بكوبم، و هنگام راه رفتن بر روي زمين و نفس كشيدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پي ببرم و موجوديت خود را حس كنم."
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند. او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد . چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید پیرمردی را دید که درحال دانه دادن به پرندگان بود . پیش او رفت و روی نیمکت نشست . پیرمرد گرسنه به نظر می رسید پسرک هم احساس گرسنگس می کرد . پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند . آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند . بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند . وقتی هوا تاریک شد پسرک فهمید که باید به خانه برگردد چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد .
وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید ک تا این وقت شب کجا بودی ؟
پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید جواب داد : پیش خدا !
پیرمرد هم به خانه اش رفت . همسر پیرش با تعجب از او پرسید : چرا اینقدر خوشحالی ؟
پیرمرد جواب داد : امروز بهترین روز عمرم بود . من امروز در پارک با خدا غذا خوردم
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
الهی!
بنام تو زبانها گویا شده،بنام تو جانها شیدا شده،زشتها زیبا شده،کارها هویدا شده
راهها پیدا شده..به نام توست چشم مشتاقان گریان..دلـهای عـارفان سـوزان و
تنهای عاشقان بیجان...
الهی!
از پیش خطر و از پس راهم نیست...
دستم گیر که جز تو پناهم نیست
الهی!
ای گشاینده زبان مناجات گویان و ای انس افزای خلوتهای ذاکران و ای حاضر
نفسهای رازداران..در حاجت کسی نظر کن که او را یک حاجت بیش نیست..
مرا تا باشد این درد نهانی............تو را جویم که درمانم تو دانی
الهی!
چون یتیم بی پدر گریانم..درمانده در دست خصمانم.خسته از گناهانم و زخویشتن
نالانم..خراب عمر و مفلس روزگار:
من آنم
ای جمله بی کسان عالم را کس.............یک جو کرمت تمام عالم را بس
من بیکسم و کسی ندارم جز تو..............یا رب تو بفریاد من بیکس رس
~ Nazanin ~ (11-08-2017)
تعداد آدم هایی که من واقعاً دوست شان داشته باشم زیاد نیست،
تعداد کسانی که نظر خوبی درباره شان دارم از آن هم کمتر است
من هرچه بیشتر دنیا را می شناسم از آن ناراضی تر می شوم
هر روز که می گذرد بیشتر معتقد می شوم آدم ها، شخصیت ناپایداری دارند
و نمی شود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان حساب کرد
!!yalda!! (11-06-2017)
الو سلام
منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد، حساب بندهایتان جداست؟
الو
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلندتر
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو، مرا ببخش، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم، دوباره، تا خدا خداست .
!!yalda!! (11-08-2017),~ Nazanin ~ (11-08-2017)
زنگ زدن یه کودک به خدا
الو ... الو... سلام کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟
پس چرا کسي جواب نميده؟
يهو يه صداي مهربون! ..
مثل اينکه صداي يه فرشتست .
بله با کي کار داري کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من ميشنوم .
کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...
هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .
صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .
بعد از مکثي نه چندان طولاني:
نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود
با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :
اصلا اگه نگي خدا باهام حرف بزنه گريه ميکنما...
بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛
بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..
ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:
خدا جون خداي مهربون،
خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟
آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟
نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟
نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.
مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .
مگه ما باهم دوست نيستيم؟
پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:
آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...
کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.
کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .
دنيا براي تو کوچک است ...
بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...
کودک کنار گوشي تلفن،
درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت..