صفحه 4 از 13 نخستنخست ... 23456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 126

موضوع: اشعار فروغ فرخ زاد

  1. Top | #31
    SarGol

    کتاب اسیر

    يك شب

    يك شب ز ماوراي سياهي ها
    چون اختري بسوي تو مي آيم
    بر بال بادهاي جهان پيما
    شادان به جستجوي تو مي آيم
    سرتا بپا حرارت و سرمستي
    چون روزهاي دلكش تابستان
    پر ميكنم براي تو دامان را
    از لاله هاي وحشي كوهستان
    يك شب ز حلقه كه به در كوبم
    در كنج سينه قلب تو مي لرزد
    چون در گشوده شد تن من بي تاب
    در بازوان گرم تو مي لغزد
    ديگر در آن دقايق مستي بخش
    در چشم من گريز نخواهي ديد
    چون كودكان نگاه خموشم را
    با شرم در ستيز نخواهي ديد
    يكشب چو نام من به زبان آري
    مي خوانمت به عالم رويايي
    بر موجهاي ياد تو مي رقصم
    چون دختران وحشي دريايي
    يكشب لبان تشنه من با شوق
    در آتش لبان تو ميسوزد
    چشمان من اميد نگاهش را
    بر گردش نگاه تو ميدوزد
    از زهره آن الهه افسونگر
    رسم و طريق عشق مي آموزم
    يكشب چو نوري از دل تاريكي
    در كلبه ات شراره ميافروزم
    آه اي دو چشم خيره به ره مانده
    آري منم كه سوي تو مي آيم
    بر بال بادهاي جهان پيما

  2. Top | #32
    SarGol

    کتاب اسیر

    در برابر خدا

    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرا بشنو
    آه اي خدا ي قادر بي همتا
    يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
    بشكاف اين حجاب سياهي را
    شايد درون سينه من بيني
    اين مايه گناه و تباهي را
    دل نيست اين دلي كه به من دادي
    در خون تپيده آه رهايش كن
    يا خالي از هوي و هوس دارش
    يا پاي بند مهر و وفايش كن
    تنها تو آگهي و تو مي داني
    اسرار آن خطاي نخستين را
    تنها تو قادري كه ببخشايي
    بر روح من صفاي نخستين را
    آه اي خدا چگونه ترا گويم
    كز جسم خويش خسته و بيزارم
    هر شب بر آستان جلال تو
    گويي اميد جسم دگر دارم
    از ديدگان روشن من بستان
    شوق به سوي غير دويدن را
    لطفي كن اي خدا و بياموزش
    از برق چشم غير رميدن را
    عشقي به من بده كه مرا سازد
    همچون فرشتگان بهشت تو
    ياري به من بده كه در او بينم
    يك گوشه از صفاي سرشت تو
    يك شب ز لوح خاطر من بزداي
    تصوير عشق و نقش فريبش را
    خواهم به انتقام جفاكاري
    در عشقش تازه فتح رقيبش را
    آه اي خدا كه دست توانايت
    بنيان نهاده عالم هستي را
    بنماي روي و از دل من بستان
    شوق گناه و نقش پرستي را
    راضي مشو كه بنده ناچيزي
    عاصي شود بغير تو روي آرد
    راضي مشو كه سيل سرشكش را
    در پاي جام باده فرو بارد
    از تنگناي محبس تاريكي
    از منجلاب تيره اين دنيا
    بانگ پر از نياز مرابشنو
    آه اي خداي قادر بي همتا

  3. Top | #33
    SarGol

    کتاب اسیر

    اي ستاره ها

    اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
    با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
    اي ستاره ها كه از وراي ابرها
    بر جهان نظاره گر نشسته ايد
    آري اين منم كه در دل سكوت شب
    نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم
    اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
    دامن از غمش پر از ستاره ميكنم
    با دلي كه بويي از وفا نبرده است
    جور بيكرانه و بهانه خوشتر است
    در كنار اين مصاحبان خودپسند
    ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
    اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
    ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
    اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
    آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟
    جام باده سر نگون و بسترم تهي
    سر نهاده ام به روي نامه هاي او
    سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
    جستجو كنم نشاني از وفاي او
    اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
    از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
    كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد
    اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك
    من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست
    تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
    لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
    زين سپس به عاشقان با وفا كنم
    اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
    سر بدامن سياه شب نهاده ايد
    اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
    روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
    رفته است و مهرش از دلم نميرود
    اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
    اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
    پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟

  4. Top | #34
    SarGol

    کتاب اسیر

    حلقه

    دخترك خنده كنان گفت كه چيست
    راز اين حلقه زر
    راز اين حلقه كه انگشت مرا
    اين چنين تنگ گرفته است به بر
    راز اين حلقه كه در چهره او
    اينهمه تابش و رخشندگي است
    مرد حيران شد و گفت
    حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است
    همه گفتند : مبارك باشد
    دخترك گفت : دريغا كه مرا
    باز در معني آن شك باشد
    سالها رفت و شبي
    زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
    ديد در نقش فروزنده او
    روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
    به هدر رفته هدر
    زن پريشان شد و ناليد كه واي
    واي اين حلقه كه در چهره او
    باز هم تابش و رخشندگي است
    حلقه بردگي و بندگي است

  5. Top | #35
    SarGol

    کتاب اسیر

    اندوه

    كارون چو گيسوان پريشان دختري
    بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
    خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب
    بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد
    دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
    افتاد مست عشق در آغوش نور ماه
    شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
    سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه
    نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
    هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد
    مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان
    مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
    بر آبهاي ساحل شط سايه هاي نخل
    مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
    آواي گنگ همهمه قورباغه ها
    پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
    در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب است
    روياي دور دست تو نزديك مي شود
    بوي تو موج مي زند آنجا بروي آب
    چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود
    بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
    بشكست و شد به دست تو زندان عشق من
    در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
    اي شاخه شكسته ز طوفان عشق من

  6. Top | #36
    SarGol

    کتاب اسیر

    صبر سنگ

    روز اول پيش خود گفتم
    ديگرش هرگز نخواهم ديد
    روز دوم باز ميگفتم
    ليك با اندوه و با ترديد
    روز سوم هم گذشت اما
    بر سر پيمان خود بودم
    ظلمت زندان مرا ميكشت
    باز زندانبان خود بودم
    آن من ديوانه عاصي
    در درونم هايهو مي كرد
    مشت بر ديوارها ميكوفت
    روزني را جستجو مي كرد
    در درونم راه ميپيمود
    همچو روحي در شبستاني
    بر درونم سايه مي افكند
    همچو ابري بر بياباني
    مي شنيدم نيمه شب در خواب
    هايهاي گريه هايش را
    در صدايم گوش ميكردم
    درد سيال صدايش را
    شرمگين مي خواندمش بر خويش
    از چه رو بيهوده گرياني
    در ميان گريه مي ناليد
    دوستش دارم نمي داني
    بانگ او آن بانگ لرزان بود
    كز جهاني دور بر ميخاست
    ليك درمن تا كه مي پيچيد
    مرده اي از گور بر مي خاست
    مرده اي كز پيكرش مي ريخت
    عطر شور انگيز شب بوها
    قلب من در سينه مي لرزيد
    مثل قلب بچه آهو ها
    در سياهي پيش مي آمد
    جسمش از ذرات ظلمت بود
    چون به من نزديكتر ميشد
    ورطه تاريك لذت بود
    مي نشستم خسته در بستر
    خيره در چشمان روياها
    زورق انديشه ام آرام
    مي گذشت از مرز دنيا ها
    باز تصويري غبار آلود
    زان شب كوچك ‚ شب ميعاد
    زان اطاق ساكت سرشار
    از سعادت هاي بي بنياد
    در سياهي دستهاي من
    مي شكفت از حس دستانش
    شكل سرگرداني من بود
    بوي غم مي داد چشمانش
    ريشه هامان در سياهي ها
    قلب هامان ميوه هاي نور
    يكديگر را سير ميكرديم
    با بهار باغهاي دور
    مي نشستم خسته در بستر
    خيره در چشمان رويا ها
    زورق انديشه ام آرام
    ميگذشت از مرز دنيا ها
    روزها رفتند و من ديگر
    خود نميدانم كدامينم
    آن مغرور سر سخت مغرورم
    يا من مغلوب ديرينم ؟
    بگذرم گر از سر پيمان
    ميكشد اين غم دگر بارم
    مي نشينم شايد او آيد
    عاقبت روزي به ديدارم

  7. Top | #37
    SarGol

    کتاب اسیر

    از دوست داشتن

    امشب از آسمان ديده تو
    روي شعرم ستاره ميبارد
    در سكوت سپيد كاغذها
    پنجه هايم جرقه ميكارد
    شعر ديوانه تب آلودم
    شرمگين از شيار خواهشها
    پيكرش را دوباره مي سوزد
    عطش جاودان آتشها
    آري آغاز دوست داشتن است
    گرچه پايان راه ناپيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست
    از سياهي چرا حذر كردن
    شب پر از قطره هاي الماس است
    آنچه از شب به جاي مي ماند
    عطر سكر آور گل ياس است
    آه بگذار گم شوم در تو
    كس نيابد ز من نشانه من
    روح سوزان آه مرطوب من
    بوزد بر تن ترانه من
    آه بگذار زين دريچه باز
    خفته در پرنيان رويا ها
    با پر روشني سفر گيرم
    بگذرم از حصار دنياها
    داني از زندگي چه ميخواهم
    من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو
    زندگي گر هزار باره بود
    بار ديگر تو بار ديگر تو
    آنچه در من نهفته درياييست
    كي توان نهفتنم باشد
    با تو زين سهمگين طوفاني
    كاش ياراي گفتنم باشد
    بس كه لبريزم از تو مي خواهم
    بدوم در ميان صحراها
    سر بكوبم به سنگ كوهستان
    تن بكوبم به موج دريا ها
    بس كه لبريزم از تو مي خواهم
    چون غباري ز خود فرو ريزم
    زير پاي تو سر نهم آرام
    به سبك سايه تو آويزم
    آري آغاز دوست داشتن است
    گرچه پايان راه نا پيداست
    من به پايان دگر نينديشم
    كه همين دوست داشتن زيباست

  8. Top | #38
    SarGol

    کتاب اسیر

    دفتر شعر اسیر خواب
    خواب
    شب بر روی شیشیه های تار
    مینشست آرام چون خاکستری تبدار
    باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
    پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
    در میان کاجها
    جادوگر مهتاب
    با چراغ بی فروغش می خزید آرام
    گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
    من خزیدم در دل بستر
    خسته از تشویش و خاموشی
    گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
    چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
    کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
    و
    ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

  9. Top | #39
    SarGol

    کتاب اسیر

    صدايي در شب

    نيمه شب در دل دهليز خموش
    ضربه پايي افكند طنين
    دل من چون دل گلهاي بهار
    پر شدم از شبنم لرزان يقين
    گفتم اين اوست كه باز آمده
    جستم از جا و در آيينه گيج
    بر خود افكندم با شوق نگاه
    آه لرزيد لبانم از عشق
    تار شد چهره آيينه ز آه
    شايد او وهمي را مي نگريست
    گيسويم در هم و لبهايم خشك
    شانه ام عريان در جامه خواب
    ليك در ظلمت دهليز خموش
    رهگذر هر دم مي كرد شتاب
    نفسم نا گه در سينه گرفت
    گويي از پنجره ها روح نسيم
    ديد اندوه من تنها را
    ريخت بر گيسوي آشفته من
    عطر سوزان اقاقي ها را
    تند و بيتاب دويدم سوي در
    ضربه پاها در سينه من
    چون طنين ني در سينه دشت
    ليك در ظلمت دهليز خموش
    ضربه پاها لغزيد و گذشت
    باد آواز حزيني سر كرد

  10. Top | #40
    SarGol

    کتاب اسیر

    دريايي

    يكروز بلند آفتابي
    در آبي بيكران دريا
    امواج ترا به من رساندند
    امواج ترا بار تنها
    چشمان تو رنگ آب بودند
    آن دم كه ترا در آب ديدم
    در غربت آن جهان بي شكل
    گويي كه ترا بخواب ديدم
    از تو تا من سكوت و حيرت
    از من تا تو نگاه و ترديد
    ما را مي خواند مرغي از دور
    مي خواند بباغ سبز خورشيد
    در ما تب تند بوسه ميسوخت
    ما تشنه خون شور بوديم
    در زورق آبهاي لرزان
    بازيچه عطر و نور بوديم
    مي زد ‚ مي زد درون دريا
    از دلهره فرو كشيدن
    امواج ‚ امواج نا شكيبا
    در طغيان بهم رسيدن
    دستانت را دراز كردي
    چون جريان هاي بي سرانجام
    لبهايت با سلام بوسه
    ويران گشتند ...
    يك لحظه تمام آسمان را
    در هاله اي از بلور ديدم
    خود را و ترا و زندگي را
    در دايره هاي نور ديدم
    گويي كه نسيم داغ دوزخ
    پيچيده ميان گيسوانم
    چون قطره اي از طلاي سوزان
    عشق تو چكيد بر لبانم
    آنگاه ز دوردست دريا
    امواج بسوي ما خزيدند
    بي آنكه مرا بخويش آرند
    آرام ترا فرو كشيدند
    پنداشتم آن زمان كه عطري
    باز از گل خوابها تراويد
    يا دست خيال من تنت را
    از مرمر آبها تراشيد
    پنداشتم آن زمان كه رازيست
    در زاري و هايهاي دريا
    شايد كه مرا بخويش مي خواند
    در غربت خود خداي دريا

صفحه 4 از 13 نخستنخست ... 23456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن