صفحه 4 از 26 نخستنخست ... 2345614 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همونجور که میخنده به زحمت میگه: نه خوشم میاد... اعتماد به نفس خوبی داری... بعد اون همه گندی که زدی فکر میکنی هنوز هم حق انتخاب داری...
    کم کم خنده اش قطع میشه و صداش بالاتر میره: آره؟ ... واقعا فکر میکنی هنوز حق انتخاب داری؟
    هر لحظه عصبانی تر میشه... با خشم چنگی به موهاش میزنه... چند قدمی از من دور میشه و میگه: واقعا در تعجبم از این همه پررویی تو واقعا در تعجبم... مثله اینکه یادت رفته چه بلایی سر من و برادرم آوردی... توی لعنتی به هیچکس رحم نکردی... نه به من نه به خواهرت.. نه به خونوادت... به هیچکس...میفهمی؟.. به هیچ کدوممون رحم نکردی... با خودخواهی تمام زندگیه همه مون رو به گند کشیدی... برادر من دو سال اسیر غربت شد به خاطر توی زبون نفهم
    -سروش تمومش کن... من قبلا همه چیز رو بهت گفتم... وقتی حرفامو دروغ میدونی چیکار میتونم کنم... پس تمومش کن و برو زندگیتو کن... چرا راحتم نمیذاری... چرا هم من هم خودت رو آزار میدی... آخه چرا همکارم رو قبول نکردی؟
    با خشم به طرفم میاد... به بازوهام چنگ میزنه و میگه: تو باید تا عمر داری عذاب بکشی... همه ی مجازات های عالم واسه ی تو کمه...
    بعد با پوزخندی ادامه میده: وقتی موقعیتش جوره چرا عذابت ندم... یادت رفته چه جوری من رو جلوی دیگران خرد کردی؟... مگه وقتی داشتی عذابم میدادی به من فکر کردی
    آهی میکشم... تقلا میکنم تا بازوهامو از دستش خلاص کنم
    با ناراحتی میگم: سروش تو رو خدا تمومش کن... من خودم اونقدر مشکل دارم که ظرفیت یه مشکل دیگه رو ندارم... من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟
    فشار دستش رو روی بازوهام بیشتر میکنه... با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: من باورت ندارم؟ یادته با همه عالم و آدم جنگیدم که بیگناهیت رو ثابت کنم اما بعدش فهمیدم همش یه نمایش مسخره بود...
    لحن صداش غمگین میشه و میگه: بعدش فهمیدم که انتخاب تو من نبودم بلکه سیاوش بود
    با داد میگه: میفهمی... نه به خدا نمیفهمی... نمیدونی چقدر سخته بعد از اون همه سال بفهمی که عشقت هیچ علاقه ای بهت نداشته و همه ی ابراز علاقه هاش یه نمایش مسخره بود و بدترش اینه که با وجود همه ی اون مدارک واقعی باز هم انکار کنه
    بازوهامو ول میکنه... هلم میده که تعادلم رو از دست میدمو به ماشینی که کنار خیابون پارکه برخورد میکنم...
    میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و خودش با تمسخر میگه: حالا بعد از اون همه بی وفایی و نامردی میای بهم میگی من رو انتخاب نمیکنی... بذار یه چیز رو بهت بگمو خودمو خودت رو خلاص کنم من تو رو حتی به عنوان کلفت خونه ام هم قبول ندارم... چه برسه به عنوان همسرم... اگه امروز اینجایی فقط و فقط به خاطر اینه که میبینم بعد از مدتها میتونم انتقام زجر تمام این سالها رو ازت بگیرم
    اشکی گوشه ی چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته... بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره ای محبت بودم تو هم کنارم زدی و باورم نکردی الان دیگه واسه ی این حرفا دیره... فقط میگم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم بیخودی وقتتو صرف این کارای بیهوده نکن... اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری... اگه میخواستی از من انتقام بگیری باید همون چهار سال پیش اقدام میکردی... هر چند که هنوز هم میگم من کاری نکردم که سزاوار این رفتارا باشم... ولی مگه مادری که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنی
    بعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرم
    با اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیره
    کمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم
    و با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردم
    آهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی
    پوزخندی میزنه
    -اشکاتو پاک کن همسفر، گاهی باید بازی رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساخت
    پشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برم
    با تلخی میگه: هنوز هم برای فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنی
    آهی میکشمو چیزی نمیگم... از جوی آب میپرم و به پیاده رو میرم...

  2. کاربر مقابل پست ! OMID.M عزیز را پسندیده است:


  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    به جای خالی ترنم نگاه میکنه... مثله همیشه باز هم با دیدن ترنم ضربان قلبش بالا میره... بعضی مواقع خودش هم تعجب میکنه که چرا با خیانتی که ترنم بهش کرد باز هم دوستش داره... وقتی به این فکر میکنه که تمام اون پنج سال نقشه ای از جانب ترنم برای رسیدن به سیاوش بوده قلبش آتیش میگیره... باورش نمیشه پنج سال بازیچه ی هوس یه دختر بچه شد... وقتی سیاوش اون اس ام اس ها اون نامه ها اون ایمیلها رو نشون داد به معنای واقعی شکست ولی باز هم باور نکرد اما با دیدن فیلم دیگه نتونست انکار کنه... وقتی ترنم رو نمیبینه دلتنگش میشه و وقتی اونو میبینه همه ی حرصاش رو سر اون خالی میکنه... تموم این سالها آخر هفته ها به دیدن ترنم میرفت ولی خودش رو نشون نمیداد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... بعضی وقتا دوست داره تا حد ممکن خردش کنه... بعضی وقتا هم دوست داره اون رو ببخشه... تمام این چهار سال به زبون میگفت ازش متنفرم ولی خودش هم میدونست هنوز دوستش داره... هنوز عاشقشه... نگاهش به پیاده رو میفته... به مسیری که ترنم رفته خیره میشه... خیلی ازش دور شده... دیگه ترنم رو نمیبینه... آهی میکشه و دستاشو توی جیب شلوارش میکنه... مخالف مسیر ترنم شروع به قدم زدن میکنه...
    زیر لب زمزمه میکنه: یعنی توی اون پنج سالی که با من بود یه بار هم عذاب وجدان نگرفت
    با خودش فکر میکنه اگه یه بار فقط یه بار به گناهش اعتراف میکرد شاید میبخشیدمش ولی اون همه ی اون اس ام اسا و نامه ها رو انکار کرد... حتی اون ایمیل ها رو هم انکار کرد... ترنم حتی گناه خودش رو هم قبول نداشت... حتی اگه خودش هم میخواست ترنم رو ببخشه خونوادش قبول نمیکردن.. البته حق رو به اونا میداد ترنم باعث نابودیه سیاوش شد...
    به نزدیک ماشینش میرسه اما حوصله ی رانندگی نداره... ترجیح میده یه خورده پیاده روی کنه... از کنار ماشینش رد میشه و به خودکشی ترنم فکر میکنه
    سری تکون میده و با خودش زمزمه میکنه: حماقت کردی دختر... حماقت کردی... شاید اگه اون کار رو نمیکردی یه راهی واسه برگشت همگیمون بود
    سیاوش بعد از مرگ ترانه نتونست ایران بمونه... واسه ی دو سالی از ایران رفت ولی اونجا هم دووم نیاوردو برگشت... سیاوش همیشه بهش میگه حداقل اینجا میتونم به سر خاکش برم ولی اونجا هیچ نشونی از عشقم نیست... هنوز که هنوزه آخر هفته ها سر خاک ترانه میره و باهاش درد و دل میکنه
    -آخه مگه واست چی کم گذاشتم لعنتی... حتی اگه از اول هم من رو نمیخواستی بعد اون همه عشق و محبتی که نثارت کردم هیچ حسی به من پیدا نکردی... درسته جدی بودم ولی در برابر تو که عشقم رو نشون میدادم
    با اینکه هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت ولی دلش نیومد دل خونوادش رو بشکنه... با انتخاب ترنم باعث نابودی سیاوش و خونوادش شد هر چند اونا اون رو مقصر نمیدونند ولی خودش همیشه شرمنده ی اوناست... برای دل خونوادش راضی به ازدواج با دختری شده که هیچ علاقه ای بهش نداره...
    با خودش میگه شاید اینجوری بهتر باشه... به ترنم اون همه علاقه داشتم اون کار رو باهام کرد... بهتره این بار کسی رو انتخاب کنم که اون دوستم داشته باشه
    با همه ی این حرفا خودش هم میدونه اصلا به سمتش جذب نمیشه... هنوز دلش در گرو عشق ترنمه
    با حرص میگه: باید فراموشش کنم
    هر چند خودش هم میدونه که نمیتونه... خودش هم میدونه که اگه قرار بود فراموش کنه توی این چهار سال این عشق رو ریشه کن میکرد ولی هر کار کرد نشد... مخصوصا با این رفتارای اخیرش بیشتر به این موضوع پی میبره
    آهی میکشه و بی هدف به جلو پیش میره


  4. کاربر مقابل پست ! OMID.M عزیز را پسندیده است:


  5. Top | #33

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    خودم رو جلوی خونه میبینم... باورم نمیشه کل مسیر رو پیاده اومدم... ماندانا بهم میگه بعد از چهار سال دیگه باید عادت کرده باشی... پس چرا باز خودت رو با فکر کردن به گذشته ها آزار میدی... خودم هم نمیدونم چرا؟؟... بعضی چیزها دست خود آدم نیست... هر چند وقتی این جواب رو به ماندانا میدم میگه هیچ هم اینطور نیست تو خودت نمیخوای وگرنه همه چیز به اراده ی خود آدماست... شاید هم حق با اون باشه... کلید رو از کیفم در میارمو در رو باز میکنم... به داخل حیاط قدم میذارم... آروم آروم به سمت ساختمون حرکت میکنم... سعی میکنم بعد از همه ی اون حرفایی که به سروش زدم آروم باشم... خداییش خیلی سخت بود بعد از مدتها جلوی عشقت واستی و بگی تو دیگه انتخاب من نیستی ولی چاره ای نداشتم... هر چند خیلی چیزای دیگه گفتم اما سخت ترینش برام دروغی بود که باید گفته میشد... امروز پس از مدتها دوباره تونستم حرفمو بزنم... هر چند باز باورم نکرد ولی حداقلش از بازی مسخره ای که شروع کرده بود دست کشید... یعنی امیدوارم دست کشیده باشه... هنوز مطمئن نیستم این بازی رو تموم کرده ولی امروز رو کوتاه اومد... به در ورودی میرسم... با بی حوصلگی در رو باز میکنمو وارد خونه میشم... خونه سوت و کوره... لبخندی رو لبم میشینه... واسه ی اولین بار از نبودنشون خوشحالم... میترسیدم منتظرم بمونند تا من رو به زور به مهمونی ببرند... مثله اینکه عمو برای اولین بار حریف بابا نشد... لبخندی رو لبام میشینه و با خوشحالی به سمت اتاقم میرم... همین که چشمم به در اتاق میخوره لبخند رو لبام خشک میشه...« ساعت 9 آماده باش... طاهر میاد دنبالت... یه لباس روی تختت هست برای امشب همون رو بپوش»... آه از نهادم بلند میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار
    زیر لب زمزمه میکنم: حالا چیکار کنم؟
    با ناراحتی به سمت در اتاقم میرم... با اخم کاغذی رو که با دست خط طاها نوشته شده و به در چسبیده در میارم... دوباره نگاهی به کاغذ میندازم... بعد از چند ثانیه با غصه نگامو ازش میگیرم... در اتاق رو باز میکنمو به داخل اتاق میرم... یه جعبه روی تختم خودنمایی میکنه... در رو میندمو به سمت میزم میرم... کاغذ و کیف رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که گوشیم زنگ میخوره... زیپ کناری کیفمو باز میکنمو گوشیم رو از داخلش بیرون میارم... با دیدن شماره ی ماندانا تعجب میکنم... آخه تازه همین چند روز پیش بهم زنگ زده بود پس چی شد دوباره الان زنگ زده... ماندانا اکثرا ماهی یه بار برام زنگ میزنه... زنگ زدن دوباره اش اون هم بعد از دو سه روز واقعا عجیبه... نگران میشم که نکنه اتفاقی براش افتاده... با نگرانی جواب میدمو میگم: بله؟
    ماندانا با لحن شادی میگه: سلام ترنم جونم
    با شنیدن صدای شادش خیالم راحت میشه
    با لبخند میگم: سلام مانی... چی شده خساست رو کنار گذاشتی و تو این ماه دو بار زنگ زدی؟
    با جیغ میگه: من خسیسم یا تو؟ حالا خوبه من ماهی یه بار زنگ میزنم تو که هر دو سال یه بار یه تک هم نمیزنی
    خندم میگیره... بدبخت راست میگه... صدای ریز ریز خندمو میشنوه و با مسخرگی میگه: راحت باش عزیزم... چرا اونجور یواشکی میخندی... راحت بخند...
    با این حرفش دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنمو با صدای بلند میخندم
    ماندانا با حرص میگه:خوبه خودت هم میدونی دارم حقیقتو میگم بعد تازه اعتراض هم میکنی
    بعد با غرغر ادامه میده: مردم عجب رویی دارن والله... به پررو گفتی زکی
    با خنده میگم: همه که مثله تو شوهر پولدار ندارن
    با ناراحتی ساختگی میگه: پولدار چیه خواهر... باورت میشه شبا نون خشک رو با آب دهنمون خیس میکنیم و میخوریم
    من که تازه خندیدنم تموم شده بود با شنیدن این حرف پقی میزنم زیر خنده و با داد میگم: مانــــــی
    ماندانا: مرگ... این چه وضع صدا کردنه... همین کارا رو کردی دیگه از دستت فراری شدم اومدم اینور آب
    -دروغگو... خودت از خدات بود بری
    ماندانا با مسخرگی میگه: چی میگی واسه خودت... من اگه از خدام بود تنها دلیلش عذابهای روحی و روانی ای بود که تو بهم میدادی... امیر وقتی بدن کبود شده ی من رو دید دلش برام سوختو گفت دیگه ترنم چاره ای برام نذاشته بهتره تا تو رو به کشتن نداده بریم
    -برو بابا... من اصلا انگشتم به تو میخورد؟
    ماندانا با جدیت میگه: پس اون عمه ی من بود هر دو دقیقه به دو دقیقه سقلمه ای نثار من میکرد و میگفت مانی نفس نکش دی اکسید کربن تولید میکنی... مانی نخند مگس میره تو حلقت.. مانی حرف نزن پشه ها از خواب بیدار میشن
    همونجور که لبخند به لب دارم میگم: خیلی مسخره ای
    با لحن با مزه ای میگه: مسخره بودن شرف داره به ضارب بودن...اصلا خبر داری هنوز پهلوی من کبوده... هر وقت این کبودیا از بین میره میام ایران دوباره از تو کتک میخورم و برمیگردم... امیر گفته اینبار که ترنم کتکت زد میریم ازش شکایت میکنیم حداقل یه دیه ای چیزی ازش بگیریم تا پول نون خشکمون جور بشه
    دوباره خندم میگیره همونجور ادامه میده: آخه میدونی نون خشکمون هم به ته کشیده... از این به بعد هر وقت گشنمون شد باید بریم یه خورده هوا بخوریم
    از بس خندیدم اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شده
    با خنده میگم: بسه دیگه ماندانا... دلم درد گرفت
    ماندانا با خونسردی میگه: برو یه قرص دل درد بخور خوب میشه
    بعد دوباره به حرفاش ادامه میده: دیگه هم نپر وسط حرفم... مثلا بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن اصلا بلد نیستی با بزرگتر خودت حرف بزنی
    با لبخند میگم: کوفت... خوبه فقط دو ماه بزرگتری
    با حرص میگه: دو ماه کمه... من 60 روز از تو زودتر به دنیا اومدم
    مسخره بازیهاش رو خیلی دوست دارم
    با خونسردی میگم: درسته 60 روز زودتر به دنیا اومدی ولی از لحاظ عقلی انگار هنوز به دنیا نیومدی
    با داد میگه: ترنـــــــــــــم
    با لحن حرص درآری میگم: چیه ؟حقیقت تلخه؟
    ماندانا: اگه اونجا بودم زندت نمیذاشتم... اینبار که اومدم بهت اجازه نمیدم با نی نی گلم بازی کنی... میترسم مثله خودت بی ادب بار بیاد...
    بعد با غرغر میگه: دختره ی بی ادبه بی خاصیته بی تربیت
    ریز ریز میخندم
    ماندانا: آره بخند... حالا بخند وقتی اومدم چنان حسابی ازت برسم
    یهو لحنش جدی میشه و میگه: راستی ترنم؟
    از این تغییر لحن ناگهانیش میگم: چیه؟
    با غصه میگه: خیلی نگرانم
    ته دلم خالی میشه و با ترس میگم: مگه چی شده؟
    آه از ته دلی میکشه و میگه: فعلا که هیچی ولی نگرانم در آینده این هوا رو سهمیه بندی کنندو ازمون پول بگیرن... بعد اگه من و امیر و این نی نی مون گشنه موندیم چیکار کنیم؟
    با داد میگم: مانی به خدا خیلی خیلی خیلی خیلی.........




  6. Top | #34

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    اصلا نمیدونم چی بگم... تو ادامه ی جملم میمونم
    که ماندانا خودش ادامه میده و میگه: خودم میدونم... لازم نکرده مغز فسیل شدتو به کار بندازی... بنده خیلی خیلی گلم
    با داد میگم: خلی
    ماندانا: برو بابا اونقدر از مغزت استفاده نکردی دیگه گل و خل رو هم نمیتونی از همدیگه تشخیص بدی؟
    با حرص میگم: مانی اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم باید برای مهمونی آماده شم؟
    ماندانا: چـــــــــــــــی؟
    -چته دیوونه
    ماندانا با خوشحالی میگه: بالاخره از خونه نشینی دست برداشتی... ایول دارم بهت امیدوار میشم
    لبخند غمگینی رو لبم میشینه و میگم: دلت خوشه ها... اگه میدونستی دارم کجا میرم دست و پامو میبستی و میگفتی حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری؟
    ماندانا با نگرانی میگه: ترنم مگه قر..........
    یهو صدای امیر میاد
    امیر: مانی داری با کی حرف میزنی؟
    ماندانا: ترنم یه لحظه گوشی
    ترنم: راحت باش
    ماندانا: با ترنم
    امیر: سلام من رو به خواهری خودم برسون
    لحن امیر با شنیدن اسم من اونقدر مهربون میشه که لبخندی رو لبم میشینه
    از وقتی مانی داستان زندگیمو براش تعریف کرده با من اینجوری حرف میزنه... البته قبلنا هم باهام مهربون بود اما الان این مهربونی بیشتر شده... بعضی وقتا حس میکنم از روی دلسوزی یا ترحمه... ولی اونقدر بی ریا حرف میزنه آدم دلش نمیاد ناراحتش کنه و بگه نیازی نیست واسم دل بسوزونی... با صدای ماندانا به خودم میام
    ماندانا: ترنم خودت که شنیدی برادر دوقلوت اومده جلوم نشسته و سلام میرسونه
    -دختره ی خل و چل اینقدر شوهرت رو اذیت نکن... طلاقت میده ها
    ماندانا با صدای بلند میخنده و میگه: کارش پیش من گیره... اگه طلاقم بده اونقدر اون جغلمو به جونش میندازم که خودش به غلط کردن بیفته
    صدای خنده ی امیر رو میشنوم... خودمم خندم میگیره
    وقتی خنده هامون تموم میشه ماندانا جدی میشه و میگی: مسخره بازی بسه... بگو موضوع مهمونی چیه؟
    دیگه صدایی از امیر نمیشنوم... با خودم میگم شاید رفته... اگه امیر اونجا باشه یه خورده معذب میشم اما روم نمیشه از ماندانا چیزی بپرسم
    -خوبه خودت هم میدونی کارات مسخره بازیه
    ماندانا: ترنــــم
    آهی میکشمو میگم: داد نزن میگم... نامزدی مهساست
    لحنش یه خورده عصبی میشه میگه: همون دختره ی لوس و ننر رو میگی؟
    -مانی
    ماندانا: چیه... مگه دروغ میگم... اون یه دختر عقده ایه که برای پوشوندن ضعف های خودش از مشکلات تو سواستفاده میکنه... واقعا براش متاسفم
    با ماندانا موافقم اما چی میتونم بگم... ماندانا وقتی میبینه حرفی نمیزنم میگه تو رو سننه؟ نامزدی مهساست که باشه
    -دیوونه منظورم اینه جایی که میخوام برم همون مهمونی نامزدی مهساست
    با داد میگه: چــــــی؟
    -مانی آروم باش
    صدای امیر رو میشنوم که با نگرانی میگه: مانی چی شده؟
    پس امیر هنوز هم اونجاست
    ماندانا: بعدا برات میگم فعلا بذار این دختره ی احمق رو آدم کنم
    بعد خطاب به من میگه: این همه مهمونی رو ول کردی و چسبیدی به نامزدیه اون دختره ی خل و چل
    -مانی من.........
    میپره وسط حرفمو میگه: مانی بمیره از دست تو خلاص شه... دختر آخه میخوای بری اونجا چه غلطی کنی... که با دوستاش تو رو به باد تمسخر بگیرن و جالبش اینه که خونوادت هم بهت اجازه ندن از خودت دفاع کنی
    -مانی میذاری حرف بزنم یا نه؟
    با خشم میگه: چی داری بگی؟... بنال... بهتره بتونی قانعم کنی وگرنه دست بردار نیستم
    -من از خدامه پامو توی اون مهمونی مزخرف نذارم
    ماندانا با لحنی گرفته میگه: لابد باز هم اجبار
    با پوزخند میگم: خودت که میدونی اگه نرم اونوقت سیاه و کبودم میکنند بعد با خودشون میبرن
    ماندانا: ایکاش الان پیشت بودم
    با مهربونی میگم: کاری از دستت ساخته نبود
    ماندانا: زنگ زده بودم که بگم... برنامه مون جلو افتاده... امیر همه کاراش رو کرده و ما برای آخر هفته بلیط داریم... که با این حرفت حالم گرفته شد
    با خوشحالی میگم: ماندانا راست میگی؟
    با ناراحتی میگه: کاسه تو بیار ماست بگیر
    ازش خوشم میاد وقتی ناراحته هم دست از خنده و شوخی برنمیداره... لبخندی میزنمو میخوام چیزی بگم که خودش میگه: مگه باهات دروغ دارم
    -خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشم
    ماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیای... بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
    -این حرفا چیه... فرودگاه میام
    ماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت 4 خونمون باشی
    لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
    ماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟

  7. Top | #35

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با ناراحتی میگم: من که از خدامه... اما خودت بگو چه طوری؟
    ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده... ترانه مرده درست... اما تو هنوز زنده ای... مگه تو دخترشون نیستی... حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند... هر روز خردت میکنند... احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم
    -خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست... من اگه چیزی نمیگم چون دیگه بریدم... دیگه خسته شدم... چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد... وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم... در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم... اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم میگفتم لابد بچه شون نیستم... این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب داره
    ماندانا حرفی نمیزنه
    نگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاک گرفته ست... ولی حداقل هنوز درست کار میکنه... ساعت هشته... وقتی میبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم
    -مانی من باید برم آماده شم
    با ناراحتی میگه: من اگه به جای تو بودم خودمو شبیه دراکولا درست میکردمو به مهمونی میرفتم به یه شب کتک خوردن می ارزید
    حتی ابراز ناراحتیهاش هم به آدمیزاد نرفته
    زیر لب میگم: همین کارا رو میکنی که به سالم بودنت شک میکنم
    بعد صدامو بلندتر میکنمو میگم: آخه دخترجون اگه من اینکارو کنم که طاهر اول پوست سرمو میکنه... بعد یه لباس درست و حسابی تنم میکنه... بعد هم به زور من رو میبره
    ماندانا: طاهر دنبالت میاد؟
    -اوهوم
    ماندانا: ترنم...
    حس میکنم ماندانا میخواد یه چیزی بگه ولی نمیتونه
    -مانی راحت باش
    ماندانا: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم اما فکر کنم یه چیز رو فراموش کردی
    با تعجب میگم: چی؟
    ماندانا: سروش و خونوادش
    سعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم... ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میره
    به سختی میگم: چه ربطی داره؟
    ماندانا: سروش و خونوادش از فامیلهای دورتون هستن... درسته تو مهمونیهای ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجایی که من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردن
    آه از نهادم بلند میشه... اصلا یادم نبود... حق با مانداناست... مطمئنم امشب همگیشون هستن...سارا جون مادر سروش... آقا فرزاد پدر سروش... سیاوش برادر سروش... سها خواهر سروش... و بدتر از همه سروش و نامزدش
    ته دلم خالی میشه
    اشک تو چشمام جمع میشه... اصلا تحمل این یکی رو ندارم... ایکاش میشد امشب خونه بمونم
    ماندانا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: ترنم حالت خوبه؟
    با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم مانی... خوبم
    ماندانا با دلسوزی میگه: ترنم مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوت
    تو صداش دلسوزی و ترحم موج میزنه
    دوست ندارم اینجوری باهام حرف بزنه
    حرفو عوض میکنمو میگم: مانی آخر هفته منتظرت هستم... بهتره دیگه برم آماده بشم... ساعت نه طاهر میاد دنبالم
    ماندانا: ترنم میدونم سخته
    لحنمو مهربون تر میکنم و میگم: میدونم که میدونی... ممنونم که تمام این سالها باورم داشتی... ممنون که دوستم موندی... مرسی که هیچوقت تنهام نذاشتی
    ماندانا: چیکار کنم خدا زد پس کلم و گرنه من و چه دوستی با دیوونه ای مثله تو
    ماندانا سعی میکنه با شوخی و خنده حرف بزنه تا این لحظه های آخر خوشحالم کنه
    -چی بگم بهت... فقط میتونم بگم جواب ابلهان خاموشیست
    ماندانا: یعنی الان نشستی توی تاریکی... حالا درسته ابلهی ولی این همه خاموشی هم خوب نیستا... همینجوری که کور.....
    -مانـــــی
    خندم میگیره... مثله که قصد قطع کردن نداره
    بی توجه به داد من میگه: راستی ترنم؟
    -هان؟ زودتر بگو باید آماده شم
    ماندانا: هان چیه بی تربیت... باید بگی بله؟
    -مـــــانـــــی
    ماندانا: یه جور عجله به خرج میدی که انگار داری به مهمونی دوست صمیمیت میری
    -حوصله ی داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیست
    ماندانا: واقعا نمیدونم چی بگم؟
    -لازم نیست چیزی بگی... اون حرفتو بزن... بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشم
    ماندانا: وای باز داشت یادم میرفتا.... مهران داره باهامون برمیگرده
    لبخندی رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبه
    ماندانا: آره... امیر راضیش کرده... قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند
    مهران برادر مانداناست... هر چند شناخت زیادی ازش ندارم.... من و ماندانا توی دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقط یکی دو بار مهران رو که برای سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم... توی همون چند تا برخورد فهمیدم که پسر خیلی خوبیه... واسه ی تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد... حتی کارای امیر و ماندانا رو هم خودش جور کرد... اما الان داره برمیگرده
    با مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم... مطمئننا خیلی خوشحالی
    ماندانا: اوهوم... خیلی زیاد...
    -خوشحالم که خوشحالی
    ماندانا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره
    -باشه گلم... حتما
    از ماندانا خداحافظی میکنم...تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارم


  8. Top | #36

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل ششم
    چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم
    زیرلب زمزمه میکنم: ترنم تو میتونی... مطمئنم که مثله همیشه میتونی
    چشمامو باز میکنمو به سمت تخت میرم... جعبه رو باز میکنم... لباس یشمی رنگی رو داخل جعبه میبینم... بدون توجه به مدلش، لباس بیرونم رو ازتنم خارج میکنم... اون لباس رو میپوشم... موهام رو پشت سرم ساده میبندم... شال همرنگ لباس رو روی سرم میندازم... به سمت کمد میرمو یکی از مانتوهای بلندم رو انتخاب میکنم...مانتو رو روی لباسم میپوشم... آرایش مختصری میکنمو کیفمو از روی میز برمیدارم... وقتی حس میکنم آماده ام از اتاق خارج میشم... میخوام برم توی حیاط منتظر طاهر بشم که در سالن باز میشه و طاهر وارد میشه... با تعجب نگاش میکنم... هنوز که 9 نشده... نگاهی به ساعت توی سالن میکنم هنوز یه ربع به نه هست
    طاهر که سرش پایینه متوجه ی من نمیشه... همینجور متفکر به سمت اتاقش قدم برمیداره...
    با صدای سلام من به خودش میاد
    همین که منو میبینه کم کم اخماش تو هم میره و میگه: کجا تشریف میبردی؟
    با ملایمت میگم: داشتم میومدم حیاط تا اومدی سریع بریم
    انگار از جواب من قانع شده چون سری تکون میده و میگه: تو سالن بمون میخوام لباسم رو عوض کنم
    زیر لب باشه ای میگمو به سمت مبل میرم... طاهر هم به سمت اتاقش میره... روی یکی از مبلا میشینمو منتظر طاهر میشم... اگه قرار باشه بین خونوادم یکی رو انتخاب کنم طاهر بهترین گزینه برای منه... طاهر عاشق مامان و باباست... تحمل اشک مامان و عصبانیت بابا رو نداره... فقط زمانهایی که مامان و بابا ناراحت میشن باهام بدرفتاری میکنه... حتی یادمه اون روزای اول پا به پای سروش برای اثبات بی گناهی من پیش میرفت... اما با پیدا شدن اون عکسا توی کیفم همه چیز خراب شد... هنوز هم نمیدونم اون عکسا از کجا سر از کیفم درآورد... طاهر در روزهای عادی نسبت به من بی تفاوت و سرد عمل میکنه و همین باعث میشه که بعضی موقع فکر کنم هنوز از من متنفر نیست حتی مثله بقیه در مورد من بد نمیگه... فقط بعضی مواقع که ناراحتی مامان و بابا رو میبینه عصبی میشه ولی تو صدای بقیه نفرت موج میزنه و همین باعث میشه یه خورده ازشون بترسم هر چند طاهر هم هیچوقت کمکم نمیکنه ولی همین که کاری به کارم نداره خودش خیلیه... با صدای طاهر به خودم میام... نگاهی بهش میندازم تیپ اسپرت ساده ای زده و کنار در سالن واستاده
    طاهر: بلند شو... باید زودتر حرکت کنیم ممکنه دیر برسیم
    با تموم شدن حرفش سریع از در سالن خارج میشه... من هم بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند میشم و به سمت در سالن حرکت میکنم
    طاهر زودتر از من به ماشین میرسه و سوار میشه... ماشین رو روشن میکنه و منتظر من میشه... من هم با رسیدن به ماشین در رو باز میکنم و سوار میشم... هنوز در رو کامل نبستم که ماشینو به حرکت درمیاره... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم... این وقت شب اکثر آدما سواره هستن... پیاده روها تقریبا خلوتن... نگامو از خیابونا و پیاده روها میگیرمو به طاهر نگاه میکنم... انگار متوجه سنگینی نگاه من شده... اخمی میکنه و با جدیت میگه: چیه؟
    -هیچی
    با همون اخمش میگه: اینجوری نگام نکن... خوشم نمیاد
    آهی میکشمو نگامو ازش میگیرم به جلو چشم میدوزمو هیچی نمیگم
    صداشو میشنوم که میگه: دوست ندارم امشب مامان و بابا رو ناراحت کنی... پس هر کی هر چی گفت جواب نمیدی
    چیزی نمیگم فقط به رو به رو نگاه میکنم
    یادمه در گذشته هر وقت به مشکلی برمیخوردم به طاهر مراجعه میکردم... قبل از برادر برام یه دوست خوب بود... امشب دلم هوای اون طاهر مهربون رو کرده...
    با تحکم میگه: جوابی نشنیدم
    -چشم داداش
    طاهر: خوبه... با همه ی اینا هر چی که این روزا اتفاق میفته تاوان اشتباهاتیه که در گذشته انجام دادی... هر چند زندگیه خیلی ها رو با اشتباهاتت سوزوندی که هیچ جوری نمیشه جبرانشون کرد
    بعد ا یه حالتی نگام میکنه و ادامه میده: دوست نداشتم امشب به این مراسم بیای... ولی حالا که مجبوری بیای خودت رو برای خیلی چیزا آماده کن...
    با تعجب نگاش میکنم... وقتی نگاه متعجب من رو میبینه میگه: منظورم سروش و نامزدش هستن... با وجود اونا فکر نکنم امشب مهمونا زیاد از حضورت خوشحال بشن...
    سعی میکنم خونسرد باشم... با بی تفاوتی میگم: هیچی برام مهم نیست
    نگام میکنه و یه لبخند محو رو لباش میشینه و میگه: امیدوارم
    بعد از گفتن این حرف سریع لبخند از لبا پاک میشه و دوباره اخم مهمون صورتش میشه... نمیدونم پیش خودش چه فکری میکنه... درسته امشب برام شب سختیه ولی دلیل نمیشه برای همه جار بزنم... با همون چهره ی بی تفاوت آروم توی ماشین میشینم تا به مقصد برسیم... با دیدن خونه باغ دهنم باز میمونه... خونه باغ خونه ی بابابزرگ مادریمه که اکثر مراسمهای رسمی همونجا برگزار میشه... پدر بزرگ ورود من رو به خونه باغ ممنوع کرده
    بهت زده میگم: من که اجازه ندار......
    طاهر با بی حوصلگی میگه: پیاده شو... عمو با بابابزرگ حرف زده
    دیگه چیزی نمیگمو پیاده میشم... ماشینهای زیادی اطراف خونه پارک هستن... بعد از پیاده شدن من طاهر هم پیاده میشه... یه خورده جلوتر ازش وایمیستم و منتظرش میمونم... دوست ندارم تنها وارد باغ بشم... با اینکه طاهر کاری برام نمیکنه اما همینکه کنارمه برام یه قوت قلبیه... هر چند که وقتی به سالن اصلی برسیم طاهر هم به سمت دوستاش میره و من رو تنها میذاره

  9. Top | #37

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    طاهر به سمتم میادو با اخم میگه: راه بیفت
    و با گفتن این حرف خودش جلوتر از من حرکت میکنه... پشت سرش حرکت میکنم... ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشه... اما چهره ام خونسرده خونسرده... بالاخره بعد از چهار سال خوب کارم رو یاد گرفتم... در خونه باغ بازه... به نزدیکای در رسیدیم که طاهر به عقب برمیگرده و با جدیت میگه: در مورد امشب دیگه سفارش نکنم... اگه ببینم مامان و بابا رو ناراحت کردی من میدونم و تو
    سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم که بازومو میگیره و میگه: نشنیدم
    خدایا دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار... با خونسردی تصنعی میگم: حواسم هست
    بازومو با خشم ول میکنه و میگه: بهتره باشه چون اگه نباشه مجبور میشم خودم سر جاش بیارم
    و با گفتن این حرف قدمهاشو تندتر میکنه... وارد خونه باغ میشیم... تک و توک مهمونا تو حیاط و باغ دیده میشن... بعضیاشون برای طاهر سری تکون میدن... آدمایی که من رو میشناسن با پوزخند و تمسخر و در نهایتش تاسف نگام میکنند... نه لبخندی به لب دارم... نه اخمی به چهره... عادیه عادیم... دستامو تو جیب مانتوم کردم و پشت سر طاهر حرکت میکنم... وارد سالن میشیم... پدربزرگ مثله همیشه رو مبل سلطنتی خودش نشسته و بقیه هم دورش پخش و پلا هستن... طاهر به سمت پدربزرگ میره تا باهاش سلام و احوالپرسی کنه... آخرین باری که به سمتش رفتم منو بدجور پس زد... بین همه سرم داد زدو گفت من دیگه نوه ای به نام ترنم ندارم... ترجیح میدم برم یه گوشه بشینمو کاری به کار کسی نداشته باشم... چشمم به یه مبل یه نفره میفته... با گام های بلند به سمتش میرمو خودم رو روش پرت میکنم... خدا رو شکر کسی این گوشه ی سالن نیست...یه خورده تاریکه... بیشتر شبیه پاتوق عاشقاست که بیان این گوشه کنارا باهم حرف بزنندو کسی مزاحمشون نشه... نگاهی به اطراف میندازم... افراد زیادی این طرف نیستن... تقریبا میشه گفت این طرف سالن خلوته... چشم میچرخونم تا ببینم کیا اومدن.... اکثر فامیلامون هستن ولی خونواده ی سروش هنوز نیومدن
    زیر لب میگم: و صد البته خودش و نامزدش
    از یه طرف دوست ندارم بیان... از یه طرف هم دلم میخواد بیان تا ببینم نامزدش کیه؟
    حضور کسی رو کنار خودم احساس میکنم... سرمو بلند میکنم... پسر غریبه ای رو کنار خودم میبینم که به طرف مبل رو به رویی میره و میگه: منتظر کسی هستین
    اخمام تو هم میره... خوشم نمیاد به هیچ غریبه ای جواب پس بدم... نگامو ازش میگیرمو با اخم میگم: مگه اومدم کافی شاپ که منتظر کسی باشم
    لبخندی میزنه و میگه: پس چرا اینجا تنها نشستین؟
    با اخم ادامه میدم: دلیلی نمیبینم که بهتون توضیح بدم
    بعد از تموم شدن حرفم چشمام رو در سالن قفل میشه... خونواده ی سروش وارد میشن... ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میره
    پسر با خونسردی میگه: من ه...........
    هیچی از حرفای پسره رو نمیفهمم... اصلا نمیشنوم چی داره میگه... همه ی حواسم به در سالنه... بالاخره وارد شد... مثله همیشه محکم و با اقتدار... شونه به شونه ی دختری... نا آشنا... اخمام تو هم میره... اما نه احساس میکنم میشناسمش... بدون اینکه متوجه ی حضور من بشن به سمت پدربزرگ میرن... دختر دستشو دور بازوی سروش حلقه کرده و مستانه میخنده... با صدای یکی از خدمه به خودم میام
    خدمتکار: خانم
    گنگ نگاش میکنم که میگه: آب پرتقال
    تازه متوجه ی آب پرتقالی که تو دستشه میشم
    لبخندی میزنم میگم: ممنون میل ندارم
    سری تکون میده و از من دور میشه... نگاهی به مبل رو به روییم میندازم خبری از پسره نیست
    برام مهم هم نیست ولی اون چیزی که فکرمو به خودش مشغول کرده چهره ی نامزد سروشه... عجیب برام آشناست... فقط نمیدونم کجا دیدمش
    مهسا که از اول ورودم از نامزدش جدا نمیشد بالاخره از پسره دل میکنه... با قدمهای آهسته به طرفم میادو با پوزخند میگه: سلام
    با بی تفاوتی نگاهی بهش میندازمو میگم: سلام... مبارکت باشه
    حتی به خودم زحمت نمیدم از جام بلند شم
    لبخندی موزیانه میزنه و میگه: ممنون... راستی نظرت در مورد نامزد من چیه؟
    با خونسردی میگم: نامزد توهه، دلیلی نداره که من نظر بدم
    مهسا رو مبل کناری من میشینه و میگه: بالاخره دختر خالمی باید یه نظری بدی
    - نظر خاصی ندارم
    مهسا با حرص میگه: حسودیت میشه؟
    با پوزخند میگم: به چی؟... به رفتارای بچه گونه ی تو... من اصلا نامزد جنابعالی رو نمیشناسم که بخوام نظری در موردش بدم این کجاش نشون دهنده ی حسادته
    با اخم میگه: یه کاری نکن مثل دفعه ی پیش یه سیلی دیگه از بابات نوش جان کنی
    پوزخندم پررنگ تر میشه و میگم: با این کارت فقط خودت رو کوچیکتر میکنی... خونواده ی شوهرت میگن عجب دختری بوده که باعث شده مهمونشون سیلی بخوره
    مهسا: هنوز هم مغروری... ولی خوشم میاد خوب از خاله و شوهر خاله حساب میبری
    نگاه تمسخرآمیزی بهش میندازمو میگم: اگه در برابر پدر و مادرم کوتاه میام فقط و فقط به این خاطره که دوستشون دارم واسه ی تو هنوز خیلی زوده این حرفا رو بفهمی
    چشمام به نامزد مهسا میفته... داره به طرف ما میاد... قیافه ی معمولی داره... ولی اینجور که معلومه از خونواده ی پولداری هست... آدم بدی به نظر نمیرسه...
    مهسا میخواد چیزی بگه که با دیدن نامزدش منصرف میشه


  10. Top | #38

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    پسره وقتی به ما میرسه خطاب به من میگه: سلام خانم
    به احترامش از جام بلند میشمو میگم: سلام... بهتون تبریک میگم
    لبخندی میزنه و میگه: ممنونم
    بعد برمیگرده سمت مهسا میگه: خانم گل معرفی نمیکنی؟
    مهسا دستشو دور بازوی پسره میندازه و میگه: دختر خالم... ترنم
    پسر: من هم بهروز هستم خودتون که میدونید نامزد مهسا
    لبخندی میزنمو سری تکون میدم
    پسر خطاب به من میگه: ما یه سر به مهمونای دیگه هم بزنیم باز خدمتتون میرسیم
    مهسا: یه لحظه بهروز جان... قبل از رفتن بهتره در مورد ازدواج چهارنفرمون نظر ترنم رو هم بپرسیم؟
    بهروز لبخندی میزنه و میگه: حق با توهه گلم
    با تعجب نگاشون میکنم که مهسا ادامه میده: بالاخره تو دخترخالمی باید تو هم نظر بدی... من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه با هم بگیریم نظرت چیه ترنم؟ البته نظر بابابزرگ بود...
    آب دهنم رو قورت میدمو به زحمت لبخندی میزنمو به سختی میگم: عالیه... چی از این بهتر
    مهسا با چشمهای گرد شده بهم نگاه میکنه... از این همه بی تفاوتی من در تعجبه... نمیدونه که به زور سرپا موندم
    خدا رو شکر بهروز میگه: عزیزم بهتره یه سر هم به بقیه بزنیم باز دوباره به دخترخالت سر میزنیم... میدونم دخترخالت رو خیلی دوستش داری اما بهتره از بقیه هم غافل نشیم
    از این حرف بهروز پوزخندی رو لبام میشینه
    با تمسخر میگم: مهساجان راحت باش... من میدونم خیلی بهم لطف داری اما بهتره یه خورده به مهمونای دیگه هم برسی
    مهسا با خشم نگام میکنه
    بهروز با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین
    -ممنون... شما برید من هم بعدا میام
    بهروز سری تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه...
    بهروز خطاب به مهسا میگه: بریم خانمی
    مهسا چیزی نمیگه... هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم... شونه به شونه ی نامزدش از من دور میشه.. با رفتن مهسا نفس آسوده ای میکشمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
    زیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگه
    یاد حرف مهسا میفتم...« من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم»... آلا... اسمش هم برام آشناست... خدایا کجا دیدمش... مطمئنم از بچه های فامیل نیست... آلا.. آلا.. اسم تکی هم داره... مطمئنم میشناسمش... هم اسمش برام آشناست... هم چهرش... هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزی یادم نمیاد... نگامو تو سالن میچرخونم... بالاخره پیداشون میکنم... رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن... سروش با جدیت رو مبل نشسته ولی آلا مدام با سها حرف میزنه و میخنده...
    صدای یکی از زنهای غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشید
    یکی از زنهای فامیل میگه: آره... بیچاره سروش
    لبخند تلخی رو لبم میشینه... بعد میگن چه جوری یه حرف بین فامیل میپیچه
    زن غریبه: چه بلایی سر اون دختره اومد؟
    زن فامیل: همه فامیل طردش کردن... امشب تو همین مهمونی هست
    زن غریبه: اگه دیدیش حتما نشونم بده... خاک بر سر اون دختر که با داشتن چنین نامزدی باز چشم به نامزد خواهرش داشت
    زن فامیل: باورت میشه وقتی پاشو تو مهمونی ها میذاره دل من میلرزه که نکنه چشم به نامزد یکی داشته باشه
    زن غریبه: مطمئن باش پسرای فامیل با شناختی که ازش دارن اصلا به سمتش هم نمیرن
    زن فامیل: حق با توهه... خیالم از جانب سروش هم راحت شد... همیشه دلم براش میسوخت... طفلکی خیلی سختی کشید
    زن غریبه: من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه
    زن فامیل: آلاگل دختر خیلی خوبیه... من هم باهات موافقم... بیا بریم توی جمع... راستی در مورد ترنم به کسی چیزی نگو... آقاجون ممنوع کرده در مورد اون موضوع حرف بزنیم اما دیدم تو بهترین دوست منی بهتره بهت بگم تا مراقب دختر و پسرت باشی... که یه وقت ناخواسته با اون دختره معاشرت نکنند
    زن غریبه: دستت درد نکنه... خوب شد بهم گفتی...
    همینجور که حرف میزنند از من دور میشن... خوب شد جایی نشستم که زیاد در معرض دید دیگران نیستم... اینقدر از این حرفا شنیدم دیگه برام عادی شده.. البته نمیگم اصلا ناراحت نیستم اما دلیلی نداره الان بهش فکر کنم و غم و غصه هام رو به این آدمایی که اصلا آدم حسابم نمیکنند نشون بدم
    دوباره چشمم به سروش و نامزدش میفته... یاد حرف اون زن میفتم...« من مطمئنم آلاگل خوشبختش میکنه»... آلاگل...
    اسمش عجیب آشناهه... خدایا محاله کسی رو بشناسمو یادم بره... لابد فقط چند بار دیدمش... ولی کجا...
    زیر لب زمزمه میکنم: آلاگل... آلا...
    جرقه ای تو ذهنم زده میشه

  11. Top | #39

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    «عجب اسم مسخره ای»...«ترنم خفه شو... میشنوه»... «نه خداییش این چه اسمیه که خونوادش روش گذاشتن»...« به نظر من که اسم قشنگیه»..«آلا هم شد اسم؟... حالا آلا یه چیزی ولی اسم پسره که دیگه افتضاحه»... «وای وای وای ترنم اینجوری نگو... به خدا میشنوه آبروریزی میشه»...« فکرشو کن خدا دو تا بچه بهشون داده اسم یکی رو گذاشتن آلا اسم اون یکی رو گذاشتن آیت... حالا آلا یه چیزی اما آیت خیلی ضایع است... مثلا فکر کن بابا میخواد پسره رو صدا کنه میگه... آیت آیت بابایی، آیت باباجون کجایی بیا ببینم... اینا رو ولش کن به این فکر کن اگه دوست دختر پسره بشی باید چیکار کنی؟... خداییش پسره رو چی صدا میکنی؟»...«ترنـــــم»...« میتونی بگی آیتم اما نه زیادی خزه... آیت جون چطوره؟....نه نه لابد باید بگی آقا آیت.... هوم آیت آقا هم بد نیستا البته میشه به آیت خان هم فکر کرد... در کل من اگه بمیرم هم زیر بار چنین ننگی نمیرم... یه بار گول نخوری به پیشنهاد پسره جواب مثبت بدیا... وقتی نتونی صداش بزنی چه فایده داره... البته میتونی بهش بگی عشق من»... «مگه چشه... به نظر من هم اسم دوستم هم اسم برادرش قشنگن... تو هم بهتره بری به همون سروش جونت برسی و اینقدر چرت و پرت نگی... من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم الکی حرف تو دهن من نذار... حالا هم خفه بمیر بذار یکم بهمون خوش بگذره»...« برو بابا... اولا که چشم نیست و گوشه... دوما تو که سلیقه نداری... و از همه مهتمر من سروشمو با هیچکس تو دنیا عوض نمیکنم...اسم فقط سروش... تکه به خدا... ترنم و سروش... خداییش میبینی چقدر اسمامون به هم میان... تو هم بهتره یکی رو انتخاب کنی اگه تیپ و قیافه نداره لااقل یه اسم درست و حسابی داشته باشه »...«نه بابا»...
    زیر لب زمزمه میکنم: بنفشه
    همه چیز یاد اومد... دوست بنفشه بود.... البته نه از نوع صمیمیش... مطمئنم خودشه... برادرش هم به بنفشه پیشنهاد دوستی داده بود هیچوقت نفهمیدم بنفشه پیشنهادش رو قبول کرد یا نه فقط میدونم هنوز مجرده... از جزئیات زندگی بنفشه خبر ندارم... اون روزای آخری که هنوز رابطه ام با بنفشه خراب نشده بود باهاش آشنا شده بودم...یه روز آلا بنفشه رو به تولدش دعوت میکنه... اون موقع دختر شری بودم... دقیقا مثله ماندانا... البته یه خورده بیشتر از ماندانا... بنفشه همیشه از دست من و مانی حرص میخوردو ما بهش میخندیدیم... اون روز من هم به زور همراه بنفشه به مهمونی رفتم... بنفشه میگفت اگه ببرمت آبروریزی میکنی ولی گوش من بدهکار نبود...اونقدر اصرار کردم که من رو هم با خودش برد... اون روز اون قدر آلا و برادرش رو مسخره کردم که وقتی از مهمونی بیرون اومدیم بنفشه باهام قهر کرد ولی تا اونجایی که من یادمه من به سروش در مورد آلا چیزی نگفته بودم... اون روز فقط بهش گفته بودم به تولد یکی از دوستای بنفشه میرم... البته ممکنه از طریق سها با آلاگل آشنا شده باشه... از اونجایی که بنفشه و سها با هم دوستی نزدیکی دارن پس صد در صد سها دوستای بنفشه رو هم میبینه ولی چرا بین این همه آدم باید آلا نامزد سروش بشه...
    زیر لب زمزمه میکنم: چه فرقی میکنه آلا یا یه نفر دیگه
    یاد بنفشه میفتم دلم عجیب براش تنگ شده... خیلی وقته جواب تلفنامو نمیده
    نگام به سمت مبلی کشیده میشه که سروش و آلاگل اونجا نشسته بودن... اما الان اونجا کسی نیست... سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم
    دوست دارم به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم... نه سروش ... نه آلاگل... نه بنفشه... نه حتی خودم
    صدای قدمهای کسی رو پشت سر خودم میشنوم... هر لحظه بهم نزدیک تر میشه... صدای قدمهاش بی نهایت آشناست... الان دیگه کنارم رسیده... سنگینی نگاش باعث میشه سرمو بلند کنمو نگاهی بهش بندازم خودشه... سروش
    با مسخرگی لبخندی میزنه و میگه: به به خانم مهرپرور بالاخره تو یکی از مراسما شما رو دیدم
    همینجور که حرف میزنه به سمت مبل رو به روییم میره و روش میشینه... شاید بتونم در برابر تمسخرای دیگران بی تفاوت باشم اما از اونجایی که سروش و خونوادم هنوز برام عزیزن... وقتی به وسیله ی اونا به تمسخر گرفته میشم حال بدی بهم دست میده...
    سروش: قبلنا مودب تر بودی یه سلامی میکردی
    زیر لبی سلامی زمزمه میکنمو نگامو ازش میگیرم
    سروش با نیشخند میگه: خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی
    با خونسردی سرمو به سمتش برمیگردمو میگم: خوشبخت بشین خیلی بهم میاین
    نیشخند از لباش پخش میشه و با اخم میگه: به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم
    یعنی هنوز میخواد به رفتاراش ادامه بده؟
    -امیدوارم
    صدای آلاگل رو میشنوم
    آلاگل: سروش... عزیزم کجایی؟
    سروش: بیا اینجا گلم
    بعد با پوزخند ادامه میده گفتم به خورده کنار یه دوست قدیمی بشینم
    آلاگل با ناز و عشوه به ما نزدیک میشه و با دیدن من اول اخماش توهم میره ولی بعد یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: عزیزم دلت میاد منو تنها بذاری؟
    سروش: معلومه که نه عشق من
    سروش هیچوقت چنین آدمی نبود که توی جمع اینجوری حرف بزنه... صد در صد میخواد حرص من رو در بیاره
    آلاگل کنار سروش میشینه سرش رو روی شونه ی سروش میذاره و میگه: عزیزم معرفی نمیکنی؟
    مطمئنم من رو شناخته... اما نمیدونم چرا حرفی از گذشته نزد... اون روز توی تولدش اونقدر شیطنت کردم آخر شب بهم گفته بود عاشقه شیطنتات شدم... نظرت در مورد اینکه با هم دوست باشیم چیه؟ و من هم قبول کرده بودم ولی بعد از اون اونقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا شخصی به نام آلاگل رو از یاد بردم چه برسه به دوستیش... الان همون شخص جلوم واستاده و از سروش میخواد منو بهش معرفی کنه... مطمئنم هم میدونه نامزد قبلی سروشم هم میدونه دوست سابق بنفشه ام...
    سروش: ترنم... خواهر نامزد سابق سیاوش
    سرشو از روی شونه های سروش برمیداره و میگه: وقتی در مورد خواهرتون شنیدم خیلی متاسف شدم... حتما روزای سختی رو گذروندین... با اینکه خیلی وقته گذشته ولی باز هم بهتون تسلیت میگم
    سروش با تمسخر نگام میکنه
    محاله موضوع من رو ندونه... فقط نمیدونم چرا داره حرف ترانه رو پیش میکشه... لحنم ناخودآگاه سرد میشه... با لحنی سرد میگم: ممنون
    بی توجه به لحن سردم با لحن شادی میگه: تعریف شما رو زیاد از اطرافیان شنیدم
    منظورش رو از این مهربونیها درک نمیکنم... آخه کسی توی اطرافیانم از من تعریفی نمیکنه که این خانم بخواد بشنوه... شنیدن این حرف با جوک برام هیچ فرقی نداره
    وقتی با چشمای یخی تو چشمش زل میزنم و چیزی نمیگم ناخودآگاه ساکت میشه...
    سروش تک سرفه ای میکنه و میگه: دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید
    آلاگل با چشمهایی که از ذوق میدرخشه میگه: وای آره... حتما بیا خیلی خوشحال میشم
    به سردی میگم: اگه شرایطش جور بود حتما من میام
    آلاگل با لبخند میگه: یادت باشه با اومدنت ما رو خوشحال میکنی
    بعد خطاب به سروش میگه: مگه نه سروش؟
    سروش با پوزخند میگه: آره گلم
    میخوام چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم مانع از حرف زدنم میشه
    نگامو ازشون میگیرمو گوشیم رو از داخل کیفم در میارم... با دیدن شماره ماندانا لبخندی رو لبم میشینه... حتما از بس نگرانم بود طاقت نیاورد
    ببخشیدی میگم که آلاگل میگه: راحت باش عزیزم
    سروش چیزی نمیگه و من بی تفاوت به دوتاشون از جام بلند میشمو همونجور که دارم ازشون دور میشم جواب میدم
    -سلام مانی
    ماندانا: به به سلام بر دشمن درجه ی یک خودم
    لبخندی میزنمو میگم: باز شروع کردی؟
    ماندانا با جدیت میگه: مهمونی تموم شد؟
    -نه بابا... هر کسی میره و میاد یه چیزی بارم میکنه
    ماندانا: لابد تو هم مثله این پخمه ها تاریک ترین قسمت رو انتخاب کردی و رو یه مبل یه نفره نشستی
    پخی میزنم زیر خنده و میگم: از کجا فهمیدی؟
    با لحن بامزه ای میگه: من رو دست کم گرفتی... خودم بزرگت کردم
    -من که یادم نمیاد جنابعالی بزرگم کرده باشی
    به دیوار تکیه میدم همونجور که به حرفای ماندانا گوش میدم... حواسم میره پیش سروش و آلاگل
    ماندانا: دلیلش روشنه عزیزم... تو از همون اول هم آلزایمر حاد داشتی... بگو اوضاع در چه حاله؟
    سروش خم شده و یه چیزی نزدیک گوش آلاگل میگه... آلاگل هم با ناز لبخندی میزنه
    -نامزدش رو دیدم
    با ناراحتی میگه: آشناست؟
    -هم آره هم نه
    سروش بوسه ای به گردن آلاگل میزنه و بعد دستاشو روی شونه های *** آلاگل رو میذاره... آلاگل میخنده و چیزی بهش میگه که باعث میشه سروش هم بخنده... هیچوقت سروش رو اینقدر شاد ندیده بودم حتی زمانهایی که با من هم بود هیچوقت تو مهمونی ها زیاد نمیخندید من شیطنت میکردمو اون هم یعضی موقع به شیطنتام لبخندی میزد... یعنی واقعا عاشق آلاگل شده... یعنی از اول هم عاشقم نبود.... دلم عجیب میگیره
    ماندانا: کیه؟
    -آلاگل
    ماندانا یه خورده فکر میکنه و میگه: چنین شخصی رو یادم نمیاد
    - حق داری خود من هم اول نشناختمش... یادته روزای آخر دوستیم با بنفشه به تولد یکی از دوستاش رفته بودم...
    ماندانا یکم فکر میکنه و میگه: همون که میگفت بیشتر حکم همکارم رو داره تا دوست؟
    سروش خم میشه و بوسه ای به شونه های *** آلاگل میزنه...چشمامو میبندمو نگامو ازشون میگیرم... تحمل دیدن این صحنه ها رو ندارم
    به سختی جواب میدم: آره
    ماندانا: خوب... که چی؟
    نفس عمیقی میکشمو میگم: همون دختره نامزد سروشه
    با داد میگه: نه بابا... اونا همدیگه رو از کجا میشناسن
    -چه میدونم... اصلا مگه فرقی هم میکنه... دو ماه دیگه عروسیشونه
    ماندانا زیر لب زمزمه میکنه: دو ماه دیگه؟
    -اوهوم


  12. Top | #40

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    ماندانا: ترنم تو که از اول هم میدونستی بالاخره چنین روزی میرسه؟
    -مانی برام مهم نیست... اگه الان اینجا بودی و قیافه ی خونسردمو میدیدی خودت به حرفم میرسیدی
    ماندانا با لحنی بغض آلود میگه: همه رو توی دلت میریزی و ظاهرتو بی تفاوت نشون میدی... تو اون چند باری که اومدم ایران متوجه ی همه چیز شدم
    -مانی اگه زنگ زدی این حرفا رو بزنی همین الان قطع کن... پولت هم بیخودی حروم نکن
    ماندانا با شیطنت میگه: محاله پوله خودمو برای تو حروم کنم اینا پولای امیره
    لبخندی میزنمو به این فکر میکنم چقدر خوبه که ماندانا رو دارم... به خاطر دل من حاضره هر کار کنه... حتی خنده های زورکی.... ممنونم مانی... الان خیلی به این خنده ها احتیاج دارم... ممنونم از این تغییر موضع ناگهانیت
    - از اول هم معلوم بود که اگه از جیب خودت بره محاله برام زنگ بزنی
    ماندانا: مگه خل و چلم
    -اون رو که آره ول.......
    ماندانا میپره وسط حرفمو میگه: ترنـــم باز به من توهین کردی... میام میزنمتا
    خندم میگیره و میگم: اولا توهین کجا بود واقعیت رو گفتم در ثانی اگه تونستی بیا... نه خداییش اگه میتونی همین الان بیا
    ماندانا با حرص میگه: نه حالا که فکر میکنم میبینم اونقدر ارزششو نداری که بخوام پاهای نازنینمو به خاطرت خسته کنم برم واسه نصفه امشب بلیط بگیرم سوار هواپیما بشم بیام ایران... نه بابا همه ی حسابامو میذارم 5 شنبه تا یه دفعه ای باهات تسویه میکنم
    -نگــــــو
    ماندانا: به کوری چشم تو هم شده میگم
    -به جای این چرت و پرتا یه خورده از جغله ات بگو
    پخی میزنه زیر خنده میگه: داره با باباش آشپزی میکنه
    چشمام از تعجب گرد میشه و میگم: چــی؟
    ماندانا: با امیر شطرنج بازی کردم... با هم دیگه شرط بستیم هر کسی باخت آشپزی کنه... تازه باید غذایی رو بپزه که اون طرف دوست داره
    با تعجب میگم: تو که از شطرنج چیزی سرت نمیشد
    ماندانا: ولی از تقلب خیلی چیزا سرم میشد
    با صدای بلند میگم: باز سر امیر رو کلاه گذاشتی؟
    یکی دو نفری که اطراف من هستن چپ چپ نگام میکنند... زیر لبی ببخشیدی میگم... که اونا نگاشون رو از من میگیرنو و دوباره به حرفای خودشون میرسن...
    ماندانا: باشه به بزرگواری خودم میبخشم
    با حرص میگم: کی با تو بود؟
    ماندانا با خونسردی میگه: خوب معلومه تو
    -حالا امیر چی داره درست میکنه؟
    با افتخار میگه: قرمه سبزی
    با تعجب میگم: مگه بلده
    ماندانا بی تفاوت میگه: اونش به من ربط نداره... قرار شده تا غذای مورد علاقه ی من رو درست نکرده پاشو از آشپزخونه بیرون نذاشته
    خندم میگیره و میگم: تو دیگه کی هستی؟
    ماندانا: سرور شما ماندانا
    -منظورت همون کلفت شما بود دیگه
    ماندانا: نه بابا... اون که شغل خودته... راستی تو فکر یه نقشه ی جدیدم
    -دیگه میخوای چه آتیشی بسوزونی؟
    ماندانا: میخوام یه دست دیگه با امیر شطرنج بازی کنمو این بار رخت و لباسای کثیف رو هم بهش واگذار کنم
    -دیوونه... مگه ماشین لباسشویی رو ازت گرفتن؟
    ماندانا: چی میگی بابا... ما پول نداریم غذا بخوریم بعد از ماشین لباسشویی استفاده کنیم
    -پس با کدوم پول اینقدر باهام حرف میزنی؟
    ماندانا: نکنه واقعا فکر کردی پولای امیر رو حروم تو میکنم؟
    با تعجب میگم: پس چی؟
    ماندانا: گفتم تا چند روز دیگه فلنگو میبندم دیگه کسی دستش به من نمیرسه بخواد از من پول بگیره
    میخوام جوابشو بدم که خودش سریعتر میگه: راستی؟
    -دیگه چیه؟
    ماندانا: از امیر یه عکسای توپی گرفتم... اومدم ایران حتما نشونت میدم
    -مانی باز داری یه کارایی میکنیا اینقدر اون بدببخت رو نچزون
    ماندانا: بالاخره عکسای سرآشپز امیر دیدن داره... میخوام به مادرشوهر و خواهر شوهرم نشون بدمو باهاشون بخندم
    -دیوونه... همیشه فکر میکنم حتما امیر تو زندگی قبلیش مرتکب گناه بزرگی شده بود که خدا توی مصیبت رو تو دامنش انداخته
    ماندانا با صدای بلند میخنده میگه: واقعا راست میگی؟
    -پس نه... فکر کردی باهات شوخی دارم؟
    ماندانا: من هم میخوام ببینم
    -چی چی رو
    ماندانا: دامن امیر رو... چطور تو امیر رو با دامن دیدی ولی من ندیدم... امش باید مجبورش کنم یکی از دامنای من رو بپوشه
    با تصور امیر اون هم توی دامنای ماندانا پخی میزنم زیر خنده که ماندانا میگه: راستی دامنش کوتاه بود یا بلند؟
    -مانی به خدا زشته
    ماندانا: اون که مادرزادی زشت بود
    -چی واسه ی خودت میگی؟
    ماندانا: مگه امیر رو نمیگی؟
    با حرص میگم: رفتاراتو میگم
    ماندانا: برو بابا... کجاش زشته تازه چند تا عکس از امیر در ژست ههای مختلف میگیرم... فکر کن هم با دامن کوتاه هم با دامن بلند
    همینجور که میخندم میگم: چهارساله رفتی اونجا هنوز آدم نشدی... هیچ امیدی بهت نیست
    ماندانا: عزیزم تو چیزایی از من میخوای که امکان پذیر نیست وقتی آدمم چه جوری میخوای دوباره آدم بشم
    -اگه تو آدم باشی پس آدم چیه؟ برو کمتر چرت و پرت بگو... من هم برم یه گوشه بشینم و به ادامه مهمونی برسم
    ماندانا: آره من برم به نقشه پلیدانه ام فکر کنم... راستی تا میتونی غذا بخور... فکر نکنم حالا حالاها دیگه از این غذاها گیرت بیاد
    -اشتباه میکنی... آخر هفته که اومدم خونه ی شما از این غذاها دوباره گیرم میاد
    ماندانا با داد میگه: حرفشم نزن... بینم دست خالی اومدی کشتمت... غذاتو با خودت میاری... شنیدی؟
    -چی واسه خودت میگی... نکنه فکر کردی من واسه دیدن تو دارم میام... من همه امیدم به اون غذاها و سوغاتیهای تویه
    ماندانا: پس بهتره پولتو حروم تاکسی نکنی... چون از این خبرا نیست... راستی اگه میخوای بیای گل و شیرینی یادت نره
    -مگه میخوام بیام خواستگاری؟
    ماندانا با حرص میگه: نکنه میخوای دست خالی به دیدنم بیای؟
    -من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داری؟
    ماندانا: توی آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلای خوشگل هم بازی نکن... یهو میبینی همه ی گلای دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدی؟
    -برو بچه... من نظرم عوض شد... اصلا نمیام
    با ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر
    -مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنم
    ماندانا جدی میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن
    -خیالت راحت
    از ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو هم بیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ی گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هر کسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه های دیگران به سمت میز میرمو یه خورده سالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ی سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رو میبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگه ی سالن رو واسه ی نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلوی سروش بشینمو به دلبری های آلاگل نگاه کنم... روی یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... از بس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهای سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یه خورده غذای سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیره




صفحه 4 از 26 نخستنخست ... 2345614 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
09171111111 mahboob_hameh@yahoo.com طراحی توسط ویکـی وی بی
حـامـیان انجمـن