صفحه 4 از 5 نخستنخست ... 2345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 45

موضوع: مولوی › دیوان شمس › غزلیات

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
    مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با


    بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد
    استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا


    بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می‌چکد
    آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا


    گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
    تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را


    آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
    بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها


    نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
    گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها


    شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
    همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
    هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا


    دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
    با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا


    غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
    که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها


    غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
    تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا


    ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
    ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا


    چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
    دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا


    ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
    هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا


    تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
    تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما


    این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین
    در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا


    تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود
    پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا


    خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
    سری که نفکندست کس در گوش اخوان ص

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
    ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها


    ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
    ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا


    ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
    پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی


    ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
    بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا


    ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
    ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    گم شدم در خود نمي دانم کجا پيدا شدم
    شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم
    سايه اي بودم از اول بر زمين افتاده خوار
    راست کان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم
    زآمدن بس بي نشانم وز شدن بس بي خبر
    گوئيا يکدم برآمد کامدم من يا شدم
    مي مپرس از من سخن زيرا که چون پروانه اي
    در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
    در ره عشقش چو دانش بايد و بي دانشي
    لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
    چون همه تن ديده مي بايست بود و کور گشت
    اين عجايب بين که چون بينا و نابينا شدم
    خاک بر فرقم اگر يک ذره دارم آگهي
    تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم
    چون دل عطار بيرون ديدم از هر دو جهان
    من ز تاثير دل او بي دل و شيدا شدم

  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما
    کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا


    ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایق تری
    شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا


    رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
    در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا


    اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
    از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا


    با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
    بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا


    در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی
    بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها


    ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری
    کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا


    ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای
    زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا


    گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
    کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا


    هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق
    از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما


    ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
    بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا


    از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
    ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا


    آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
    ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما


    هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
    با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا


    ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
    بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
    افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا


    گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
    مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا


    ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
    زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا


    ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
    ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا


    این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد
    سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما


    دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
    امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا


    ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
    خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا


    هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
    خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا


    عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
    هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را


    یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود
    یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا


    ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
    ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا


    ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای
    گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما

  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را
    باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را


    تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
    بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


    با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود
    ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


    چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی
    با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را


    درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
    نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


    هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی
    هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


    تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود
    خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را


    جان من و جانان من کفر من و ایمان من
    سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


    ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن
    منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


    امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
    بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


    امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم
    وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را


    تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی
    خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


    جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم
    تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
    انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ


    ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من
    این جان سرگردان من از گردش این آسیا


    ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
    اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا


    نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
    از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا


    گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
    گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا


    از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای
    چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها


    گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی
    بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا


    گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل
    می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا


    هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد
    بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا


    دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
    نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
    می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی


    خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل
    از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا


    گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان
    گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا


    چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
    چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا


    بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
    بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 54.0
    چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
    می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما


    ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
    کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا


    خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
    با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا


    گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
    ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا


    پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
    بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا


    بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
    سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا


    آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم
    سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها


    بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل
    گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا


    بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
    ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا


    فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
    ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا


    رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
    مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

صفحه 4 از 5 نخستنخست ... 2345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن