از اون روز به بعد فقط فهمیدم خواهرم شایان رو قد من دوست داره .
مادرم با خواهرم ، رؤیا کلی حرف زد .
حتی برای فراموش کردنش مامانم رؤیا رو پیش مشاور برد .
دو سال از موضوع بهم زدن رفاقت رؤیا و شایان گذشت .
دو سال بزرگتر شده بودم ، حالا یه سری چیزهارو خوب می فهمیدم .
رؤیا نسبت به گذشته بهتر شده بود ولی وقت هایی رو می دیدم که چقدر دلتنگ و بی تابه .
می دیدم روزهایی عصبانی و آشفته است ، تنها
کاری ک از دستم فقط بر میومد این بود که تو اون یاد و لحظه ای که میفتاد بیشتر سر به سرش میذاشتم ، سعی میکردم با شیطنت هام بیشتر نظرشو جلب کنم .
یه روز داشتیم منو رؤیا و مامانم دور هم اسم فامیل بازی میکردیم که تلفن خونمون زنگ خورد :
مادرم تلفن رو برداشت ، بعد از حال و احوال پرسی ، حرف های مادرم توجه منو رؤیا رو به خودش جلب کرد .