خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
با چراغی همه جا
گشتم و گشتم در شهر
هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد
خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
با چراغی همه جا
گشتم و گشتم در شهر
هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد
دلم شکسته ست و
هیچکس دردم را نمی داند
آه از این غم که با من
می سوزد و می سازد
رفتی و از آن همه بودنت
جا مانده دست خطی به روی دفترم
آنگاه که نوشتی :
بی تو پای رفتن ندارم!
داستان بلند تو را
كوتاه می نويسم
آمدی، ماندی، رفتی
پنج انگشت دارم
که از خودم به تو وابسته ترند …!
نیستی که ببینی
چه اعتصاب سردی از نبودنت کرده اند
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالهاست که از دیده من رفتی
لیک، دلم از مهر تو آکنده هنوز
چمدانت را
خیلی وقت ها پیش بسته بودی
امروز فقط رفتی ..!
دیگر دارم مطمئن می شوم
آلزایمر گرفته ام !
تو هیچ وقت دیر نمی رسیدی
من گم شده ام …
تو با قلب ویرانه من چه کردی ؟
ببین عشقِ دیوانه من چه کردی
در ابریشمِ عادت، آسوده بودم
تو با حالِ پروانه من چه کردی
تو که رفتی
آب از سرم گذشت
منتظر آوارهای پی درپی هستم
که بر سرم خراب شوند