دیگر نه بیتاب میشوم
نه دلتنگ!
سکوت میکنم تا بدانم؛
تا کجا میخواهی
دستِ سرنوشت را ببندی؟!
دیگر نه بیتاب میشوم
نه دلتنگ!
سکوت میکنم تا بدانم؛
تا کجا میخواهی
دستِ سرنوشت را ببندی؟!
مي نويسم اسم خود را رويِ ديوان سكوت
رويِ ديــوان غزلــهاي پــريشان سكوت
مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهان سكوت .
اختناقي در پس پشتِصدايم قايماست
گر زبان را كرده ام سردرگريبان سكوت.
صدقناري خون ميان ساقههايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدان سكوت.
بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!اي زمستان سكوت؛
بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابان سكوت…